( پارت ۱۱ ):
( پارت ۱۱ ):
-اخراجی!
با تعجب سرم رو بلند کرد و گفتم:
-اما...
-بحث نکن؛ یا باید این جا کار کنی و به موقع بیای یا این که به استخر رفتنت برسی...
یه کلمه ی دیگه کافی بود تا اشک هام سرازیر بشن؛ من به این کار احتیاج داشتم, همون قدری که به غریق نجات بودن احتیاج داشتم.
-آقای جانز, قول می دم از دفعه ی بعد...
-دفعه ی بعدی وجود نداره, تا ننداختمت بیرون خودت برو!
دوست نداشتم غرورم رو بیش از این خرد کنه برای همین هم بدون گفتن هیچ حرفی پشتم رو کردم و از اتاقش خارج شدم.
"کارلوس"
گوشی رو گذاشتم سر جاش، مثل این که هنوز وقتش نبود تا خوان رو ذوق مرگ کنم! لباس های تمرین رو پوشیدم و رفتم به زمین تنیس اختصاصیم که پشت خونه ام قرار داشت، دستگاه توپ پرت کن رو یه طرف زمین گذاشتم و خودم هم رفتم اون طرف تور، شروع کردم به زدن توپ هایی که پشت سر هم از دستگاه به سمتم می اومدند.
از امروز باید شدت تمریناتم رو بیشتر می کردم، آخه قرار بود بعد از مدت ها برم به یه مسابقه جهانی؛ باید نشون می دادم که چند سالی دیر کشف شدم و حقم رو خوردند.
نمی دونم چه قدر بازی کرده بودم، اما دیگه هوا تاریک شده بود و من هم دیگه نای وایسادن نداشتم دیگه چه برسه به ادامه تمرین، رفتم خونه تا یه دوش بگیرم که دیدم تلفن چندبار زنگ خورده و برام پیغام گذاشتند.
اولین پیغام رو پلی کردم و در حالی که با حوله داشتم عرق هام رو پاک می کردم روی مبل کنار تلفن نشستم و به پیام گوش کردم:
-کارلوس منم خوان؛ تصمیمت رو گرفتی؟ اگه گرفتی بگو تا برگ قرار دادت رو بیارم در خونه ات، فردا هم باید بلیت های سفر رو بگیریم، خواهشا قبول کن.
به این همه هیجان خوان پوزخندی زدم و رفتم سراغ پیام بعدی:
-کاترینم، می دونم انتظارش رو نداشتی، نباید هم داشته باشی چون هنوز ازت متنفرم، مثل بابا، اما مجبور بودم بهت زنگ بزنم، می خواستم بگم محصولات بابا رو آفت زده، برای جبرانش به یه مقدار پول نیاز داره، کمکش کن کارلوس؛ الان از ناراحتی داره سکته می کنه، برای جبران ظلمی که به مامان کردی بیا و بابا رو نجات بده...
با یه پوزخند دیگه زدم آخرین پیام:
-آقای گونزالس؟ از مجله ... زنگ می زنیم؛ می خواستیم برای مصاحبه ازتون وقت بگیریم، حتما با ما تماس بگیرین.
بعد از این پیغام ها که فقط همون تماس اول به درد بخور بود رفتم سراغ تلفن و شماره خوان رو گرفتم.
خوان با هیجان جواب داد:
-الو کارلوس منتظرت بودم پسر! خوب زود بگو تصمیمت رو...
خیلی سرد گفتم:
-ببین خوان، من خیلی فکر کردم، این قضیه یه جورایی به نفع هردومونه, پس قبول می کنم.
صدای خنده های از سر شادی خوان گوشم رو بدجوری آزار داد، اخمی کردم و گفتم:
-خوان ادامه داره!
خوان آروم شد و گفت:
-بگو.
-یه شرطی دارم.
خوان:
-چه شرطی؟
-ببین من روی بعضی مسائل خیلی حساسم این رو خودت هم می دونی، اول این که جام تو هواپیما باید فرست کلاس باشه و حتما توی هتل یه سوییت بزرگ می خوام که تک و تنها توش باشم.
خوان که یه کم از آب و تابش کم شده بود با من و من گفت:
-این دیگه دست من نیست کارلوس، من فقط هماهنگ کننده ام.
