این قسمتشم باحاله....
این قسمتشم باحاله....
خانم اوه-زود اومدی که یورا...
یورا-اره گفتم زود بیام...مامانم کجاس؟
خانم اوه-امممم
بعدم یه نگاهی به من انداخت که لبخندی زدم و گفتم:من میرم بالا...
بعدم با غرغر توی دلم رفتم بالا که دیدم سهون داره خانم اوه و یورارو نگاه میکنه و حواسشم به من نیست
میرم کنارش وایمیستم و بعد از چند ثانیه میگم:
داری چیکار میکنی؟
سهون-وااااااای...میمردی خبر بدییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-یاااااااا...درضمن بهتر از کاریه که تو میکنی...
سهون نگاهی بهم میندازه و میگه:
مزاحم نشو...
من-هاااا؟؟؟؟که اینطور؟؟؟باشه...
صدامو میبرم بالا و میگم:
جناب اوه شما دارید به حرفای...
یهو دستشو میزاره جلوی دهنم و میگه:
باشه باشههههه....ششششش...اگه قول بدی جیغ و داد نکنی دستمو برمیدارم...
به نشانه این که قبوله سرمو تکون میدم بعدم دستش برمیدارم...یه چند ثانیه بعد دوباره داد میزنم :شما که هنوز اینجایید...
بعدم فرار میکنم طرف اتاقم و بعدم درو میبندم...خودمو میندازم روی تخت...واااااای قرار بود به مامان زنگ بزنممممم ...سریع گوشیمو از توی کیفمم برمیدارم و شماره مامانو میگیرم...
من-الو سلام مامان...
-جنی؟مامانت نیست
من-اوووو...آپااااااا
بابا؛چطوری دختر گلم؟؟خوش میگذره؟
من-بابا از وقتی پامو گذاشتم تو سول ارامش نداشتم...همش یه بلایی سرم میاد...وای بابایی راستی...
صدامو میارم پایین و میگم:
پسرشون چرا انقدر خودشو میگیره؟؟؟؟؟
بابا-سهون؟؟؟؟اون پسر بانمکییی
من-با نمککککک؟؟؟؟؟؟؟؟وای خدااااااا
بابا میخنده و میگه:
خوب...جنی گوشیو بده به سهون
من-شما با سهون چیکار دارید؟؟؟؟
بابا-دختره ی فضول...
من-باباااااااا...
بابا-باشه باشه...تو گوشیو بده به سهون خودت میفهمی
من-هووووف...باشه چن لحظه
از روی تخت بلند میشم و میرم و درو باز میکنم که...سهون پخش زمین میشه ولی سریع خودشو جمع و جور میکنه و منم با تعجب نگاش میکنم...خدایاااااااااا
سهون-مامانم گفت که...بیا پایین کمک کن تا میزو بچینیم...
من-باشه...بیا بگیر بابام باهات کار داره...
سهون گوشیو از دستم میگیره و منم سریع دررو میبندم...ینی حرفامو شنییییید،؟؟؟؟؟مغروووور و این حرفا؟؟؟وااااااای!
خانم اوه-زود اومدی که یورا...
یورا-اره گفتم زود بیام...مامانم کجاس؟
خانم اوه-امممم
بعدم یه نگاهی به من انداخت که لبخندی زدم و گفتم:من میرم بالا...
بعدم با غرغر توی دلم رفتم بالا که دیدم سهون داره خانم اوه و یورارو نگاه میکنه و حواسشم به من نیست
میرم کنارش وایمیستم و بعد از چند ثانیه میگم:
داری چیکار میکنی؟
سهون-وااااااای...میمردی خبر بدییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-یاااااااا...درضمن بهتر از کاریه که تو میکنی...
سهون نگاهی بهم میندازه و میگه:
مزاحم نشو...
من-هاااا؟؟؟؟که اینطور؟؟؟باشه...
صدامو میبرم بالا و میگم:
جناب اوه شما دارید به حرفای...
یهو دستشو میزاره جلوی دهنم و میگه:
باشه باشههههه....ششششش...اگه قول بدی جیغ و داد نکنی دستمو برمیدارم...
به نشانه این که قبوله سرمو تکون میدم بعدم دستش برمیدارم...یه چند ثانیه بعد دوباره داد میزنم :شما که هنوز اینجایید...
بعدم فرار میکنم طرف اتاقم و بعدم درو میبندم...خودمو میندازم روی تخت...واااااای قرار بود به مامان زنگ بزنممممم ...سریع گوشیمو از توی کیفمم برمیدارم و شماره مامانو میگیرم...
من-الو سلام مامان...
-جنی؟مامانت نیست
من-اوووو...آپااااااا
بابا؛چطوری دختر گلم؟؟خوش میگذره؟
من-بابا از وقتی پامو گذاشتم تو سول ارامش نداشتم...همش یه بلایی سرم میاد...وای بابایی راستی...
صدامو میارم پایین و میگم:
پسرشون چرا انقدر خودشو میگیره؟؟؟؟؟
بابا-سهون؟؟؟؟اون پسر بانمکییی
من-با نمککککک؟؟؟؟؟؟؟؟وای خدااااااا
بابا میخنده و میگه:
خوب...جنی گوشیو بده به سهون
من-شما با سهون چیکار دارید؟؟؟؟
بابا-دختره ی فضول...
من-باباااااااا...
بابا-باشه باشه...تو گوشیو بده به سهون خودت میفهمی
من-هووووف...باشه چن لحظه
از روی تخت بلند میشم و میرم و درو باز میکنم که...سهون پخش زمین میشه ولی سریع خودشو جمع و جور میکنه و منم با تعجب نگاش میکنم...خدایاااااااااا
سهون-مامانم گفت که...بیا پایین کمک کن تا میزو بچینیم...
من-باشه...بیا بگیر بابام باهات کار داره...
سهون گوشیو از دستم میگیره و منم سریع دررو میبندم...ینی حرفامو شنییییید،؟؟؟؟؟مغروووور و این حرفا؟؟؟وااااااای!
۸.۴k
۰۹ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.