سلام ویسگونیای عزیز قبل از همه ، مرسی بابت اینکه رمانو می
سلام ویسگونیای عزیز قبل از همه ، مرسی بابت اینکه رمانو میخونین و ببخشین که نصفه نصفه میاد . نمیدونم چرا اینجوریه همش نصف میشه اگه بلدین میشه راهنماییم کنین فصل های رمانو کامل بذارم ؟؟؟ مرسی >_< …
اِدموند اومد سمتم:
- چه صدای گیرایی داری, عالی بود جینا.
نگاه پر غرورم رو بهش دوختم و گفتم:
-می دونم مثل همیشه عالی بودم.
خندید:
-اوه آره, اوه خدای من, عالی بود.
با هم وارد اتاق تعویض لباس شدیم.
من:
-لطفا زیپ لباسم رو باز می کنی؟
بعد از این که ادموند زیپ لباسم رو باز کرد رفتم سمت اتاق مخصوص آنیکا و مشغول تعویض لباس شدم. با اینکه سخت بود اما احساس رضایت و خوشحالی داشتم. خواستم بزنم بیرون که ادموند صدام کرد:
-جینا کجا میری؟
من:
-اومدم دم در اتاقت برای خداحافظی اما حموم بودی, من دارم میرم, با سوزان قرار دارم.
در حالی که ساعتش رو می بست گفت:
-باشه, صبر کن باید با ماشین مخصوص بری بیرون, دیگه معروف شدی دختر.
خنده ی کوتاهی کردم:
-بی خیال پسر... چهار خط اون هم از دعامون که این حرف ها رو نداره.
شونه ای بالا انداخت:
-امتحانش مجانیه, در رو باز کنی می بینی.
در رو باز کردم و رفتم بیرون؛ موهای لختم رو که به خاطر باد روی صورتم رو پوشونده بود زدم کنار, انگار حق با ادموند بود. درست جلوی در خروجی پر بود از خبرنگار و مردم, ناچارا برگشتم داخل.
من:
-لعنتی, مجبورم با تو بیام.
کمی خم شد و در اصلی مخصوص بازیگرها رو بهم نشون داد.
ادموند:
-خواهش می کنم بفرمایید.
دنبالش راه افتادم, راننده ی مخصوصشون در رو برام باز کرد و سوار شدیم و ماشین راه افتاد.
من:
-فقط من رو نزدیک کافه مایا پیاده کنید سوازن اون جا منتظرمه.
"جسیـکا پرونی"
با ترس نشستم رو تخت. قلبم تند تند می زد, نوک انگشت هام یخ زده بود, نفس نفس می زدم. همه ی لباس هام هم از شدت عرق خیس شده بودن و چسبیده بودن به تنم. این دیگه چه خوابایی بود که من این چند روز اخیر می دیدم؟ بدنم از شدت ترس می لرزید, به ساعت نگاه کردم, شش صبح بود. تصمیم گرفتم دیگه نخوابم تا دوباره این کابوس برام تداعی نشه.
اما من حتی جرات این که برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم نداشتم, همش حس می کردم اون مرد سیاه پوش کنارمه؛ سرم رو گرفتم بین دست هام, چند دقیقه ای تمرکز کردم, بعد در یک لحظه به خودم جرات دادم و از جام بلند شدم. سرم رو چرخوندم اما چیزی ندیدم. لبخندی زدم و با خودم گفتم:
- دیدی کاری نداشت جسی؟ آفرین به تو.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم. لعنت به این خونه, این قدر بزرگ بود که آدم ازش می ترسید. نفسم رو فوت کردم بیرون. هنوز هم می ترسیدم و پاهام کمی می لرزید اما به خودم قبولوندم که اون فقط یک خواب بوده و هیچ واقعیتی نداشته.
