-صبر کن اومدم. الان با مخ می خوری زمین، من باید جواب بابا
-صبر کن اومدم. الان با مخ می خوری زمین، من باید جواب باباتو بدم.
کمپوتی که دستش بود رو گذاشت رو میز و اومد سمت من. نمی دونم این چندمین کمپوتی بود که داشت می خورد. دست سالممو گرفت و اروم اروم تا دم در دستشویی همراهیم کرد. از گچ پام متنفر بودم. عین وزنه صدکیلویی به پام اویزون شده بود و نمی ذاشت پام رو حرکت بدم. دم در دستشویی کلی به سیا چشم غره رفتم تا اخر سر رفت سر جاش نشست. وگرنه پسره ی پررو توی دستشویی هم می خواست بیاد. تو اینه که نگاه کردم، یه لحظه از خودم ترسیدم. سیا راست می گفت. قیافه ام واقعا داغون شده بود.رنگ پوستم پریده بود. خودم کم سفید بودم، حالا شبیه ماست شدم. زیر چشمام گود افتاده بود و کبود شده بود. طرف راست صورت کلا بنفش شده و چند تا چسب زخم رو صورتم دیده می شد. کبودی های طرف چپ صورتم در حال خوب شدن بودن و یه جورایی کبودیا به جای بنفش، سبز بود. لبام سفید و چسب روی دماغم تو ذوق می زد. یه لحظه شک کردم من زنده ام یا نه. دستی به فکم که فعلا تنها عضو سالم صورتم بود، کشیدم و از دستشویی خارج شدم. سیا رو صدا زدم که با اخمای درهم اومد پیشم.
-چته چرا اخمات توهمه؟
صداشو لوس کرد و با عشوه گفت:
-وا حرفا میزنی گلم. من اخمام تو هم نیست که. مدلم اینه. کلا وقتی عشقم رو میبینم این جوری میشم.
از لحنش و حرفش حدس زدم کی اومده. اهی کشیدم و با کمک سیا رفتم رو تخت نشستم. سیما با ذوق و صد البته عشوه اومد سمتم و گفت:
-سلام حسامی. میبینم که خیلی بهتری.
یعنی قیافه ام از اینم داغون تر بوده؟ سام که جلوی در ایستاده بود و تا اون لحظه ندیده بودمش، گفت:
-سلام. چطوری؟
باند دستمو لمس کردم و گفتم:
-واقعا انتظار داری چی بگم؟
سیما با همون لحن قبلی گفت:
-کی مرخص میشی داداشم؟
من الان نیاز ضروری به یه سطل دارم. حالم بهم خورد. اصلا لوس و عشوه تو خون این بشر بود. واقعا کدوم احمقی اینو می گیره؟ این برای من سواله. سیا به جای من جواب داد:
-یه هفته دیگه هم باید بمونه که مطمئن بشن مشکلی نداره.
سیما پشت چشمی براش نازک کرد و گفت:
-کسی از شما نپرسید.
با این حرفش اخمای سیا بدتر از قبل درهم فرو رفت اما چیزی نگفت. سام یه کمپوت داد دستم و گفت:
-بیا بخور. برات خوبه. من که می دونم بعضیا نذاشتن اصلا چیزی بخوری.
به دنبال حرفش چشم غره ای به سیا رفت که سیا براش نیششو باز کرد. همینطوری عین بز به سام نگاه می کردم که گفت:
-ها چیه؟
-سام تو واقعا حیف شدی. اصلا تو باید جزو نخبگان معرفی می شدی.
اخم کرد و گفت:
-میشه مثه ادم حرف بزنی؟
-اخه برادر من. اینو باید با دست بخورم؟
سیا زد زیر خنده و گفت:
-نه. باید با پا بخوری.
سام چشم غره ی دیگه ای به سیا رفت و یه چنگال برام اورد. کنارم نشست و گفت:
-یه چیزی رو باید بهت بگم.
با کنجکاوی بهش خیره شدم. ادامه داد:
-مامان گفت بهت بگم این هفته خونه عمه کتایون دعوتیم.
تا اومدم واکنشی نشون بدم، تند تند گفت:
-البته اینم گفت که اگه نیای بابا رو می فرسته پیشت.
با این حرف جلوی هر اعتراضی گرفته شد. مگه می شد در برابر بابا مقاومت کرد؟ اینبار سیما گفت:
-کاری نمی تونی انجام بدی. زوری هم که شده باید بیای.
