آخر چیز زیادی نخواستم من فقط میخواهم گاهی ببینمت حتی از د
آخر چیز زیادی نخواستم من فقط میخواهم گاهی ببینمت حتی از دور ... حتی با فاصله ....انقدر خواسته ی زیادی است ... من میخواهم بدانم که خوبی ... خوب میخوری شادی و زندگی میکنی ... باور کن زیادتر از این نخواستم ... میخواهم دلم را راضی کنم که واسه تو خوب یا بد بودنم مهم نیست ...میخواهم بدانم که تو حتی شاید لحظه ای به من فکر نخواهی کرد.... میخواهم بدونم :
که تو خوبی و خوب خواهی ماند ...
اما یک سوال ؟ چرا من را ندیدی ؟ چرا من نه ؟ دلم تمام مدت این را از من میپرسد ... من قادر به جواب دادنش نیستم ...
میدانی من نمیخواهم دیگری من را ببیند ... نمیخواهم کسی مرا دوست داشته باشد آخر چرا دیگری من را میبیند تو نه ... ؟
این من را عذاب میدهد ... که کاش حداقل حق این را داشتم که حالت را بپرسم ؟ آخر نمیدانم چرا فکر میکنم خوب نیستی ؟ من اینجوری فکر میکنم یا لاغرتر شده ای ؟ گرفته ای یا ناراحت ؟ کسی چیزی گفته که ناراحتت کرده ؟
اما با همه و تمام گرفتگیت شاید از دیگری ؛تو هم تنها داراییم را از من گرفتی ؟ من از تمام دنیا تنها شادیم آن لبخندی بود که هنگام سلام بر صورتم میپاشیدی ... چیز کمی را از من دریغ نکردی ... تو تمام تنها بهانه لبخندم را از من گرفتی لبخندم ...
من فقط این سوال ها هر روز از خودم میپرسم ... اما هنوز به جواب نرسیدم ...
میدانی روزها سخت شدن درد دارن ... دلتنگی ها زیاد و زیادتر میشوند ... اما بدبختی آنجاست که من کم تحمل تر از آنم که بتونم با اینها مواجه شوند ...
میدانی شاید تو هم اگر از این همه دلتنگی خبر دار میشدی ؟ حداقل تنها داراییم را نمیگرفتی !
آخر من آمدم تا دلتنگیم را برطرف کنم آمدم ببنم شادی ، موفقی و خوشبخت ... اما تنها چیزی که نصیبم شد دیده نشدن بود ... تو مرا ندیدی بی توجه رد شدی اما ندیدی که من چه ها کردم که کسی متوجه شکستنم نشود ...
هر لحظه منتظرم معجزه اتفاق بیفتد ... معجزه ای که حداقل ذره ای از شادی های ماهای پیش را به همراه داشته باشد ...
روزی دوباره باهم خواهیم بود ... دوباره تو را خواهم دید ... دیر یا زودش را نمیدانم ... اما این را مطمئنم دیگر به دیدنت نخواهم آمد ... همه چیز را به سرنوشت خواهم سپرد ... که میدانم هیچ از من خوشش نیامده :')
که تو خوبی و خوب خواهی ماند ...
اما یک سوال ؟ چرا من را ندیدی ؟ چرا من نه ؟ دلم تمام مدت این را از من میپرسد ... من قادر به جواب دادنش نیستم ...
میدانی من نمیخواهم دیگری من را ببیند ... نمیخواهم کسی مرا دوست داشته باشد آخر چرا دیگری من را میبیند تو نه ... ؟
این من را عذاب میدهد ... که کاش حداقل حق این را داشتم که حالت را بپرسم ؟ آخر نمیدانم چرا فکر میکنم خوب نیستی ؟ من اینجوری فکر میکنم یا لاغرتر شده ای ؟ گرفته ای یا ناراحت ؟ کسی چیزی گفته که ناراحتت کرده ؟
اما با همه و تمام گرفتگیت شاید از دیگری ؛تو هم تنها داراییم را از من گرفتی ؟ من از تمام دنیا تنها شادیم آن لبخندی بود که هنگام سلام بر صورتم میپاشیدی ... چیز کمی را از من دریغ نکردی ... تو تمام تنها بهانه لبخندم را از من گرفتی لبخندم ...
من فقط این سوال ها هر روز از خودم میپرسم ... اما هنوز به جواب نرسیدم ...
میدانی روزها سخت شدن درد دارن ... دلتنگی ها زیاد و زیادتر میشوند ... اما بدبختی آنجاست که من کم تحمل تر از آنم که بتونم با اینها مواجه شوند ...
میدانی شاید تو هم اگر از این همه دلتنگی خبر دار میشدی ؟ حداقل تنها داراییم را نمیگرفتی !
آخر من آمدم تا دلتنگیم را برطرف کنم آمدم ببنم شادی ، موفقی و خوشبخت ... اما تنها چیزی که نصیبم شد دیده نشدن بود ... تو مرا ندیدی بی توجه رد شدی اما ندیدی که من چه ها کردم که کسی متوجه شکستنم نشود ...
هر لحظه منتظرم معجزه اتفاق بیفتد ... معجزه ای که حداقل ذره ای از شادی های ماهای پیش را به همراه داشته باشد ...
روزی دوباره باهم خواهیم بود ... دوباره تو را خواهم دید ... دیر یا زودش را نمیدانم ... اما این را مطمئنم دیگر به دیدنت نخواهم آمد ... همه چیز را به سرنوشت خواهم سپرد ... که میدانم هیچ از من خوشش نیامده :')
۷.۴k
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.