دستشو گرفتم و بلندش کردم. جوابشو ندادم. احساس بدی داشتم.
دستشو گرفتم و بلندش کردم. جوابشو ندادم. احساس بدی داشتم. اگه کسی ما رو ببینه چی؟ فک کنم بابا با دیدن ما سه تا خیلی خوشحال بشه چون بهونه ای واسه کتک زدن من داره. حداقل اگه مطمئن بودم خوابن، خیالم راحت تر بود. یه نگاه به ساعت مچیم انداختم. ساعت 4 و نیم بود. نمی دونم سام الان بیداره یا نه. چراغ سالن خاموش بود اما چراغ اتاق سیما و سام روشن بود. پس سام بیدار بود. خدا رو شکر کردم که اتاق سام تراس داره لازم نیست از پنجره اویزون بشیم. اروم از بین درختا به سمت تراس اتاق سام حرکت کردم. فرید و سیا هم بی سر و صدا پشت سرم اومدن. از شانس بد من، باید از جلوی اتاق سیما رد می شدیم و سیما هم تو تراس اتاقش ایستاده بود. یکی نیست بگه اخه نصفه شبی تو تراس اونم با تاپ وشلوارک چی کار می کنی؟ با اخم به سمت سیا و فرید برگشتم. همین طور خیره خیره سیما رو نگاه می کردن. سیما برخلاف اخلاق مزخرفش، چهره و اندام خوبی داشت. با صدای اروم اما عصبی غریدم:
-چشاتونو درویش کنید.
زود مسیر نگاهشونو عوض کردن. وقتی برگشتم، صدای اروم فرید رو شنیدم:
-بابا غیرتی.
از لا به لای شمشاد ها رد شدیم و حواسمون بود که سیما ما رو نبینه. چند دقیقه ای منتظر شدیم که خانوم برن تو اتاقشون. چون اگه می خواستیم از تراس اویزون بشیم، ما رو میدید و واویلا... وقتی که سیما رفت، رو به بچه ها گفتم:
-اینجا باشید تا باهاش حرف بزنم ببینم چی میگه.
از درخت رو به روم بالا رفتم از رو شاخه هاش خودمو تاب دادم و پریدم تو تراس. رو شکم افتادم و سرم محکم به کف تراس خورد. با غرغر از جام بلند شدم و در رو باز کردم. کله مو داخل اتاق بردم و نگاهی به داخل انداختم. سام پشت کامپیوتر نشسته بود و با تمرکز یه مقاله رو می خوند. اروم گفتم:
-سام.
سام واکنشی نشون نداد. اینبار یکم بلند تر گفتم:
-سام.
که باعث شد از جا بپره. با ترس به اطرافش نگاه کرد و وقتی منو دید، با تعجب گفت:
-حسام تویی؟ اینجا چیکار می کنی؟ برای چی اومدی؟ اصلا چطوری اومدی؟
با بی حوصلگی گفتم:
-کدومشو باید جواب بدم؟
-همشو.
-اره منم. امشب یه مشکلی پیش اومد که نتونستیم شب خونه سیا بمونیم. برای همین اومدیم اگه بشه شب تو اتاق تو بخوابیم.
-چه مشکلی؟
براش ماجرا رو تعریف کردم. سام حالت دلسوزانه ای به خودش گرفت و گفت:
-فک کنم سیاوش خیلی خسارت دیده. اشکال نداره بگو بیان بالا.
انقدر خوشحال شدم که دلم می خواست بپرم بغلش و ماچش کنم اما جلوی خودمو گرفتم.
سام:- اما ساعت 8 می رید.
