این پارتش خیلی بهترهههه....نتونستم تاقت بیارم پارت دومشم
این پارتش خیلی بهترهههه....نتونستم تاقت بیارم پارت دومشم نوشتم...خخخ...بیکارم دیگه...
سرمو برمیگردونم طرفش و میبینم یه پسرس با تعجب میگم:
کاری دارین؟
پسره-شما خانم جونگ هستین؟
من-بله خودمم...
پسره که خودشو حسابی پوشونده و به نظرم بادیگارده میره طرف یه فراری مشکی...دنبالش راه میوفتم و میگم:
چرا خود خانم اوه نیومدن؟؟
جوابی نمیده که دوباره میگم:
اهم...اصلا شما منو از کجا میشناسین؟؟؟
بازم چیزی نمیگه و میره کنار ماشین وایمیسته...درو باز میکنم و یه نگاهی بهش میندازم و میگم:
بادیگاردای بابام هم همینطورین...
بعدم میشینم تو ماشین که سوار میشه و با لحن بانمکی میگه:
تو چرا انقدر حرف میزنی؟؟؟؟
من-چه عجب...وایسا ببینم...ینی تو بادیگارد نیستی
پسره-نه خیرم...
بعدم شال گردنی که بسته دور دهنش و عینک دودیشو در میاره و میزاره صندلی بغلش که میگم:
پ تو کی هستیییی؟؟؟؟؟نکنه منو دزدیدیییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟
پسره بیخیال میگه:
من پسر خانم و آقای اوه هستم...
با اینکه هنوز ترس داشتم ولی با کمال آرامش به بیرون از پنجره خیره شدم و تا ادامه راه دیگه حرفی نزدم تا اینکه فراریشو کنار یه خونه ی بزرگ و مجلل با یه باغ بزرگ نگه داشت...همینطوری به خونه خیره شدم که میگه:
تو میتونی بری توی خونه و ساکتو بزاری...بزاری...اه...مامانم کمکت میکنه...برو دیگه...
با حالت گیجی میگم:
ها؟؟؟
پسره-هوووف...برو توی خونه
من-آها...
بعدم پیاده میشم و همونطوری محو خونه ام که پسره میره طرف پارکینگ منم راه میوفتم سمت در خونه...بابا من گم میشم خووووو
بعد از کلی پیاده روی بالاخره میرسم به در اصلی...خخ...درو باز میکنم که یه خانمی از ته سالن میدوه طرفم و میگه:
جنییییی....چقد بزرگ شدیییییی
من-او...شما خانم اوه هستین...سلام من جنی ام
خانم اوه-بله میشناسمت...چقدر خوشگل تر شدی..
خانم اوه درحال قربون رفتنمه که پسره میاد تو و میگه:
سلام مامان...من میرم تو اتاقم...
خانم اوه-سهون وایسا ببینم...کاری که گفتم کردی؟؟
اهم...ببخشید چه کارییییی؟؟؟اوا اسمش سهونه پسسس...خوب...
سهون-آره...من رفتم
خانم اوه چشم غره ای بهش میره که سرجاش سیخ میشه و بعدم به روی من لبخند میزنه و میگه:
تو برو وسایلتو بزار توی اتاقت...
من-بله...ممنون...
از پله ها میرم بالا...
ادامه دارد....
بازم نظر موخواااااام...بنظرم این پارتش بهتر شده...هه
سرمو برمیگردونم طرفش و میبینم یه پسرس با تعجب میگم:
کاری دارین؟
پسره-شما خانم جونگ هستین؟
من-بله خودمم...
پسره که خودشو حسابی پوشونده و به نظرم بادیگارده میره طرف یه فراری مشکی...دنبالش راه میوفتم و میگم:
چرا خود خانم اوه نیومدن؟؟
جوابی نمیده که دوباره میگم:
اهم...اصلا شما منو از کجا میشناسین؟؟؟
بازم چیزی نمیگه و میره کنار ماشین وایمیسته...درو باز میکنم و یه نگاهی بهش میندازم و میگم:
بادیگاردای بابام هم همینطورین...
بعدم میشینم تو ماشین که سوار میشه و با لحن بانمکی میگه:
تو چرا انقدر حرف میزنی؟؟؟؟
من-چه عجب...وایسا ببینم...ینی تو بادیگارد نیستی
پسره-نه خیرم...
بعدم شال گردنی که بسته دور دهنش و عینک دودیشو در میاره و میزاره صندلی بغلش که میگم:
پ تو کی هستیییی؟؟؟؟؟نکنه منو دزدیدیییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟
پسره بیخیال میگه:
من پسر خانم و آقای اوه هستم...
با اینکه هنوز ترس داشتم ولی با کمال آرامش به بیرون از پنجره خیره شدم و تا ادامه راه دیگه حرفی نزدم تا اینکه فراریشو کنار یه خونه ی بزرگ و مجلل با یه باغ بزرگ نگه داشت...همینطوری به خونه خیره شدم که میگه:
تو میتونی بری توی خونه و ساکتو بزاری...بزاری...اه...مامانم کمکت میکنه...برو دیگه...
با حالت گیجی میگم:
ها؟؟؟
پسره-هوووف...برو توی خونه
من-آها...
بعدم پیاده میشم و همونطوری محو خونه ام که پسره میره طرف پارکینگ منم راه میوفتم سمت در خونه...بابا من گم میشم خووووو
بعد از کلی پیاده روی بالاخره میرسم به در اصلی...خخ...درو باز میکنم که یه خانمی از ته سالن میدوه طرفم و میگه:
جنییییی....چقد بزرگ شدیییییی
من-او...شما خانم اوه هستین...سلام من جنی ام
خانم اوه-بله میشناسمت...چقدر خوشگل تر شدی..
خانم اوه درحال قربون رفتنمه که پسره میاد تو و میگه:
سلام مامان...من میرم تو اتاقم...
خانم اوه-سهون وایسا ببینم...کاری که گفتم کردی؟؟
اهم...ببخشید چه کارییییی؟؟؟اوا اسمش سهونه پسسس...خوب...
سهون-آره...من رفتم
خانم اوه چشم غره ای بهش میره که سرجاش سیخ میشه و بعدم به روی من لبخند میزنه و میگه:
تو برو وسایلتو بزار توی اتاقت...
من-بله...ممنون...
از پله ها میرم بالا...
ادامه دارد....
بازم نظر موخواااااام...بنظرم این پارتش بهتر شده...هه
۹.۴k
۰۷ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.