چرخی تو خونه زدم و از امن بودنش مطمئن شدم, رفتم طبقه ی بالا تو اتاق خودم. در رو باز نگه داشتم, هنوزم می ترسیدم... از کمد لباس هام رو برداشتم و رفتم دوش بگیرم. در حموم رو نبستم. وقتی حموم بخار می کرد همش عکس اون مرد لعنتی می اومد جلوی چشمم. دیگه از شدت ترس گریه ام گرفته بود. سریع یک دوش گرفتم و رفتم بیرون, دیگه نمی تونستم تحمل کنم. زنگ زدم به ماریا بهترین دوستم:
-الو ماری؟
-چته اول صبحی نمی ذاری بخوابم؟
-ماری می تونی بیای این جا؟
-چرا؟ چیزی شده جسیکا؟
-نه, چیزی نیست. فقط می ترسم, بیا دیگه.
-آخه دختر خوب تو این همه سال اون جا تنهایی زندگی کردی نمی ترسیدی, الان می ترسی؟
عصبی شدم با صدای بلند گفتم:
-ماری میای یا نه؟
-خیلی خب, خیلی خب آروم باش. دارم میام.
و گوشی رو قطع کرد. چند لحظه ای به گوشی تو دستم نگاه کردم. بعد آروم گذاشتمش رو عسلی کنار تخت و از اتاق زدم بیرون. آفتاب طلوع کرده بود و این برای من خیلی خوب بود. همه ی پنجره ها رو باز کردم تا نور به داخل خونه برسه. رفتم توی آشپزخونه و برای خودم آبمیوه درست کردم, چند تا میوه هم برداشتم و خرد کردم و گذاشتم روی میز و خودم صندلی رو کنار کشیدم و نشستم روش.
نباید به اون خواب لعنتی فکر می کردم اما همش اون صحنه ها می اومد جلوی چشمم, سرم رو تکون دادم. همش سنگینی نگاهش رو حس می کردم اما سرم رو به هر طرف می چرخوندم چیزی نمی دیدم, توهم خوابم بود... هر چی بیشتر بهش فکر می کردم ترسم هم بیشتر می شد. لیوان آبمیوه رو تو دستم فشار دادم و بشقاب میوه رو با کلافگی برداشتم و از آشپزخونه زدم بیرون. تی وی رو روشن کردم و شبکه هاش رو زیر و رو کردم, یک کانال داشت آهنگ پخش می کرد, گذاشتم همون کانال و تکیه دادم به مبل, چند تا نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم. آبمیوه ام رو خوردم و بشقاب میوه رو هم داشتم لیس می زدم! از جام بلند شدم تا ظرف ها رو بذارم تو آشپزخو
اِدموند اومد سمتم:
- چه صدای گیرایی داری, عالی بود جینا.
نگاه پر غرورم رو بهش دوختم و گفتم:
-می دونم مثل همیشه عالی بودم.
خندید:
-اوه آره, اوه خدای من, عالی بود.
با هم وارد اتاق تعویض لباس شدیم.
من:
-لطفا زیپ لباسم رو باز می کنی؟
بعد از این که ادموند زیپ لباسم رو باز کرد رفتم سمت اتاق مخصوص آنیکا و مشغول تعویض لباس شدم. با اینکه سخت بود اما احساس رضایت و خوشحالی داشتم. خواستم بزنم بیرون که ادموند صدام کرد:
-جینا کجا میری؟
من:
-اومدم دم در اتاقت برای خداحافظی اما حموم بودی, من دارم میرم, با سوزان قرار دارم.
در حالی که ساعتش رو می بست گفت:
-باشه, صبر کن باید با ماشین مخصوص بری بیرون, دیگه معروف شدی دختر.
خنده ی کوتاهی کردم:
-بی خیال پسر... چهار خط اون هم از دعامون که این حرف ها رو نداره.
شونه ای بالا انداخت:
-امتحانش مجانیه, در رو باز کنی می بینی.
در رو باز کردم و رفتم بیرون؛ موهای لختم رو که به خاطر باد روی صورتم رو پوشونده بود زدم کنار, انگار حق با ادموند بود. درست جلوی در خروجی پر بود از خبرنگار و مردم, ناچارا برگشتم داخل.
من:
-لعنتی, مجبورم با تو بیام.
کمی خم شد و در اصلی مخصوص بازیگرها رو بهم نشون داد.
ادموند:
-خواهش می کنم بفرمایید.
دنبالش راه افتادم, راننده ی مخصوصشون در رو برام باز کرد و سوار شدیم و ماشین راه افتاد.