یه باشه ای گفتم و رفتم تو تراس. از تراس اویزون شدم و گفتم:
-بیاید بالا بچه ها. می تونید؟
خود سیا تو تاریکی شب دیده نمی شد اما صداش اومد:
-چرا نتونیم؟ فک کردی فقط خودت می تونی عین میمون درختی از درخت بالا بری؟
سیا و فرید پشت سرهم از درخت بالا اومدن. سیا داشت رو شاخه خودشو تاب می داد که فریدِ هول، پرید روش و تعادل هر دوشون به هم خورد و با صدای بلندی تو تراس فرود اومدن. من که با دیدن اون صحنه پوکیدم از خنده. اخه سیا افتاده بود کف تراس و فرید هم رو اون. سیا همونطور که فرید رو کنار می زد، با حرص گفت:
-زهر مار. ببند نیشتو. تو کار دیگه ای جز خندیدن نداری که از هر فرصتی استفاده می کنی و از خنده ریسه می ری؟
سام اومد تو تراس و به ما تشر زد:
-هیس. ساکت شید دیگه. همسایه ها هم فهمیدن شما سه تا اینجایید.
به زور خندمو خوردم و به فرید که رو زمین ولو شده بود، کمک کردم بلند شه. رفتیم تو اتاق و از کمد سام چند تا پتو برداشتیم و به عنوان تشک انداختیم رو زمین. ژاکتامونم گوله کردیم و گذاشتیم زیر سرمون. امشب باید حقیرانه می خوابیدیم. سام چراغ رو خاموش کرد تا ما راحت باشیم و خودش دوباره نشست پای کامپیوتر و تو مقاله اش غرق شد. هنوز دو ثانیه نگذشته بود که صدای خر وپف فرید بلند شد. به بغل دستم که سیا دراز کشیده بود نگاه کردم تا ببینم خوابه یا نه. اروم گفتم:
-سیا؟
-ها؟
-نخوابیدی؟
-مگه ادم با این خرناسای فرید خوابش می بره؟
کوتاه خندیدم و گفتم:
-یه چیزی بپرسم؟
-بپرس.
-میگم... چیزه...
-جونت بالا بیاد. بگو دیگه.
-تو چقدر این سحر رو می شناسی؟
-همچین من من کردی گفتم چی می خوای بگی. دختر خوبیه.
-اینو که خودمم فهمیدم جلبک. منظورم خانوادشه.
-اینو میدونم که یه خواهر داره و سه تا برادر.
-اوهو. چه خبره؟ اینا چطوری همدیگه رو تحمل می کنن؟ من با همین سام و سیما نمی سازم.
-اونا که مثه خواهر و برادر تو مزخرف نیستن. یکی از برادراش که همون سیناست. پسر شریه. البته خود سحر هم این جوری نبین. زلزله ی هشت ریشتریه.
-به قیافه اش نمیاد.
-نباید از رو قیافه قضاوت کرد.
-چه جمله ی فلسفی. کانال عوض کردی؟
سیا خندید و با صدای خواب الودی گفت:
-اثرات بی خوابیه.
سام برگشت و با اخم نگاهمون کرد و گفت:
-بگیرید بخوابی
-چشاتونو درویش کنید.
زود مسیر نگاهشونو عوض کردن. وقتی برگشتم، صدای اروم فرید رو شنیدم:
-بابا غیرتی.
از لا به لای شمشاد ها رد شدیم و حواسمون بود که سیما ما رو نبینه. چند دقیقه ای منتظر شدیم که خانوم برن تو اتاقشون. چون اگه می خواستیم از تراس اویزون بشیم، ما رو میدید و واویلا... وقتی که سیما رفت، رو به بچه ها گفتم:
-اینجا باشید تا باهاش حرف بزنم ببینم چی میگه.
از درخت رو به روم بالا رفتم از رو شاخه هاش خودمو تاب دادم و پریدم تو تراس. رو شکم افتادم و سرم محکم به کف تراس خورد. با غرغر از جام بلند شدم و در رو باز کردم. کله مو داخل اتاق بردم و نگاهی به داخل انداختم. سام پشت کامپیوتر نشسته بود و با تمرکز یه مقاله رو می خوند. اروم گفتم:
-سام.
سام واکنشی نشون نداد. اینبار یکم بلند تر گفتم:
-سام.
