ادامه ( پارت 6 ):
ادامه ( پارت 6 ):
به سمت اتاق خودم حرکت می کنم. تو راه با هر کسی که می بینم سلام و خوش و بش می کنم. کلا آدم خوش مشربی ام. با همه زود کنار میام و به خاطر شوخ طبعیم دوست های زیادی دارم. دیوید داره حرف می زنه. برای بار صدُم تو گوشم زمزمه می کنه, باز هم همون حرف های تکراری.
برای چارلز دست تکون می دم. به ماری که میره پشت میزش بشینه یه چشمکی می زنم و با خنده می گم:
-چه بلوز قشنگی.
ماری با ذوق لبخند می زنه و دست پاچه تشکر می کنه.
دیوید:
-هی آستن با توئم اصلا به من گوش می کنی؟!
دم در دفترم بر می گردم سمتش و سینه به سینه اش می شم و از پیشروی بیشترش جلوگیری می کنم. سر تکون می دم و می گم:
-ببینم تو چی می خوای بگی که من تا حالا نشنیده باشم؟ بابا برای بار هزارم, من از چتر بازی خوشم نمیاد. بابا من از ارتفاع می ترسم, به کی بگم؟ بعد شما می خواید من رو ببرین یه جایی سوار هواپیمام کنید و از چه ارتفاعی پرتم کنید زمین؟! بابا من نمی خوام, نمی خوام هنوز شمع بیست و چهار سالگیم رو فوت نکردم جوون مرگ بشم! بابا دور من رو خط بکشید, خب؟!
دیوید دوباره توجیهی گفت:
-آخه آستن اون جا که فقط چتر بازی نداره, کلی تفریح می تونیم بکنیم. جای قشنگیه, در ضمن کلی آدم هستیم, بهمون خوش می گذره مطمئن باش.
کلافه پوفی کردم و دوباره چرخیدم سمت اتاقم. در رو باز کردم و وارد شدم و دیوید هم روضه خون دنبالم.
با حرص به فارسی گفتم:
-اَه این دیوید هم برام شده خروس بی محل.
دیوید یه کم گیج نگام کرد و سعی کرد جمله فارسی من رو تقلید کنه و گیج پرسید:
-این خاروس کج محل چیه؟
خنده ام گرفته بود. چه قدر حال می داد به فارسی و زبون پدری جمله ها و اصطلاحاتی بگی که کسی ندونه. کلا خیلی خوب می شه. هر چی تو دلته رو با این زبون می گی کسی هم نمی فهمه. هر چند شاکی می شن اما در هر حال چیز خوبیه.
پدرم زبون فارسی رو با اصطلاحات و ضرب المثل هاش خوب بهمون یاد داده بود. حتی به مادرم هم یاد داده بود. دوست داشت که ما فارسی رو هم روون حرف بزنیم.
بالاخره دیوید بعد از کلی حرف زدن تونست راضیم کنه که باهاشون به این سفر برم. زیاد تمایلی به این سفر نداشتم, اما به هر حال اگه من نمی رفتم جمع می پاشید! چون یه جورایی سر دسته ی شادیشون بودم, هر چی هم کاری نمی کردم ولی جمع شاد می شد.
به خاطر موفقیتم تو کار با دوست هام و چند تا از همکارهام قرار جشن گذاشتیم. ساعت ده تو بار رو به روی شرکت هم دیگه رو می دیدیم.
این بار پاتوقمون شده بود. من خودم که همیشه پلاس بودم, چون به خاطر کارم مجبور شده بودم یه خونه نزدیک به شرکت بگیرم که بار هم نزدیکش بود. برای همین هم اوقات بیکاریم رو می رفتم بار.
مامان این ها تو حومه ی شهر زندگی می کردن. تو یه خونه دوبلکس با فضای سبز و یه استخر. خیلی وقت ها دلم برای اون خونه و اتاقم تنگ می شه اما چه می شه کرد؟!
یه تیپ اسپرت زدم. بر خلاف شرکت که معمولا رسمی میرم با شلوار پارچه ای و پیراهن مردونه و کت و این ها, این جا تیپ اسپرت می طلبه, متناسب سنم.
