مامان اینا زودتر از من رفتن.منم دو سه دقیقه ای درگیر پارک
مامان اینا زودتر از من رفتن.منم دو سه دقیقه ای درگیر پارک ماشین بودم.به محض تموم شدن کارم ،به سمت قبرستون راه افتادم.با دقت به اطراف نگاه می کردم تا یه قبر خالی پیدا کنم.می خواستم خوابیدن توی قبر رو امتحان کنم،اما به نتیجه ای نرسیدم.نتونستم هیچ قبر خالی ای رو پیدا کنم. خودمو به قبر پدربزرگم رسوندم.مامان و بقیه از جمله ایرج و ننه بزرگم هم اونجا بودن!خدا می دونه چقدر ازشون منتفرم... .همه ساکت بودن و داشتن فاتحه می خوندن.خیلی آروم به همه شون سلام دادم و اونا هم با حرکت سر،بهم جواب دادن. یادمه پدربزرگم یه عصا داشت که با اون بابایِ کمرِ منو دراورده بود. با اون اخلاق خوشش فاتحه خوندن،واقعا توقع زیادیِ! توی اون ثانیه هایی که بقیه ساکت بودن، به اطراف نگاه کردم.چند متر پایین تر از قبر پدربزرگم یه قبر رو کنده بودن و هیچکس هم اطرافش نبود.موقعیت خوبی بود.فقط باید مامانم رو می پیچوندم.اگه ببینه من همچین کاری می کنم، بدبختم می کنه. ایرج با کنایه گفت : چه عجب عمو جون! تو اومدی سر خاک پدربزرگت... . کاش می تونستم بگم به تو چه؟! حیف که زیادی بی ادبی بود. - دلم تنگ شده بود.حالا اگه فکر می کنید جرمِ،من برم. عمو ایرج – جرم که نیست،فقط عجیبِ. مامان بزرگ بدون توجه به من،رو به ایرج گفت : من می خوام برم سر خاک زن عموت. عمو ایرج – باشه، منم میام. همه راه افتادن و منم از خدا خواسته همون جا موندم و قبل از اینکه مامان بره بهش گفتم : من همینجا می مونم،چند دقیقه دیگه هم میرم کنار ماشین تا شما بیاین. شبنم اومد کنار من وایساد و گفت :" پس منم پیش داروین می مونم." و آروم گفت : "حوصله ی اونجا اومدن رو ندارم". از اونجایی که من خیلی خوش شانس ام شیرین هم از رفتن منصرف شد و حرف های شبنم رو تایید کرد. مامان قبول کرد که ما سه تا، همراه شون نریم و خودش با بقیه رفت.من مونده بودم با این دو تا چی کار کنم.حالا باز با شبنم میشد کنار اومد ولی شیرین رو کجای دلم بذارم! حتما میره به مامان گزارش میده.اما من باید یه بار این موضوع رو تست کنم،در هر صورت...! به سمت اون قبر کنده شده حرکت کردم. شبنم – می خوای بری پیش ماشین ؟ - نه ، یه لحظه اینجا کار دارم. رفتم و کنار قبر وایسادم.شیرین و شبنم هم اومدن و رو به روی من قرار گرفتن. - بچه ها،من می خوام یه لحظه اینجا بخوابم.فقط چند ثانیه طول می کشه.یه وقت به مامان چیزی نگید که منو بیچاره می کنه. شبنم – نـــه، خطرناکِ! - نه بابا، مگه چقدر ارتفاع داره؟! شبنم – از اون نظر نمیگم که.یکی از دوستای من می گفت که یه بار یکی از فامیلاشون،پاش سُر خورده و افتاده توی قبر... یه ماه بعد هم مُرده. شیرین – راست میگه،منم یه همچین چیزایی شنیدم. - اون ناخواسته افتاده، ولی من با میل خودم دارم میرم.پس چیزی نمیشه. پریدم توی قبر و نشستم.شیرین و شبنم بهت زده به من نگاه می کردن.حالت هاشون باحال شده بود.تصمیم گرفتم قبل از اینکه صاحبش بیاد،توی قبر بخوابم.خاک خیلی سرد بود.