چه چیزی آنجا مانده که این روزها همه چیز و همه کس مرا به آ
چه چیزی آنجا مانده که این روزها همه چیز و همه کس مرا به آن روزها پرتاب میکند؟
در هجده سالگی ام، دربیست سالگی ام چه چیزی جا مانده؟
در قرار دیدار با بچه های دبیرستان بعد از هفده سال، در گفتگو با عاشق هجده سالگی، در عکسهایی که همکلاسی روزهای دانشگاه از روزهای بیست سالگی می فرستد، در این همه چه نشانه ای است؟
در آن مانتوهای گشاد اپل دار روزهای دبیرستان، در آن صورت های معصوم بی پیرایه، در صورتهای مردد بین دخترانگی و زنانگی، در عکس های خوابگاه دانشگاه با عروسکهایی که به آغوش فشرده ایم، در موهای رنگ نشده ی دخترانه که از دو سو ساده بر شانه ها ریخته شده، در ابروهای هنوز دست نخورده، در آن صورتهای کوچک نپخته، در اولین مکاشفات زنانگی، چه رازی است؟
چه رازی که دیدنش چنین به همم می ریزد؟ در آن دستهای کوچک که انگار روزی چرخ روزگار را می گرداند. چه چیز جا مانده که امروز بعد این همه سال صدایم میکند؟ در گامهای تند و تیز آن دخترک کوچک که با چادر سیاه کشی همیشه خندان مسیر دبیرستان تا خانه باغ پدر بزرگش را طی می کرد و همیشه مشامش از بوی چوب و اطلسی و نان خانگی ، از بوی گلاب و یونجه و پهن گوسفندان و پر مرغ و خروس پر بود، در آن گامهای با اراده که می خواست دنیا را عوض کند چه خاطره ای تداعی می شود که دیدن آن عکس ها چنین غمگینم می کند؟ حالا که بعد از هفده سال با دوستان دبیرستان، این زنان ساده ی کامل روبرو شده ام دارم در صورتهای پخته، دستهای مادرانه، موهای رنگ شده و صورت زنانه شان دنبال چه می گردم ؟ دنبال چه می گردم؟ در چروکهای ریز کنار چشم ها در خط اخم کمرنگ روی پیشانیشان در دغدغه های مادرانه شان برای کودکانشان چرا هنوز دارم دنبال آن هیاهویی می گردم که صبح گاه مدرسه را پر می کرد؟ دستهای تند و تیز مرضیه وقتی تخته را پاک می کرد، تمثال مریم وار حوریه با چشمهای شفاف آبی، جسارت بی بدیل و استعداد مهدیه، انزوای سرشار هوش زهرا، دوستی و پچ پچۀ همیشگی من با مریم، رقابت بچه زرنگهای درس خوان برای حل کردن مسأله ی جبر، سرود خوانی من و خواهرم در برنامه های صبحگاه، این ها بعد این همه سال چرا برگشته اند؟ آنجا در آن کلاس، پشت نیمکت چیزی جا گذاشته ام؟ چیزی جا گذاشته ایم؟ شعری نگفته در دفتر مشق زبان یا پرورشی مثلا، داستانی ناتمام گوشه ی کتاب دیفرانسیل که هیچ وقت هیچ چیز از آن نفهمیدم، عشقی، حرفی، ایده ای، آرزویی، آرمانی آنجا جا مانده، حتم دارم که چیزی آنجا جامانده که این روزها چنین بلند صدایم می کند درعشق های معصومانه ی پر تپش هجده سالگی، در قرارهای دیدار پنهانی، درتلاقی نگاه در یک کوچه باغ، در نامه هایی که هنوز روی کاغذ نوشته می شد و بوی جوهر و گل می داد، در آن عکسهای معصومانه که با دوربین آنالوگ زنیت گرفته می شد و ما را برای ظاهر شدنش بیقرار و هیجان زده می کرد تا ساده ترین و معصومترین و باشکوهترین لحظات ما ثبت شود چیزی، چیزی بزرگ جامانده. در موهای دم خرگوشی اسما با چشمهای غمگینش، در آن دامن های دخترانه که به ما حس پرنسس بودن می داد تا در سرزمین عجایب آلیس باشیم، در همدلی من و اسما و صدیقه و فتانه در اولین سالهای دانشگاه، در آن گامها که زیر باران برای اجرای شب شعر، دنبال میکرفن می گشت، در شعرهای خام کودکانه ام، در آن دستها که بی محابا چرخ روزگاررا می گرداندو می خواست دنیا را عوض کند، در آن همه آه در آن همه کدام جوهره ی نایاب گم شده؟ نکند « من» آنجا جامانده ام...