یه شلوار جین تیره پوشیدم و یه تیشرت خاکستری به همراه یه کاپشن چرم کوتاه مشکی. به مدد ورزش کردن هیکل خوبی دارم. عشقم بسکتبال بازی کردنه برای همین قدم هم بلنده.
موهای تیره ام رو از پدرم به ارث بردم و رنگ ترکیبی سبز و قهوه ای چشم هام رو از مادرم و چون بچه شر و شیطونی بودم و همیشه بیرون از خونه, پوست سفیدم رنگ آفتاب گرفته.
از در بار وارد می شم. ببین این جا چه خبره...
تقریبا بیشتر مشتری های بار رو می شناسم. بس که زیاد میام این جا. می رم سمت میزی که دوست هام نشستن.
با لبخند دست هام رو باز می کنم و بلند می گم:
-به به ببین این جا چه خبره؟! همه هستن فقط من کم بودم.
دیوید:
-آره فقط خنگولمون کم بود.
بلند زدم زیر خنده. چون خنگول رو با یه لحن بامزه ای فارسی گفت. خودم یادش داده بودم, این قدری که با شوخی و بی شوخی بهش می گفتم خنگول آخرش فهمیده بود چه معنی داره و حفظ شده بود. حالا مقابله به مثل می کرد و از کلماتم علیه خودم استفاده می کرد.
جلو رفتم و تو هوا دست هام رو کوبوندم به دست های پسرها و شونه امون رو زدیم به هم. با دخترها اما باید با ملایمت برخورد کرد, دست دادن و یه بوسه ی ظریف رو گونه.
ببین کی این جا است؟ کاترین, یه دختر بلند و باریک با یه هیکل خیلی قشنگ. بدجوری چشمم دنبالشه اما خیلی احساساتیه و به همین راحتی با کسی جور نمی شه.
من هم دنبال رابطه ی عمیق نیستم. ترجیح می دم فعلا رو کارم تمرکز کنم, همه چیز به وقتش.
از بین این پونزده نفری که امشب تو این بار جمع شدن ده نفرشون میان به شارلوت تاون.
من نمی دونم این همه جا چرا باید بریم کانادا؟ ولی تعریف این شهر رو زیاد
به سمت اتاق خودم حرکت می کنم. تو راه با هر کسی که می بینم سلام و خوش و بش می کنم. کلا آدم خوش مشربی ام. با همه زود کنار میام و به خاطر شوخ طبعیم دوست های زیادی دارم. دیوید داره حرف می زنه. برای بار صدُم تو گوشم زمزمه می کنه, باز هم همون حرف های تکراری.
برای چارلز دست تکون می دم. به ماری که میره پشت میزش بشینه یه چشمکی می زنم و با خنده می گم:
-چه بلوز قشنگی.
ماری با ذوق لبخند می زنه و دست پاچه تشکر می کنه.
دیوید:
-هی آستن با توئم اصلا به من گوش می کنی؟!
دم در دفترم بر می گردم سمتش و سینه به سینه اش می شم و از پیشروی بیشترش جلوگیری می کنم. سر تکون می دم و می گم:
-ببینم تو چی می خوای بگی که من تا حالا نشنیده باشم؟ بابا برای بار هزارم, من از چتر بازی خوشم نمیاد. بابا من از ارتفاع می ترسم, به کی بگم؟ بعد شما می خواید من رو ببرین یه جایی سوار هواپیمام کنید و از چه ارتفاعی پرتم کنید زمین؟! بابا من نمی خوام, نمی خوام هنوز شمع بیست و چهار سالگیم رو فوت نکردم جوون مرگ بشم! بابا دور من رو خط بکشید, خب؟!
دیوید دوباره توجیهی گفت:
-آخه آستن اون جا که فقط چتر بازی نداره, کلی تفریح می تونیم بکنیم. جای قشنگیه, در ضمن کلی آدم هستیم, بهمون خوش می گذره مطمئن باش.
کلافه پوفی کردم و دوباره چرخیدم سمت اتاقم. در رو باز کردم و وارد شدم و دیوید هم روضه خون دنبالم.
با حرص به فارسی گفتم:
-اَه این دیوید هم برام شده خروس بی محل.
