ادامه :
ادامه :
در ضمن پونصد هزار یورو هم پاداش پیوستنت به باشگاه است, جدای پاداش مقام آوردنت تو مسابقه. خوب، چی می گی؟!
پیشنهادش بد نبود، به قول خودش این کار بازی ای بود دو سر برد، هم من به شهرت جهانی و یه پول خوب می رسیدم، هم اون ها اسم باشگاهشون می افتاد سر زبون ها.
با لحنی که رضایتم توش پنهان بود، سرد گفتم:
-روی پیشنهادت فکر می کنم، اما معلوم نیست که قبول کنم.
خوان درحالی که نمی تونست خوشحالیش رو از موافقت ضمنی من پنهون کنه با ذوق گفت:
-باشه کارلوس, پس منتظر جوابت می مونم؛ حتی اگه منفی باشه!
گفتم باشه و قطع کردم, بنده خدا یه چیزیش می شد! با ذوق می گه منتظر جواب منفیت هم می مونم! حالا اگه بفهمه جوابم مثبته حتما از خوشحالی پس میفته!
نگاهی به تقویم کوچیکم که همیشه همراهم بود انداختم، امروز بیست و سوم می بود و اگه دو هفته ای که خوان می گفت دقیق بود می شد ششم جون. خوشبختانه هیچ کار و برنامه ای نداشتم تو اون تاریخ, پس می تونستم خوان رو با جواب مثبتم ذوق مرگ کنم، تلفن رو برداشتم تا بهش جوابم رو بدم، نگاهم به ساعت افتاد؛ پنج بعد از ظهر بود و موقع تمرین هام.
"جـینا واتسون"
به نام پدر و پسر و جان پاک یکی, خدا.
وارد استیج شدم و کناره های پیراهنم رو کمی بالا گرفتم و سری خم کردم. پایان این نمایش با من بود.
همیشه این دعا رو می خوندم اما نه تو جمع بلکه برای خودم, اما امروز چون آنیکا مشکل داشت از من خواست که کمکش کنم و به جاش بیام و حالا من باید جلوی جمع می خوندم.
سرم رو به پایین گرفتم و شروع کردم:
< پدر آسمانی
ای پدرِ ما که در آسمانی، نام مقدس تو گرامی باد
ملکوت تو برقرار گردد
خواست تو آن چنان که در آسمان مورد اجرا است
بر زمین نیز اجرا شود
نانِ روزانه ی ما را امروز نیز به ما ارزانی دار
و خطاهای ما را بیامرز چنان که ما نیز آنان را که به ما بَدی کرده اند می بخشیم
ما را از وسوسه ها دور نگهدار و از شیطان حفظ فرما
زیرا ملکوت قدرت و جلال تا ابد از آن تو است.
آمین >
بعد از گفتن آمین همه بلند شدن و برام دست زدن؛ وجودم پر از آرامش شده بود, احساسم می گفت این آرامش به تک تک تماشاچی ها و شنونده ها انتقال داده شده و این باعث ارضای روح و جسمم می شد.
بچه های دیگه ی نمایش هم اومدن رو استیج و همه با هم تعظیم کردیم و بعد هم پرده ها کشیده شد. اِدموند اومد سمتم:
- چه صدای گیرایی داری, عالی بود جینا.
نگاه پر غرورم رو بهش دوختم و گفتم:
-می دونم مثل همیشه عالی بودم.
خندید:
-اوه آره, اوه خدای من, عالی بود.
با هم وارد اتاق تعویض لباس شدیم.
من:
-لطفا زیپ لباسم رو باز می کنی؟
بعد از این که ادموند زیپ لباسم رو باز کرد رفتم سمت اتاق مخصوص آنیکا و مشغول تعویض لباس شدم. با اینکه سخت بود اما احساس رضایت و خوشحالی داشتم. خواستم بزنم بیرون که ادموند صدام کرد:
-جینا کجا میری؟
من:
-اومدم دم در اتاقت برای خداحافظی اما حموم بودی, من دارم میرم, با سوزان قرار دارم.
در حالی که ساعتش رو می بست گفت:
-باشه, صبر کن باید با ماشین مخصوص بری بیرون, دیگه معروف شدی دختر.