بدون هیچ اصراری سردتر از قبل گفتم:
-پس دیگه کاری با هم نداریم خوان.
اومدم گوشی رو بذارم که دیدم داره می گه قطع نکن، گوشی رو گذاشتم در گوشم و گفتم:
-چرا قطع نکنم؟
خوان:
-من با مدیر صحبت می کنم، تو امضا کن قرارداد رو بقیه اش با من.
-خوب اگه قبول نکرد چی؟
خوان:
-قبول می کنه، مطمئن باش، اگر هم مخالفت کرد خودم خرجش رو می دم, خوبه؟
واسه من راحتی مهم بود، دیگه اهمیتی نداشت که چه جوری این راحتی پیش میاد، از طرف مدیر، خوان یا هر کس دیگه ای ، الان هم که خوان قبول کرده بود پس دیگه دلیلی واسه مخالفت نداشتم، نفسم رو دادم بیرون و گفتم:
-بفرست قرارداد رو.
بعد هم سریع گوشی رو قطع کردم و رفتم یه دوش آب گرم بگیرم.
****
تازه از حموم اومده بودم بیرون که در خونه رو زدند، یعنی کی می تونست باشه این موقع شب؟! بعد از این که این جمله از ذهنم گذشت سرم رو یه چند باری تکون دادم تا این جمله کلیشه ای و لعنتی که هراز چند گاهی بی اجازه به ذهنم می اومد، از مخم بیرون بیاد... کمربند حوله ام رو محکم کردم و رفتم در رو باز کردم.
خوان تا من رو دید اخم هاش از هم باز شد و با لبخند عریضی گفت:
-پس حموم بودی!
از جلوی در رفتم کنار تا بیاد داخل. هیکل چاقش رو به زور از در رد کرد و در حالی که سبیل پرپشتش رو با دستش صاف می کرد خودش رو روی مبل مخصوصم که جلوی تلویزیون گذاشته بودم انداخت، دو دستش رو گذاشت دو طرف مبلم و شروع کرد به صحبت:
-دیگه داشتم از بودنت ناامید می شدم! اما گفتم بذار این
-اخراجی!
با تعجب سرم رو بلند کرد و گفتم:
-اما...
-بحث نکن؛ یا باید این جا کار کنی و به موقع بیای یا این که به استخر رفتنت برسی...
یه کلمه ی دیگه کافی بود تا اشک هام سرازیر بشن؛ من به این کار احتیاج داشتم, همون قدری که به غریق نجات بودن احتیاج داشتم.
-آقای جانز, قول می دم از دفعه ی بعد...
-دفعه ی بعدی وجود نداره, تا ننداختمت بیرون خودت برو!
دوست نداشتم غرورم رو بیش از این خرد کنه برای همین هم بدون گفتن هیچ حرفی پشتم رو کردم و از اتاقش خارج شدم.
"کارلوس"
گوشی رو گذاشتم سر جاش، مثل این که هنوز وقتش نبود تا خوان رو ذوق مرگ کنم! لباس های تمرین رو پوشیدم و رفتم به زمین تنیس اختصاصیم که پشت خونه ام قرار داشت، دستگاه توپ پرت کن رو یه طرف زمین گذاشتم و خودم هم رفتم اون طرف تور، شروع کردم به زدن توپ هایی که پشت سر هم از دستگاه به سمتم می اومدند.
از امروز باید شدت تمریناتم رو بیشتر می کردم، آخه قرار بود بعد از مدت ها برم به یه مسابقه جهانی؛ باید نشون می دادم که چند سالی دیر کشف شدم و حقم رو خوردند.
نمی دونم چه قدر بازی کرده بودم، اما دیگه هوا تاریک شده بود و من هم دیگه نای وایسادن نداشتم دیگه چه برسه به ادامه تمرین، رفتم خونه تا یه دوش بگیرم که دیدم تلفن چندبار زنگ خورده و برام پیغام گذاشتند.
اولین پیغام رو پلی کردم و در حالی که با حوله داشتم عرق هام رو پاک می کردم روی مبل کنار تلفن نشستم و به پیام گوش کردم:
-کارلوس منم خوان؛ تصمیمت رو گرفتی؟ اگه گرفتی بگو تا برگ قرار دادت رو بیارم در خونه ات، فردا هم باید بلیت های سفر رو بگیریم، خواهشا قبول کن.