در هجده سالگی ام، دربیست سالگی ام چه چیزی جا مانده؟
در قرار دیدار با بچه های دبیرستان بعد از هفده سال، در گفتگو با عاشق هجده سالگی، در عکسهایی که همکلاسی روزهای دانشگاه از روزهای بیست سالگی می فرستد، در این همه چه نشانه ای است؟
در آن مانتوهای گشاد اپل دار روزهای دبیرستان، در آن صورت های معصوم بی پیرایه، در صورتهای مردد بین دخترانگی و زنانگی، در عکس های خوابگاه دانشگاه با عروسکهایی که به آغوش فشرده ایم، در موهای رنگ نشده ی دخترانه که از دو سو ساده بر شانه ها ریخته شده، در ابروهای هنوز دست نخورده، در آن صورتهای کوچک نپخته، در اولین مکاشفات زنانگی، چه رازی است؟
چه رازی که دیدنش چنین به همم می ریزد؟ در آن دستهای کوچک که انگار روزی چرخ روزگار را می گرداند. چه چیز جا مانده که امروز بعد این همه سال صدایم میکند؟ در گامهای تند و تیز آن دخترک کوچک که با چادر سیاه کشی همیشه خندان مسیر دبیرستان تا خانه باغ پدر بزرگش را طی می کرد و همیشه مشامش از بوی چوب و اطلسی و نان خانگی ، از بوی گلاب و یونجه و پهن گوسفندان و پر مرغ و خروس پر بود، در آن گامهای با اراده که می خواست دنیا را عوض کند چه خاطره ای تداعی می شود که دیدن آن عکس ها چنین غمگینم می کند؟ حالا که بعد از هفده سال با دوستان دبیرستان، این زنان ساده ی کامل روبرو شده ام دارم در صورتهای پخته، دستهای مادرانه، موهای رنگ شده و صورت زنانه شان دنبال چه می گردم ؟ دنبال چه می گردم؟ در چروکهای ریز کنار چشم ها در خط اخم کمرنگ روی پیشانیشان در دغدغه های مادرانه شان برای کودکانشان چرا هنوز دارم دنبال آن هیاهویی می گردم که صبح گاه مدرسه را پر می کرد؟ دستهای تند و تیز مرضیه وقتی تخته را پاک می کرد، تمثال مریم وار حوریه با چشمهای شفاف آبی، جسارت بی بدیل و استعداد مهدیه، انزوای سرشار هوش زهرا، دوستی و پچ پچۀ همیشگی من با مریم، رقابت بچه زرنگهای درس خوان برای حل کردن مسأله ی جبر، سرود خوانی من و خواهرم در برنامه های صبحگاه، این ها بعد این همه سال چرا برگشته اند؟ آنجا در آن کلاس، پشت نیمکت چیزی جا گذاشته ام؟ چیزی جا گذاشته ایم؟ شعری نگفته در دفتر مشق زبان یا پرورشی مثلا، داستانی ناتمام گوشه ی کتاب دیفرانسیل که هیچ وقت هیچ چیز از آن نفهمیدم، عشقی، حرفی، ایده ای، آرزویی، آرمانی آنجا جا مانده، حتم دارم که چیزی آنجا جامانده که این روزها چنین بلند صدایم می کند درعشق های معصومانه ی پر تپش هجده سالگی، در قرارهای دیدار پنهانی، درتلاقی نگاه در یک کوچه باغ، در نامه هایی که هنوز روی کاغذ نوشته می شد و بوی جوهر و گل می داد، در آن عکسهای معصومانه که با دوربین آنالوگ زنیت گرفته می شد و ما را برای ظاهر شدنش بیقرار و هیجان زده می کرد تا ساده ترین و معصومترین و باشکوهترین لحظات ما ثبت شود چیزی، چیزی بزرگ جامانده. در موهای دم خرگوشی اسما با چشمهای غمگینش، در آن دامن های دخترانه که به ما حس پرنسس بودن می داد تا در سرزمین عجایب آلیس باشیم، در همدلی من و اسما و صدیقه و فتانه در اولین سالهای دانشگاه، در آن گامها که زیر باران برای اجرای شب شعر، دنبال میکرفن می گشت، در شعرهای خام کودکانه ام، در آن دستها که بی محابا چرخ روزگاررا می گرداندو می خواست دنیا را عوض کند، در آن همه آه در آن همه کدام جوهره ی نایاب گم شده؟ نکند « من» آنجا جامانده ام...
۳.۴k
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.