خنده ی کوتاهی کردم:
-بی خیال پسر... چهار خط اون هم از دعامون که این حرف ها رو نداره.
شونه ای بالا انداخت:
-امتحانش مجانیه, در رو باز کنی می بینی.
در رو باز کردم و رفتم بیرون؛ موهای لختم رو که به خاطر باد روی صورتم رو پوشونده بود زدم کنار, انگار حق با ادموند بود. درست جلوی در خروجی پر بود از خبرنگار و مردم, ناچارا برگشتم داخل.
من:
-لعنتی, مجبورم با تو بیام.
کمی خم شد و در اصلی مخصوص بازیگرها رو بهم نشون داد.
ادموند:
-خواهش می کنم بفرمایید.
دنبالش راه افتادم, راننده ی مخصوصشون در رو برام باز کرد و سوار شدیم و ماشین راه افتاد.
من:
-فقط من رو نزدیک کافه مایا پیاده کنید سوازن اون جا منتظرمه.
"جسیـکا پرونی"
با ترس نشستم رو تخت. قلبم تند تند می زد, نوک انگشت هام یخ زده بود, نفس نفس می زدم. همه ی لباس هام هم از شدت عرق خیس شده بودن و چسبیده بودن به تنم. این دیگه چه خوابایی بود که من این چند روز اخیر می دیدم؟ بدنم از شدت ترس می لرزید, به ساعت نگاه کردم, شش صبح بود. تصمیم گرفتم دیگه نخوابم تا دوباره این کابوس برام تداعی نشه.
اما من حتی جرات این که برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم نداشتم, همش حس می کردم اون مرد سیاه پوش کنارمه؛ سرم رو گرفتم بین دست هام, چند دقیقه ای تمرکز کردم, بعد در یک لحظه به خودم جرات دادم و از جام بلند شدم. سرم رو چرخوندم اما چیزی ندیدم. لبخندی زدم و با خودم گفتم:
- دیدی کاری نداشت جسی؟ آفرین به تو.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خار
در ضمن پونصد هزار یورو هم پاداش پیوستنت به باشگاه است, جدای پاداش مقام آوردنت تو مسابقه. خوب، چی می گی؟!
پیشنهادش بد نبود، به قول خودش این کار بازی ای بود دو سر برد، هم من به شهرت جهانی و یه پول خوب می رسیدم، هم اون ها اسم باشگاهشون می افتاد سر زبون ها.
با لحنی که رضایتم توش پنهان بود، سرد گفتم:
-روی پیشنهادت فکر می کنم، اما معلوم نیست که قبول کنم.
خوان درحالی که نمی تونست خوشحالیش رو از موافقت ضمنی من پنهون کنه با ذوق گفت:
-باشه کارلوس, پس منتظر جوابت می مونم؛ حتی اگه منفی باشه!
گفتم باشه و قطع کردم, بنده خدا یه چیزیش می شد! با ذوق می گه منتظر جواب منفیت هم می مونم! حالا اگه بفهمه جوابم مثبته حتما از خوشحالی پس میفته!
نگاهی به تقویم کوچیکم که همیشه همراهم بود انداختم، امروز بیست و سوم می بود و اگه دو هفته ای که خوان می گفت دقیق بود می شد ششم جون. خوشبختانه هیچ کار و برنامه ای نداشتم تو اون تاریخ, پس می تونستم خوان رو با جواب مثبتم ذوق مرگ کنم، تلفن رو برداشتم تا بهش جوابم رو بدم، نگاهم به ساعت افتاد؛ پنج بعد از ظهر بود و موقع تمرین هام.
"جـینا واتسون"
به نام پدر و پسر و جان پاک یکی, خدا.
وارد استیج شدم و کناره های پیراهنم رو کمی بالا گرفتم و سری خم کردم. پایان این نمایش با من بود.
همیشه این دعا رو می خوندم اما نه تو جمع بلکه برای خودم, اما امروز چون آنیکا مشکل داشت از من خواست که کمکش کنم و به جاش بیام و حالا من باید جلوی جمع می خوندم.