حرفی نزدم و با حرص به عکس هلوی روی قوطی کمپوت تو دستم خیره شدم.
سام و سیما یه ربع دیگه موندن و بعد رفتن. تا سام در رو پشت سرش بست، سیا از جاش پرید وسط اتاق و شروع کرد به بشکن زدن و دور اتاق چرخیدن. با چشمای گشاد شده به دیوونه بازیاش نگاه می کردم. عین ادمای سرخوش از یه طرف اتاق می پرید طرف دیگه و بشکن و سوت می زد. فقط خدا رو شکر کردم اتاق خصوصیه و کسی شاهد کارای این زنجیری نیست. سیا با دیدن قیافه من، سرجاش ایستاد و اهمی کرد.
-چرا این طوری نگاه می کنی؟
من بی حرکت هنوز بهش خیره بودم.
سیا: ناحت نشیا. اما تحمل این خواهر و برادر تو خیلی سخته. اصلا وقتی تو اتاق بودن، احساس می کردم فضا سنگین شده.
-چرا چرت می گی؟ مگه اونا ادم پلید و نمی دونم، شیطانین که فضا سنگین شه؟
سیا بشکنی زد و اومد کنارم نشست و با شیطنت گفت:
-همینه. سام و سیما نیروی پلیدی دارن و تو رو نفرین کردن. تمام این ماجراها هم زیر سر اوناست.
رو تخت دراز کشیدم و گفتم:
-ببینم تو خونه ات به سرت ضربه زدن؟ اخه خیلی زر زر بیخودی می کنی.
سیا شونه ای بالا انداخت و کمپوت هلو رو از دستم گرفت و رو صندلی نشست. گفت:
-دیگه من وظیفه ام بود بهت بگم. فردا نیای بگی سیا تو راست می گفتی و سیما منو نفرین کردها.
چشمام رو بستم و با بی حوصله گی گفتم
-برو بابا.
تازه چشمام گرم شده بود که یه گاو وحشی عین خر در رو باز کرد و اردک وار، وارد اتاق شد. به کل با این عمل وحشیانه خواب از سرم پرید و سیخ سرجام نشستم. سیا سرش داد زد:
-جلبک. می خوای سکته قلبی هم به لیست مرضاش اضافه کنی؟
فرید بی توج
کمپوتی که دستش بود رو گذاشت رو میز و اومد سمت من. نمی دونم این چندمین کمپوتی بود که داشت می خورد. دست سالممو گرفت و اروم اروم تا دم در دستشویی همراهیم کرد. از گچ پام متنفر بودم. عین وزنه صدکیلویی به پام اویزون شده بود و نمی ذاشت پام رو حرکت بدم. دم در دستشویی کلی به سیا چشم غره رفتم تا اخر سر رفت سر جاش نشست. وگرنه پسره ی پررو توی دستشویی هم می خواست بیاد. تو اینه که نگاه کردم، یه لحظه از خودم ترسیدم. سیا راست می گفت. قیافه ام واقعا داغون شده بود.رنگ پوستم پریده بود. خودم کم سفید بودم، حالا شبیه ماست شدم. زیر چشمام گود افتاده بود و کبود شده بود. طرف راست صورت کلا بنفش شده و چند تا چسب زخم رو صورتم دیده می شد. کبودی های طرف چپ صورتم در حال خوب شدن بودن و یه جورایی کبودیا به جای بنفش، سبز بود. لبام سفید و چسب روی دماغم تو ذوق می زد. یه لحظه شک کردم من زنده ام یا نه. دستی به فکم که فعلا تنها عضو سالم صورتم بود، کشیدم و از دستشویی خارج شدم. سیا رو صدا زدم که با اخمای درهم اومد پیشم.
-چته چرا اخمات توهمه؟
صداشو لوس کرد و با عشوه گفت:
-وا حرفا میزنی گلم. من اخمام تو هم نیست که. مدلم اینه. کلا وقتی عشقم رو میبینم این جوری میشم.
از لحنش و حرفش حدس زدم کی اومده. اهی کشیدم و با کمک سیا رفتم رو تخت نشستم. سیما با ذوق و صد البته عشوه اومد سمتم و گفت:
-سلام حسامی. میبینم که خیلی بهتری.
