( پارت ۱۲ ):
( پارت ۱۲ ):
خوان با هیجان جواب داد:
-الو کارلوس منتظرت بودم پسر! خوب زود بگو تصمیمت رو...
خیلی سرد گفتم:
-ببین خوان، من خیلی فکر کردم، این قضیه یه جورایی به نفع هردومونه, پس قبول می کنم.
صدای خنده های از سر شادی خوان گوشم رو بدجوری آزار داد، اخمی کردم و گفتم:
-خوان ادامه داره!
خوان آروم شد و گفت:
-بگو.
-یه شرطی دارم.
خوان:
-چه شرطی؟
-ببین من روی بعضی مسائل خیلی حساسم این رو خودت هم می دونی، اول این که جام تو هواپیما باید فرست کلاس باشه و حتما توی هتل یه سوییت بزرگ می خوام که تک و تنها توش باشم.
خوان که یه کم از آب و تابش کم شده بود با من و من گفت:
-این دیگه دست من نیست کارلوس، من فقط هماهنگ کننده ام.
بدون هیچ اصراری سردتر از قبل گفتم:
-پس دیگه کاری با هم نداریم خوان.
اومدم گوشی رو بذارم که دیدم داره می گه قطع نکن، گوشی رو گذاشتم در گوشم و گفتم:
-چرا قطع نکنم؟
خوان:
-من با مدیر صحبت می کنم، تو امضا کن قرارداد رو بقیه اش با من.
-خوب اگه قبول نکرد چی؟
خوان:
-قبول می کنه، مطمئن باش، اگر هم مخالفت کرد خودم خرجش رو می دم, خوبه؟
واسه من راحتی مهم بود، دیگه اهمیتی نداشت که چه جوری این راحتی پیش میاد، از طرف مدیر، خوان یا هر کس دیگه ای ، الان هم که خوان قبول کرده بود پس دیگه دلیلی واسه مخالفت نداشتم، نفسم رو دادم بیرون و گفتم:
-بفرست قرارداد رو.
بعد هم سریع گوشی رو قطع کردم و رفتم یه دوش آب گرم بگیرم.
****
تازه از حموم اومده بودم بیرون که در خونه رو زدند، یعنی کی می تونست باشه این موقع شب؟! بعد از این که این جمله از ذهنم گذشت سرم رو یه چند باری تکون دادم تا این جمله کلیشه ای و لعنتی که هراز چند گاهی بی اجازه به ذهنم می اومد، از مخم بیرون بیاد... کمربند حوله ام رو محکم کردم و رفتم در رو باز کردم.
خوان تا من رو دید اخم هاش از هم باز شد و با لبخند عریضی گفت:
-پس حموم بودی!
از جلوی در رفتم کنار تا بیاد داخل. هیکل چاقش رو به زور از در رد کرد و در حالی که سبیل پرپشتش رو با دستش صاف می کرد خودش رو روی مبل مخصوصم که جلوی تلویزیون گذاشته بودم انداخت، دو دستش رو گذاشت دو طرف مبلم و شروع کرد به صحبت:
-دیگه داشتم از بودنت ناامید می شدم! اما گفتم بذار این آخرین بار رو هم در بزنم بعد برم... خدا رو شکر که خونه بودی!
من هم وایساده بودم کنارش و با اخم نگاهش می کردم.
خوان بعد از اون همه حرف که هیچیش رو نفهمیدم رو کرد به من و گفت:
-آخ! اصلا یادم رفت که واسه چی اومدم!
خوان با هیجان جواب داد:
-الو کارلوس منتظرت بودم پسر! خوب زود بگو تصمیمت رو...
خیلی سرد گفتم:
-ببین خوان، من خیلی فکر کردم، این قضیه یه جورایی به نفع هردومونه, پس قبول می کنم.
صدای خنده های از سر شادی خوان گوشم رو بدجوری آزار داد، اخمی کردم و گفتم:
-خوان ادامه داره!
خوان آروم شد و گفت:
-بگو.
-یه شرطی دارم.
خوان:
-چه شرطی؟
-ببین من روی بعضی مسائل خیلی حساسم این رو خودت هم می دونی، اول این که جام تو هواپیما باید فرست کلاس باشه و حتما توی هتل یه سوییت بزرگ می خوام که تک و تنها توش باشم.
خوان که یه کم از آب و تابش کم شده بود با من و من گفت:
-این دیگه دست من نیست کارلوس، من فقط هماهنگ کننده ام.
بدون هیچ اصراری سردتر از قبل گفتم:
-پس دیگه کاری با هم نداریم خوان.
اومدم گوشی رو بذارم که دیدم داره می گه قطع نکن، گوشی رو گذاشتم در گوشم و گفتم:
-چرا قطع نکنم؟
خوان:
-من با مدیر صحبت می کنم، تو امضا کن قرارداد رو بقیه اش با من.
-خوب اگه قبول نکرد چی؟
خوان:
-قبول می کنه، مطمئن باش، اگر هم مخالفت کرد خودم خرجش رو می دم, خوبه؟
واسه من راحتی مهم بود، دیگه اهمیتی نداشت که چه جوری این راحتی پیش میاد، از طرف مدیر، خوان یا هر کس دیگه ای ، الان هم که خوان قبول کرده بود پس دیگه دلیلی واسه مخالفت نداشتم، نفسم رو دادم بیرون و گفتم:
-بفرست قرارداد رو.
بعد هم سریع گوشی رو قطع کردم و رفتم یه دوش آب گرم بگیرم.
****
تازه از حموم اومده بودم بیرون که در خونه رو زدند، یعنی کی می تونست باشه این موقع شب؟! بعد از این که این جمله از ذهنم گذشت سرم رو یه چند باری تکون دادم تا این جمله کلیشه ای و لعنتی که هراز چند گاهی بی اجازه به ذهنم می اومد، از مخم بیرون بیاد... کمربند حوله ام رو محکم کردم و رفتم در رو باز کردم.
خوان تا من رو دید اخم هاش از هم باز شد و با لبخند عریضی گفت:
-پس حموم بودی!
از جلوی در رفتم کنار تا بیاد داخل. هیکل چاقش رو به زور از در رد کرد و در حالی که سبیل پرپشتش رو با دستش صاف می کرد خودش رو روی مبل مخصوصم که جلوی تلویزیون گذاشته بودم انداخت، دو دستش رو گذاشت دو طرف مبلم و شروع کرد به صحبت:
-دیگه داشتم از بودنت ناامید می شدم! اما گفتم بذار این آخرین بار رو هم در بزنم بعد برم... خدا رو شکر که خونه بودی!
من هم وایساده بودم کنارش و با اخم نگاهش می کردم.
خوان بعد از اون همه حرف که هیچیش رو نفهمیدم رو کرد به من و گفت:
-آخ! اصلا یادم رفت که واسه چی اومدم!
۶.۰k
۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.