حس می کردم قبرش خیلی تنگِ.دست هام رو به زور کنار خودم جا دادم.قفسه ی سینه ام داشت پِرِس می شد.فقط خدا کنه همه ی قبرها انقدر تنگ نباشن.قبل از اینکه نفسم بند بیاد بلند شدم.این تنگ بودن قبرِ یه کم ناراحتم می کرد.احتمالا با وجود این تنگی به مشکل بخورم. از قبر بیرون اومدم.کاپشنم رو دراوردم و شروع کردم به تکوندن گرد و خاکش.شیرین و شبنم مات و مبهوت به من نگاه می کردن. شیرین – چجوری بود؟ - طولش خوب بود ولی از نظر عرض مشکل داشت.یه کوچولو تنگ بود. شیرین – حالا مثلا می خواستی چی رو ثابت کنی؟ - فقط می خواستم امتحان کنم،همین.دیگه بهتره راه بیفتیم،الان مامان میره کنار ماشین معطل ما میشه
قسمت 2
*** صبح جمعه قبل از اینکه مامان یهو بپره توی اتاق،خودم اومدم بیرون.اولین برنامه ام این بود که برم پیش شایان و بامداد.طبق عادت همیشگی رفتم توی آشپزخونه تا یه چایی بخورم اما مامان هنوز بیدار نشده بود که صبحونه آماده کنه.خودم هم که اصلا حال و حوصله نداشتم،برای همین بی خیال چایی شدم.حتما شایان توی بساطش یه چایی پیدا میشه.سریع برگشتم توی اتاق و برای رفتن آماده شدم.بدون اینکه به بقیه بگم از خونه زدم بیرون.مطمئنا خودشون می دونن دارم کجا میرم. خیابون ها خلوت بودن و سه سوتِ به خونه ی شایان رسیدم.زنگ زدم و بعد دو دقیقه تازه آقا با چهره ای خواب آلود اومد و درو باز کرد.همین که منو دید خندید و گفت : اَه! به خدا می دونستم تویی کثافت! - خواب بودی؟ شایان – آره دیگه، آدم عاقل صبح ها می خوابه.بیا تو در هم پشت سرت ببند. - کِی من درو باز گذاشتم که همیشه اینو بهم میگی؟ شایان – فقط جهت تاکید میگم. وارد خونه که شدم دیدم بامداد هم اونجا خوابیده.با این همه زنگ زدنِ من هم بیدار نشده. - این چرا اینجاست؟ شایان – با باباش دعوا کرده. - دستش درد نکنه.
قسمت 2
*** صبح جمعه قبل از اینکه مامان یهو بپره توی اتاق،خودم اومدم بیرون.اولین برنامه ام این بود که برم پیش شایان و بامداد.طبق عادت همیشگی رفتم توی آشپزخونه تا یه چایی بخورم اما مامان هنوز بیدار نشده بود که صبحونه آماده کنه.خودم هم که اصلا حال و حوصله نداشتم،برای همین بی خیال چایی شدم.حتما شایان توی بساطش یه چایی پیدا میشه.سریع برگشتم توی اتاق و برای رفتن آماده شدم.بدون اینکه به بقیه بگم از خونه زدم بیرون.مطمئنا خودشون می دونن دارم کجا میرم. خیابون ها خلوت بودن و سه سوتِ به خونه ی شایان رسیدم.زنگ زدم و بعد دو دقیقه تازه آقا با چهره ای خواب آلود اومد و درو باز کرد.همین که منو دید خندید و گفت : اَه! به خدا می دونستم تویی کثافت! - خواب بودی؟ شایان – آره دیگه، آدم عاقل صبح ها می خوابه.بیا تو در هم پشت سرت ببند. - کِی من درو باز گذاشتم که همیشه اینو بهم میگی؟ شایان – فقط جهت تاکید میگم. وارد خونه که شدم دیدم بامداد هم اونجا خوابیده.با این همه زنگ زدنِ من هم بیدار نشده. - این چرا اینجاست؟ شایان – با باباش دعوا کرده. - دستش درد نکنه.
۳۸۹.۸k
۱۵ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.