یعنی قیافه ام از اینم داغون تر بوده؟ سام که جلوی در ایستاده بود و تا اون لحظه ندیده بودمش، گفت:
-سلام. چطوری؟
باند دستمو لمس کردم و گفتم:
-واقعا انتظار داری چی بگم؟
سیما با همون لحن قبلی گفت:
-کی مرخص میشی داداشم؟
من الان نیاز ضروری به یه سطل دارم. حالم بهم خورد. اصلا لوس و عشوه تو خون این بشر بود. واقعا کدوم احمقی اینو می گیره؟ این برای من سواله. سیا به جای من جواب داد:
-یه هفته دیگه هم باید بمونه که مطمئن بشن مشکلی نداره.
سیما پشت چشمی براش نازک کرد و گفت:
-کسی از شما نپرسید.
با این حرفش اخمای سیا بدتر از قبل درهم فرو رفت اما چیزی نگفت. سام یه کمپوت داد دستم و گفت:
-بیا بخور. برات خوبه. من که می دونم بعضیا نذاشتن اصلا چیزی بخوری.
به دنبال حرفش چشم غره ای به سیا رفت که سیا براش نیششو باز کرد. همینطوری عین بز به سام نگاه می کردم که گفت:
-ها چیه؟
-سام تو واقعا حیف شدی. اصلا تو باید جزو نخبگان معرفی می شدی.
اخم کرد و گفت:
-میشه مثه ادم حرف بزنی؟
-اخه برادر من. اینو باید با دست بخورم؟
سیا زد زیر خنده و گفت:
-نه. باید با پا بخوری.
سام چشم غره ی دیگه ای به سیا رفت و یه چنگال برام اورد. کنارم نشست و گفت:
-یه چیزی رو باید بهت بگم.
با کنجکاوی بهش خیره شدم. ادامه داد:
-مامان گفت بهت بگم این هفته خونه عمه کتایون دعوتیم.
تا اومدم واکنشی نشون بدم، تند تند گفت:
-البته اینم گفت که اگه نیای بابا رو می فرسته پیشت.
با این حرف جلوی هر اعتراضی گرفته شد. مگه می شد در برابر بابا مقاومت کرد؟ اینبار سیما گفت:
-کاری نمی تونی انجام بدی. زوری هم که شده باید بیای.
حرفی نزدم و با حرص به عکس هلوی روی قوطی کمپوت تو دستم خیره شدم.
سام و سیما یه ربع دیگه موندن و بعد رفتن. تا سام در رو پشت سرش بست، سیا از جاش پرید وسط اتاق و شروع کرد به بشکن زدن و دور اتاق چرخیدن. با چشمای گشاد شده به دیوونه بازیاش نگاه می کردم. عین ادمای سرخوش از یه طرف اتاق می پرید طرف دیگه و بشکن و سوت می زد. فقط خدا رو شکر کردم اتاق خصوصیه و کسی شاهد کارای این زنجیری نیست. سیا با دیدن قیافه من، سرجاش ایستاد و اهمی کرد.
-چرا این طوری نگاه می کنی؟
من بی حرکت هنوز بهش خیره بودم.
سیا: ناحت نشیا. اما تحمل این خواهر و برادر تو خیلی سخته. اصلا وقتی تو اتاق بودن، احساس می کردم فضا سنگین شده.
-چرا چرت می گی؟ مگه اونا ادم پلید و نمی دونم، شیطانین که فضا سنگین شه؟
سیا بشکنی زد و اومد کنارم نشست و با شیطنت گفت:
-همینه. سام و سیما نیروی پلیدی دارن و تو رو نفرین کردن. تمام این ماجراها هم زیر سر اوناست.
رو تخت دراز کشیدم و گفتم:
-ببینم تو خونه ات به سرت ضربه زدن؟ اخه خیلی زر زر بیخودی می کنی.
سیا شونه ای بالا انداخت و کمپوت هلو رو از دستم گرفت و رو صندلی نشست. گفت:
-دیگه من وظیفه ام بود بهت بگم. فردا نیای بگی سیا تو راست می گفتی و سیما منو نفرین کردها.
چشمام رو بستم و با بی حوصله گی گفتم
-برو بابا.
تازه چشمام گرم شده بود که یه گاو وحشی عین خر در رو باز کرد و اردک وار، وارد اتاق شد. به کل با این عمل وحشیانه خواب از سرم پرید و سیخ سرجام نشستم. سیا سرش داد زد:
-جلبک. می خوای سکته قلبی هم به لیست مرضاش اضافه کنی؟
فرید بی توج
۸۸.۳k
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.