۹۵ / ۱۲ / ۲۸ شنبه
۹۵ / ۱۲ / ۲۸ شنبه
امروزم نمیدونم خوب بود یا بد یه روزی بود دا .... هر چی بود گذشت . صبح زنگ زدم زلیخا ازش وقت آرایشگاه گرفتم واسه ۱ ظهر . تا ۱۱:۴۰ مامان ازمون بیگاری کشید ولی از دستش بعد اون در رفتم . حدود ۱۲ از خونه دراومدم سر کوچون مسلک رو دیدم واقعا خشکم زد سوار ماشین شدم کمی حرف زدیم کمی سرم داد زد کمی گریه کرد کمی بدوبیراه گفت ولی بعدش دیگه آروم شد. بعد رفتم آرایشگاه . کمی مدل ابروهامو عوض کردم . تموم شدم کیاوش جلو در منتظر خانومش بود . قربونش برم بعد چند روز دیدمش چقدر دلتنگش بودم . تا نشستم تو ماشین بوسیمش کلی بغلم کرد . بعدم تو راه حسن زنگ زد رفتیم دعارو ازش گرفتیم بعدم رفتیم ماست بنا به سفارش مامان خریدیم بعدم منو آورد گذاشت خونه . اصلا نمیخواستیم روز تموم بشه همه جامو غرق بوسه کرد . موند دیگه بعد عید ببینمش .از حالا دلتنگشم ...
عصر با خاله و دخترا رفتیم بازار . کمی خرید کردیم بعدم برگشتیم خونه .با مامان آشتی کردم .واقعا نا نداشم دیگه
امروزم نمیدونم خوب بود یا بد یه روزی بود دا .... هر چی بود گذشت . صبح زنگ زدم زلیخا ازش وقت آرایشگاه گرفتم واسه ۱ ظهر . تا ۱۱:۴۰ مامان ازمون بیگاری کشید ولی از دستش بعد اون در رفتم . حدود ۱۲ از خونه دراومدم سر کوچون مسلک رو دیدم واقعا خشکم زد سوار ماشین شدم کمی حرف زدیم کمی سرم داد زد کمی گریه کرد کمی بدوبیراه گفت ولی بعدش دیگه آروم شد. بعد رفتم آرایشگاه . کمی مدل ابروهامو عوض کردم . تموم شدم کیاوش جلو در منتظر خانومش بود . قربونش برم بعد چند روز دیدمش چقدر دلتنگش بودم . تا نشستم تو ماشین بوسیمش کلی بغلم کرد . بعدم تو راه حسن زنگ زد رفتیم دعارو ازش گرفتیم بعدم رفتیم ماست بنا به سفارش مامان خریدیم بعدم منو آورد گذاشت خونه . اصلا نمیخواستیم روز تموم بشه همه جامو غرق بوسه کرد . موند دیگه بعد عید ببینمش .از حالا دلتنگشم ...
عصر با خاله و دخترا رفتیم بازار . کمی خرید کردیم بعدم برگشتیم خونه .با مامان آشتی کردم .واقعا نا نداشم دیگه
۶.۳k
۲۹ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.