من:
-فقط من رو نزدیک کافه مایا پیاده کنید سوازن اون جا منتظرمه.
"جسیـکا پرونی"
با ترس نشستم رو تخت. قلبم تند تند می زد, نوک انگشت هام یخ زده بود, نفس نفس می زدم. همه ی لباس هام هم از شدت عرق خیس شده بودن و چسبیده بودن به تنم. این دیگه چه خوابایی بود که من این چند روز اخیر می دیدم؟ بدنم از شدت ترس می لرزید, به ساعت نگاه کردم, شش صبح بود. تصمیم گرفتم دیگه نخوابم تا دوباره این کابوس برام تداعی نشه.
اما من حتی جرات این که برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم نداشتم, همش حس می کردم اون مرد سیاه پوش کنارمه؛ سرم رو گرفتم بین دست هام, چند دقیقه ای تمرکز کردم, بعد در یک لحظه به خودم جرات دادم و از جام بلند شدم. سرم رو چرخوندم اما چیزی ندیدم. لبخندی زدم و با خودم گفتم:
- دیدی کاری نداشت جسی؟ آفرین به تو.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم. لعنت به این خونه, این قدر بزرگ بود که آدم ازش می ترسید. نفسم رو فوت کردم بیرون. هنوز هم می ترسیدم و پاهام کمی می لرزید اما به خودم قبولوندم که اون فقط یک خواب بوده و هیچ واقعیتی نداشته.
چرخی تو خونه زدم و از امن بودنش مطمئن شدم, رفتم طبقه ی بالا تو اتاق خودم. در رو باز نگه داشتم, هنوزم می ترسیدم... از کمد لباس هام رو برداشتم و رفتم دوش بگیرم. در حموم رو نبستم. وقتی حموم بخار می کرد همش عکس اون مرد لعنتی می اومد جلوی چشمم. دیگه از شدت ترس گریه ام گرفته بود. سریع یک دوش گرفتم و رفتم بیرون, دیگه نمی تونستم تحمل کنم. زنگ زدم به ماریا بهترین دوستم:
-الو ماری؟
-چته اول صبحی نمی ذاری بخوابم؟
-ماری می تونی بیای این جا؟
-چرا؟ چیزی شده جسیکا؟
-نه, چیزی نیست. فقط می ترسم, بیا دیگه.
-آخه دختر خوب تو این همه سال اون جا تنهایی زندگی کردی نمی ترسیدی, الان می ترسی؟
عصبی شدم با صدای بلند گفتم:
-ماری میای یا نه؟
-خیلی خب, خیلی خب آروم باش. دارم میام.
و گوشی رو قطع کرد. چند لحظه ای به گوشی تو دستم نگاه کردم. بعد آروم گذاشتمش رو عسلی کنار تخت و از اتاق زدم بیرون. آفتاب طلوع کرده بود و این برای من خیلی خوب بود. همه ی پنجره ها رو باز کردم تا نور به داخل خونه برسه. رفتم توی آشپزخونه و برای خودم آبمیوه درست کردم, چند تا میوه هم برداشتم و خرد کردم و گذاشتم روی میز و خودم صندلی رو کنار کشیدم و نشستم روش.
نباید به اون خواب لعنتی فکر می کردم اما همش اون صحنه ها می اومد جلوی چشمم, سرم رو تکون دادم. همش سنگینی نگاهش رو حس می کردم اما سرم رو به هر طرف می چرخوندم چیزی نمی دیدم, توهم خوابم بود... هر چی بیشتر بهش فکر می کردم ترسم هم بیشتر می شد. لیوان آبمیوه رو تو دستم فشار دادم و بشقاب میوه رو با کلافگی برداشتم و از آشپزخونه زدم بیرون. تی وی رو روشن کردم و شبکه هاش رو زیر و رو کردم, یک کانال داشت آهنگ پخش می کرد, گذاشتم همون کانال و تکیه دادم به مبل, چند تا نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم. آبمیوه ام رو خوردم و بشقاب میوه رو هم داشتم لیس می زدم! از جام بلند شدم تا ظرف ها رو بذارم تو آشپزخو
۱۲۰.۶k
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.