دیوید یه کم گیج نگام کرد و سعی کرد جمله فارسی من رو تقلید کنه و گیج پرسید:
-این خاروس کج محل چیه؟
خنده ام گرفته بود. چه قدر حال می داد به فارسی و زبون پدری جمله ها و اصطلاحاتی بگی که کسی ندونه. کلا خیلی خوب می شه. هر چی تو دلته رو با این زبون می گی کسی هم نمی فهمه. هر چند شاکی می شن اما در هر حال چیز خوبیه.
پدرم زبون فارسی رو با اصطلاحات و ضرب المثل هاش خوب بهمون یاد داده بود. حتی به مادرم هم یاد داده بود. دوست داشت که ما فارسی رو هم روون حرف بزنیم.
بالاخره دیوید بعد از کلی حرف زدن تونست راضیم کنه که باهاشون به این سفر برم. زیاد تمایلی به این سفر نداشتم, اما به هر حال اگه من نمی رفتم جمع می پاشید! چون یه جورایی سر دسته ی شادیشون بودم, هر چی هم کاری نمی کردم ولی جمع شاد می شد.
به خاطر موفقیتم تو کار با دوست هام و چند تا از همکارهام قرار جشن گذاشتیم. ساعت ده تو بار رو به روی شرکت هم دیگه رو می دیدیم.
این بار پاتوقمون شده بود. من خودم که همیشه پلاس بودم, چون به خاطر کارم مجبور شده بودم یه خونه نزدیک به شرکت بگیرم که بار هم نزدیکش بود. برای همین هم اوقات بیکاریم رو می رفتم بار.
مامان این ها تو حومه ی شهر زندگی می کردن. تو یه خونه دوبلکس با فضای سبز و یه استخر. خیلی وقت ها دلم برای اون خونه و اتاقم تنگ می شه اما چه می شه کرد؟!
یه تیپ اسپرت زدم. بر خلاف شرکت که معمولا رسمی میرم با شلوار پارچه ای و پیراهن مردونه و کت و این ها, این جا تیپ اسپرت می طلبه, متناسب سنم.
یه شلوار جین تیره پوشیدم و یه تیشرت خاکستری به همراه یه کاپشن چرم کوتاه مشکی. به مدد ورزش کردن هیکل خوبی دارم. عشقم بسکتبال بازی کردنه برای همین قدم هم بلنده.
موهای تیره ام رو از پدرم به ارث بردم و رنگ ترکیبی سبز و قهوه ای چشم هام رو از مادرم و چون بچه شر و شیطونی بودم و همیشه بیرون از خونه, پوست سفیدم رنگ آفتاب گرفته.
از در بار وارد می شم. ببین این جا چه خبره...
تقریبا بیشتر مشتری های بار رو می شناسم. بس که زیاد میام این جا. می رم سمت میزی که دوست هام نشستن.
با لبخند دست هام رو باز می کنم و بلند می گم:
-به به ببین این جا چه خبره؟! همه هستن فقط من کم بودم.
دیوید:
-آره فقط خنگولمون کم بود.
بلند زدم زیر خنده. چون خنگول رو با یه لحن بامزه ای فارسی گفت. خودم یادش داده بودم, این قدری که با شوخی و بی شوخی بهش می گفتم خنگول آخرش فهمیده بود چه معنی داره و حفظ شده بود. حالا مقابله به مثل می کرد و از کلماتم علیه خودم استفاده می کرد.
جلو رفتم و تو هوا دست هام رو کوبوندم به دست های پسرها و شونه امون رو زدیم به هم. با دخترها اما باید با ملایمت برخورد کرد, دست دادن و یه بوسه ی ظریف رو گونه.
ببین کی این جا است؟ کاترین, یه دختر بلند و باریک با یه هیکل خیلی قشنگ. بدجوری چشمم دنبالشه اما خیلی احساساتیه و به همین راحتی با کسی جور نمی شه.
من هم دنبال رابطه ی عمیق نیستم. ترجیح می دم فعلا رو کارم تمرکز کنم, همه چیز به وقتش.
از بین این پونزده نفری که امشب تو این بار جمع شدن ده نفرشون میان به شارلوت تاون.
من نمی دونم این همه جا چرا باید بریم کانادا؟ ولی تعریف این شهر رو زیاد
۷۹.۶k
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.