بلند شد..
بلند شد..
در اتاق رو قفل کرد،پرده ها رو کشید یه نگاه بهم انداخت،لبخند زد و نشست کنارم!
گفت:"اینجوری خیلی بهتره نه؟" گفتم:" آره،تاریکی خوبه باعث میشه روحم آزادانه تو اتاق بچرخه!!
گفت:"ولی من منظورم تاریکی نبود،منظورم تنهایی بود..اینجوری بهتره،نه ما کسی رو میبینیم و نه کسی ما رو!!حتی این قفل روی در هم نمیذاره کسی این آرامش رو بهم بزنه و من این حس رو با هیچ هیجان و شوقی عوض نمی کنم!!"
گفتم:"تنهایی خیلی هم خوب نیست،آدم باید حداقل یکی رو داشته باشه که بتونه باهاش حرف بزنه که وقتی دلش گرفت و خواست بمیره،تو آغوش اون بمیره،تنها نباشه!
نفس عمیقی کشید و گفت:" تنهایی مردن خیلی خوبه!میدونی من همیشه میترسیدم از اینکه با یک نفر زندگی کنم و بعد از مرگم اون بازهم بمونه!!نه اینکه منظورم این باشه که دوست دارم اون هم بمیره..نه!!
منظورم اینه که خب اون بعد از من باز به زندگی ادامه میده،باز میخنده و حتی ممکنه با یک نفر دیگه زندگی نو شروع کنه و این اصلا بد نیست ولی من از اینکه فراموش بشم بدم میاد!از اینکه اون بعد از من یه جور زندگی میکنه که انگار وجود نداشتم،بدم میاد!!
ولی میدونم که این اتفاق میفته و هیچ آدمی تا حالا تا آخر عمرش تو فکر کسی که نیست یا رفته نبوده!بالأخره یه جا تصمیم میگیره خاطره هات رو هم مثل جسدت دفن کنه و ادامه بده..این خیلی وحشتناکه که بدونی حتی عزیز ترین آدم های دور و برت یه روز باید جوری زندگی کنن که انگار تا حالا نبودی!
برای همینم تنهایی رو دوست دارم،تنها مردن رو دوست دارم! ترجیح میدم جسد پوسیده ام بعد از یک ماه یه گوشه پیدا شه و هیچکس براش مهم نباشه تا اینکه زمان مرگم یه عده آدم دور قبرم جمع شن و برای نبودنم غصه ی الکی بخورن و یک ماه بعدش حتی یادشون نباشه چشمام چه رنگی بود!!!
من با تو حرف میزنم،با تو میخوابم،میخندم و گریه میکنم و حتی گاهی هم بهت میگم دوست دارم.
اما ازت توقعی ندارم!یعنی اگر تو یک روز بخوای بری من جلو راهت رو نمیگیرم،برای نگه داشتنت هیچ تلاشی نمیکنم!چون نمیخوام فکر کنی حسی که بین ما هست فراموش نشدنیه،ازت میخوام که راحت بتونی ترکم کنی و به زندگی ادامه بدی..
چون من کسی رو میخوام که وقتی مردم اونم وقت مردنش باشه....!!!
در اتاق رو قفل کرد،پرده ها رو کشید یه نگاه بهم انداخت،لبخند زد و نشست کنارم!
گفت:"اینجوری خیلی بهتره نه؟" گفتم:" آره،تاریکی خوبه باعث میشه روحم آزادانه تو اتاق بچرخه!!
گفت:"ولی من منظورم تاریکی نبود،منظورم تنهایی بود..اینجوری بهتره،نه ما کسی رو میبینیم و نه کسی ما رو!!حتی این قفل روی در هم نمیذاره کسی این آرامش رو بهم بزنه و من این حس رو با هیچ هیجان و شوقی عوض نمی کنم!!"
گفتم:"تنهایی خیلی هم خوب نیست،آدم باید حداقل یکی رو داشته باشه که بتونه باهاش حرف بزنه که وقتی دلش گرفت و خواست بمیره،تو آغوش اون بمیره،تنها نباشه!
نفس عمیقی کشید و گفت:" تنهایی مردن خیلی خوبه!میدونی من همیشه میترسیدم از اینکه با یک نفر زندگی کنم و بعد از مرگم اون بازهم بمونه!!نه اینکه منظورم این باشه که دوست دارم اون هم بمیره..نه!!
منظورم اینه که خب اون بعد از من باز به زندگی ادامه میده،باز میخنده و حتی ممکنه با یک نفر دیگه زندگی نو شروع کنه و این اصلا بد نیست ولی من از اینکه فراموش بشم بدم میاد!از اینکه اون بعد از من یه جور زندگی میکنه که انگار وجود نداشتم،بدم میاد!!
ولی میدونم که این اتفاق میفته و هیچ آدمی تا حالا تا آخر عمرش تو فکر کسی که نیست یا رفته نبوده!بالأخره یه جا تصمیم میگیره خاطره هات رو هم مثل جسدت دفن کنه و ادامه بده..این خیلی وحشتناکه که بدونی حتی عزیز ترین آدم های دور و برت یه روز باید جوری زندگی کنن که انگار تا حالا نبودی!
برای همینم تنهایی رو دوست دارم،تنها مردن رو دوست دارم! ترجیح میدم جسد پوسیده ام بعد از یک ماه یه گوشه پیدا شه و هیچکس براش مهم نباشه تا اینکه زمان مرگم یه عده آدم دور قبرم جمع شن و برای نبودنم غصه ی الکی بخورن و یک ماه بعدش حتی یادشون نباشه چشمام چه رنگی بود!!!
من با تو حرف میزنم،با تو میخوابم،میخندم و گریه میکنم و حتی گاهی هم بهت میگم دوست دارم.
اما ازت توقعی ندارم!یعنی اگر تو یک روز بخوای بری من جلو راهت رو نمیگیرم،برای نگه داشتنت هیچ تلاشی نمیکنم!چون نمیخوام فکر کنی حسی که بین ما هست فراموش نشدنیه،ازت میخوام که راحت بتونی ترکم کنی و به زندگی ادامه بدی..
چون من کسی رو میخوام که وقتی مردم اونم وقت مردنش باشه....!!!
۱۷.۱k
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.