پرواز(3)
_______
پرواز(3)
اَشکهایم جاری شدند.قلبم تند تر و تند تر از همیشه میتپید.قدمی برداشتم که صدای خواهرم در گوشم پیچید.خواهرم!:لیلا!چی شده؟!
لبخند تلخی زدم و گفتم:میرم به یه جای بهتر...اَما... همیشه مراقبتم!
همه با حیرت نگاهم کردند.
با بغض سنگین در گلویم زمزمه کردم:خداحافظ...
دویدم و رد پاهایم را جا گذاشتم.در واقع همه چیز را.عشقم،خواهرم.گذشته،حال و حتی آینده!
دیوانگی بود؟نمیدانم...فقط میخواستم همه را راحت بگذارم...راحت بگذارم و بروم تا کسی چشمش به منِ بیچاره نیفتد.
آن ریه های لعنتی اَم که سلول های سرطانی تسخیرشان کرده بودند شروع به سوختن کردند.چشمان بی جانم را باز کردم و خود را دم در خانه اَم دیدم.همان خانه ای که پول زندگی درش را نداشتم...چه دنیای بی رحمیست...دنیایی که با پول...یک کاغذ میچرخد و باید برای زندگی در آن همان کاغذ را بپردازی!
تکیه به دیوار دادم.آرام آرام اُفتادم بر روی زمین.
عابرها گهگاهی به من نگاهی می اَنداختند.چشمانم را بستم و تمام خاطراتم را مرور کردم و همانطور یکی یکی دفنشان کردم و به گور بردم!
بدنم سست تر شد...حس کردم توان باز کردن چشمانم را ندارم...اِنگار که در هوا معلق بودم...
_مادر؟!
درست بود...مادرم را دیدم و نام مقدسش را زیر لب،ناله وار زمزمه کردم.
تنها چیزی که حس کردم...لبخندم...و پرواز روحم همراه با مادرم...به سوی آسمانِ خداوندی که مرا تنها نگذاشت...
_________
نویسنده یلدا
طریق امتیاز دهی:
10 کاور
10 اسم
10 قلم
10 خلاقیت
10 شروع و پایان بندی مناسب
جمع بندی : از 50 امتیاز
امتیاز داستان یه قسمته من رو چطوری ارزیابی میکنید؟نقدش هم کنید ممنون😍
پرواز(3)
اَشکهایم جاری شدند.قلبم تند تر و تند تر از همیشه میتپید.قدمی برداشتم که صدای خواهرم در گوشم پیچید.خواهرم!:لیلا!چی شده؟!
لبخند تلخی زدم و گفتم:میرم به یه جای بهتر...اَما... همیشه مراقبتم!
همه با حیرت نگاهم کردند.
با بغض سنگین در گلویم زمزمه کردم:خداحافظ...
دویدم و رد پاهایم را جا گذاشتم.در واقع همه چیز را.عشقم،خواهرم.گذشته،حال و حتی آینده!
دیوانگی بود؟نمیدانم...فقط میخواستم همه را راحت بگذارم...راحت بگذارم و بروم تا کسی چشمش به منِ بیچاره نیفتد.
آن ریه های لعنتی اَم که سلول های سرطانی تسخیرشان کرده بودند شروع به سوختن کردند.چشمان بی جانم را باز کردم و خود را دم در خانه اَم دیدم.همان خانه ای که پول زندگی درش را نداشتم...چه دنیای بی رحمیست...دنیایی که با پول...یک کاغذ میچرخد و باید برای زندگی در آن همان کاغذ را بپردازی!
تکیه به دیوار دادم.آرام آرام اُفتادم بر روی زمین.
عابرها گهگاهی به من نگاهی می اَنداختند.چشمانم را بستم و تمام خاطراتم را مرور کردم و همانطور یکی یکی دفنشان کردم و به گور بردم!
بدنم سست تر شد...حس کردم توان باز کردن چشمانم را ندارم...اِنگار که در هوا معلق بودم...
_مادر؟!
درست بود...مادرم را دیدم و نام مقدسش را زیر لب،ناله وار زمزمه کردم.
تنها چیزی که حس کردم...لبخندم...و پرواز روحم همراه با مادرم...به سوی آسمانِ خداوندی که مرا تنها نگذاشت...
_________
نویسنده یلدا
طریق امتیاز دهی:
10 کاور
10 اسم
10 قلم
10 خلاقیت
10 شروع و پایان بندی مناسب
جمع بندی : از 50 امتیاز
امتیاز داستان یه قسمته من رو چطوری ارزیابی میکنید؟نقدش هم کنید ممنون😍
۵۷۱
۰۶ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.