به این همه هیجان خوان پوزخندی زدم و رفتم سراغ پیام بعدی:
-کاترینم، می دونم انتظارش رو نداشتی، نباید هم داشته باشی چون هنوز ازت متنفرم، مثل بابا، اما مجبور بودم بهت زنگ بزنم، می خواستم بگم محصولات بابا رو آفت زده، برای جبرانش به یه مقدار پول نیاز داره، کمکش کن کارلوس؛ الان از ناراحتی داره سکته می کنه، برای جبران ظلمی که به مامان کردی بیا و بابا رو نجات بده...
با یه پوزخند دیگه زدم آخرین پیام:
-آقای گونزالس؟ از مجله ... زنگ می زنیم؛ می خواستیم برای مصاحبه ازتون وقت بگیریم، حتما با ما تماس بگیرین.
بعد از این پیغام ها که فقط همون تماس اول به درد بخور بود رفتم سراغ تلفن و شماره خوان رو گرفتم.
خوان با هیجان جواب داد:
-الو کارلوس منتظرت بودم پسر! خوب زود بگو تصمیمت رو...
خیلی سرد گفتم:
-ببین خوان، من خیلی فکر کردم، این قضیه یه جورایی به نفع هردومونه, پس قبول می کنم.
صدای خنده های از سر شادی خوان گوشم رو بدجوری آزار داد، اخمی کردم و گفتم:
-خوان ادامه داره!
خوان آروم شد و گفت:
-بگو.
-یه شرطی دارم.
خوان:
-چه شرطی؟
-ببین من روی بعضی مسائل خیلی حساسم این رو خودت هم می دونی، اول این که جام تو هواپیما باید فرست کلاس باشه و حتما توی هتل یه سوییت بزرگ می خوام که تک و تنها توش باشم.
خوان که یه کم از آب و تابش کم شده بود با من و من گفت:
-این دیگه دست من نیست کارلوس، من فقط هماهنگ کننده ام.
بدون هیچ اصراری سردتر از قبل گفتم:
-پس دیگه کاری با هم نداریم خوان.
اومدم گوشی رو بذارم که دیدم داره می گه قطع نکن، گوشی رو گذاشتم در گوشم و گفتم:
-چرا قطع نکنم؟
خوان:
-من با مدیر صحبت می کنم، تو امضا کن قرارداد رو بقیه اش با من.
-خوب اگه قبول نکرد چی؟
خوان:
-قبول می کنه، مطمئن باش، اگر هم مخالفت کرد خودم خرجش رو می دم, خوبه؟
واسه من راحتی مهم بود، دیگه اهمیتی نداشت که چه جوری این راحتی پیش میاد، از طرف مدیر، خوان یا هر کس دیگه ای ، الان هم که خوان قبول کرده بود پس دیگه دلیلی واسه مخالفت نداشتم، نفسم رو دادم بیرون و گفتم:
-بفرست قرارداد رو.
بعد هم سریع گوشی رو قطع کردم و رفتم یه دوش آب گرم بگیرم.
****
تازه از حموم اومده بودم بیرون که در خونه رو زدند، یعنی کی می تونست باشه این موقع شب؟! بعد از این که این جمله از ذهنم گذشت سرم رو یه چند باری تکون دادم تا این جمله کلیشه ای و لعنتی که هراز چند گاهی بی اجازه به ذهنم می اومد، از مخم بیرون بیاد... کمربند حوله ام رو محکم کردم و رفتم در رو باز کردم.
خوان تا من رو دید اخم هاش از هم باز شد و با لبخند عریضی گفت:
-پس حموم بودی!
از جلوی در رفتم کنار تا بیاد داخل. هیکل چاقش رو به زور از در رد کرد و در حالی که سبیل پرپشتش رو با دستش صاف می کرد خودش رو روی مبل مخصوصم که جلوی تلویزیون گذاشته بودم انداخت، دو دستش رو گذاشت دو طرف مبلم و شروع کرد به صحبت:
-دیگه داشتم از بودنت ناامید می شدم! اما گفتم بذار این
۱۱.۷k
۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.