که باعث شد از جا بپره. با ترس به اطرافش نگاه کرد و وقتی منو دید، با تعجب گفت:
-حسام تویی؟ اینجا چیکار می کنی؟ برای چی اومدی؟ اصلا چطوری اومدی؟
با بی حوصلگی گفتم:
-کدومشو باید جواب بدم؟
-همشو.
-اره منم. امشب یه مشکلی پیش اومد که نتونستیم شب خونه سیا بمونیم. برای همین اومدیم اگه بشه شب تو اتاق تو بخوابیم.
-چه مشکلی؟
براش ماجرا رو تعریف کردم. سام حالت دلسوزانه ای به خودش گرفت و گفت:
-فک کنم سیاوش خیلی خسارت دیده. اشکال نداره بگو بیان بالا.
انقدر خوشحال شدم که دلم می خواست بپرم بغلش و ماچش کنم اما جلوی خودمو گرفتم.
سام:- اما ساعت 8 می رید.
یه باشه ای گفتم و رفتم تو تراس. از تراس اویزون شدم و گفتم:
-بیاید بالا بچه ها. می تونید؟
خود سیا تو تاریکی شب دیده نمی شد اما صداش اومد:
-چرا نتونیم؟ فک کردی فقط خودت می تونی عین میمون درختی از درخت بالا بری؟
سیا و فرید پشت سرهم از درخت بالا اومدن. سیا داشت رو شاخه خودشو تاب می داد که فریدِ هول، پرید روش و تعادل هر دوشون به هم خورد و با صدای بلندی تو تراس فرود اومدن. من که با دیدن اون صحنه پوکیدم از خنده. اخه سیا افتاده بود کف تراس و فرید هم رو اون. سیا همونطور که فرید رو کنار می زد، با حرص گفت:
-زهر مار. ببند نیشتو. تو کار دیگه ای جز خندیدن نداری که از هر فرصتی استفاده می کنی و از خنده ریسه می ری؟
سام اومد تو تراس و به ما تشر زد:
-هیس. ساکت شید دیگه. همسایه ها هم فهمیدن شما سه تا اینجایید.
به زور خندمو خوردم و به فرید که رو زمین ولو شده بود، کمک کردم بلند شه. رفتیم تو اتاق و از کمد سام چند تا پتو برداشتیم و به عنوان تشک انداختیم رو زمین. ژاکتامونم گوله کردیم و گذاشتیم زیر سرمون. امشب باید حقیرانه می خوابیدیم. سام چراغ رو خاموش کرد تا ما راحت باشیم و خودش دوباره نشست پای کامپیوتر و تو مقاله اش غرق شد. هنوز دو ثانیه نگذشته بود که صدای خر وپف فرید بلند شد. به بغل دستم که سیا دراز کشیده بود نگاه کردم تا ببینم خوابه یا نه. اروم گفتم:
-سیا؟
-ها؟
-نخوابیدی؟
-مگه ادم با این خرناسای فرید خوابش می بره؟
کوتاه خندیدم و گفتم:
-یه چیزی بپرسم؟
-بپرس.
-میگم... چیزه...
-جونت بالا بیاد. بگو دیگه.
-تو چقدر این سحر رو می شناسی؟
-همچین من من کردی گفتم چی می خوای بگی. دختر خوبیه.
-اینو که خودمم فهمیدم جلبک. منظورم خانوادشه.
-اینو میدونم که یه خواهر داره و سه تا برادر.
-اوهو. چه خبره؟ اینا چطوری همدیگه رو تحمل می کنن؟ من با همین سام و سیما نمی سازم.
-اونا که مثه خواهر و برادر تو مزخرف نیستن. یکی از برادراش که همون سیناست. پسر شریه. البته خود سحر هم این جوری نبین. زلزله ی هشت ریشتریه.
-به قیافه اش نمیاد.
-نباید از رو قیافه قضاوت کرد.
-چه جمله ی فلسفی. کانال عوض کردی؟
سیا خندید و با صدای خواب الودی گفت:
-اثرات بی خوابیه.
سام برگشت و با اخم نگاهمون کرد و گفت:
-بگیرید بخوابی
۲۰۸.۴k
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.