سرم رو به پایین گرفتم و شروع کردم:
< پدر آسمانی
ای پدرِ ما که در آسمانی، نام مقدس تو گرامی باد
ملکوت تو برقرار گردد
خواست تو آن چنان که در آسمان مورد اجرا است
بر زمین نیز اجرا شود
نانِ روزانه ی ما را امروز نیز به ما ارزانی دار
و خطاهای ما را بیامرز چنان که ما نیز آنان را که به ما بَدی کرده اند می بخشیم
ما را از وسوسه ها دور نگهدار و از شیطان حفظ فرما
زیرا ملکوت قدرت و جلال تا ابد از آن تو است.
آمین >
بعد از گفتن آمین همه بلند شدن و برام دست زدن؛ وجودم پر از آرامش شده بود, احساسم می گفت این آرامش به تک تک تماشاچی ها و شنونده ها انتقال داده شده و این باعث ارضای روح و جسمم می شد.
بچه های دیگه ی نمایش هم اومدن رو استیج و همه با هم تعظیم کردیم و بعد هم پرده ها کشیده شد. اِدموند اومد سمتم:
- چه صدای گیرایی داری, عالی بود جینا.
نگاه پر غرورم رو بهش دوختم و گفتم:
-می دونم مثل همیشه عالی بودم.
خندید:
-اوه آره, اوه خدای من, عالی بود.
با هم وارد اتاق تعویض لباس شدیم.
من:
-لطفا زیپ لباسم رو باز می کنی؟
بعد از این که ادموند زیپ لباسم رو باز کرد رفتم سمت اتاق مخصوص آنیکا و مشغول تعویض لباس شدم. با اینکه سخت بود اما احساس رضایت و خوشحالی داشتم. خواستم بزنم بیرون که ادموند صدام کرد:
-جینا کجا میری؟
من:
-اومدم دم در اتاقت برای خداحافظی اما حموم بودی, من دارم میرم, با سوزان قرار دارم.
در حالی که ساعتش رو می بست گفت:
-باشه, صبر کن باید با ماشین مخصوص بری بیرون, دیگه معروف شدی دختر.
خنده ی کوتاهی کردم:
-بی خیال پسر... چهار خط اون هم از دعامون که این حرف ها رو نداره.
شونه ای بالا انداخت:
-امتحانش مجانیه, در رو باز کنی می بینی.
در رو باز کردم و رفتم بیرون؛ موهای لختم رو که به خاطر باد روی صورتم رو پوشونده بود زدم کنار, انگار حق با ادموند بود. درست جلوی در خروجی پر بود از خبرنگار و مردم, ناچارا برگشتم داخل.
من:
-لعنتی, مجبورم با تو بیام.
کمی خم شد و در اصلی مخصوص بازیگرها رو بهم نشون داد.
ادموند:
-خواهش می کنم بفرمایید.
دنبالش راه افتادم, راننده ی مخصوصشون در رو برام باز کرد و سوار شدیم و ماشین راه افتاد.
من:
-فقط من رو نزدیک کافه مایا پیاده کنید سوازن اون جا منتظرمه.
"جسیـکا پرونی"
با ترس نشستم رو تخت. قلبم تند تند می زد, نوک انگشت هام یخ زده بود, نفس نفس می زدم. همه ی لباس هام هم از شدت عرق خیس شده بودن و چسبیده بودن به تنم. این دیگه چه خوابایی بود که من این چند روز اخیر می دیدم؟ بدنم از شدت ترس می لرزید, به ساعت نگاه کردم, شش صبح بود. تصمیم گرفتم دیگه نخوابم تا دوباره این کابوس برام تداعی نشه.
اما من حتی جرات این که برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم نداشتم, همش حس می کردم اون مرد سیاه پوش کنارمه؛ سرم رو گرفتم بین دست هام, چند دقیقه ای تمرکز کردم, بعد در یک لحظه به خودم جرات دادم و از جام بلند شدم. سرم رو چرخوندم اما چیزی ندیدم. لبخندی زدم و با خودم گفتم:
- دیدی کاری نداشت جسی؟ آفرین به تو.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خار
۱۰۴.۲k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.