قسمت چهل و نه رمان آوازه زیره آب
قسمت چهل و نه رمان آوازه زیره آب
-مامان...
مامان و درنا درواقع... :)
-ب خدا دروغ میگه بابایی اول کیارش بهم گفت من عاشقتم...خیلی دوستت دارم..تو چی؟ لبمو بوس میکنی؟ منم گفتم نه این حرفا خیلی زشته!! اونم عصبانی شد منو انداخت تو آب...
مامانم یهو گفت
-من قبول دارم کیارش خیلی پسره بدیه و کارای اشتباهشم خیلی زیاده...کلن راهه راست نمیره..ولی کیارش حتی بمن که مامانش هستم هم ی بار نگفته دوستت دارم...من ک مامانشم به جز وقتی که بچه بود دیه بوسش نکردم..از بوس و بغل و اینا بدش میاد اونوخ چه جور خواسته لبشو بوس کنی؟
دلم میخواست زمین شکاف بخوره من بیوفتم توش بسته بشه... آبروم ریده شد..دختره ها ولی انصافن من شرم و حیام ازین بیشتره
-منظورتون چیه؟ ینی دختره من ازین چیزا خوشش میاد؟
-من اینو نگفتم فقط گفتم
بابام دستمو کشید و آوردم اینور منم دیه نشنیدم چی گفتن...
-کیا تو واقعن همچین چیزی بهش گفتی؟
-من اینا رو به درنا هم حتی نگفتم ک بخوام به این بگم..من هیچ وخ همچین حرفی رو نمیزنم چون حس میکنم اگ احساساتمو بیان کنم ضعیف میشم...اصن من که ب این حسی هم ندارم..داره دروغ میگه الکی هم زدی تو گوشم...
...خلاصه بعد از یه دعوای مفصل با خونوادشون کلن قطه رابطه کردیم..
تو ماشین تو راهه برگشت بودیم..بابام پشت فرمون بود منم جلو نشسته بودم...
-اصن کیارش گند کاری نکنه که نمیشه..
-بمن چ..اومده گیر داده سفر داره تموم میشه بگو عاشقمی منم انداختمش تو آب تا عمقه احساسو از عمقه دریا بفهمه...
اوه اوه چه جمله ای گفتم خدایی..
-ول میکردی میومدی اینور باید حتمن مینداختیش تو آب؟
-خو عصبانیم کرد..
-کیا که تو سنه تو بود یه بارم ازین گندکاریا نکرد...
-اون اونه..منم خودمم....
...بعد از یه هفته باز برگشتیم خونه...حس میکردم یه جوریه!!تو اتاقم بودم...حسم نابه نابه ناب بود...فک کن...ملافه ی تختت یخ شده باشه...بالشت پتو همه چیت یخخخ...دریچه ی کولر هم تو صورتت باد بزنه...پیرن شلوارم نداری همه جات خوب خنک میشه..بوی پوشاله کولر آبی هم میاد...با آهنگه تراولا رفت از لیتو از آلبومه تراپی...فقط کاش یه سطله یخ هم رو خودم خالی میکردم تا دیه مشکلاتم حل شه...فقط تنها عیبش اینه که الان مامان بابام دارن دعوا میکنن صدای داد و بیدادشون رو اعصابه..پاشدم لباسام پوشیدم رفتم تو سالن
-دوباره چتونه؟
مامانم از خدا خواسته اومد یقه ی منو گرفت..
-مامان...
مامان و درنا درواقع... :)
-ب خدا دروغ میگه بابایی اول کیارش بهم گفت من عاشقتم...خیلی دوستت دارم..تو چی؟ لبمو بوس میکنی؟ منم گفتم نه این حرفا خیلی زشته!! اونم عصبانی شد منو انداخت تو آب...
مامانم یهو گفت
-من قبول دارم کیارش خیلی پسره بدیه و کارای اشتباهشم خیلی زیاده...کلن راهه راست نمیره..ولی کیارش حتی بمن که مامانش هستم هم ی بار نگفته دوستت دارم...من ک مامانشم به جز وقتی که بچه بود دیه بوسش نکردم..از بوس و بغل و اینا بدش میاد اونوخ چه جور خواسته لبشو بوس کنی؟
دلم میخواست زمین شکاف بخوره من بیوفتم توش بسته بشه... آبروم ریده شد..دختره ها ولی انصافن من شرم و حیام ازین بیشتره
-منظورتون چیه؟ ینی دختره من ازین چیزا خوشش میاد؟
-من اینو نگفتم فقط گفتم
بابام دستمو کشید و آوردم اینور منم دیه نشنیدم چی گفتن...
-کیا تو واقعن همچین چیزی بهش گفتی؟
-من اینا رو به درنا هم حتی نگفتم ک بخوام به این بگم..من هیچ وخ همچین حرفی رو نمیزنم چون حس میکنم اگ احساساتمو بیان کنم ضعیف میشم...اصن من که ب این حسی هم ندارم..داره دروغ میگه الکی هم زدی تو گوشم...
...خلاصه بعد از یه دعوای مفصل با خونوادشون کلن قطه رابطه کردیم..
تو ماشین تو راهه برگشت بودیم..بابام پشت فرمون بود منم جلو نشسته بودم...
-اصن کیارش گند کاری نکنه که نمیشه..
-بمن چ..اومده گیر داده سفر داره تموم میشه بگو عاشقمی منم انداختمش تو آب تا عمقه احساسو از عمقه دریا بفهمه...
اوه اوه چه جمله ای گفتم خدایی..
-ول میکردی میومدی اینور باید حتمن مینداختیش تو آب؟
-خو عصبانیم کرد..
-کیا که تو سنه تو بود یه بارم ازین گندکاریا نکرد...
-اون اونه..منم خودمم....
...بعد از یه هفته باز برگشتیم خونه...حس میکردم یه جوریه!!تو اتاقم بودم...حسم نابه نابه ناب بود...فک کن...ملافه ی تختت یخ شده باشه...بالشت پتو همه چیت یخخخ...دریچه ی کولر هم تو صورتت باد بزنه...پیرن شلوارم نداری همه جات خوب خنک میشه..بوی پوشاله کولر آبی هم میاد...با آهنگه تراولا رفت از لیتو از آلبومه تراپی...فقط کاش یه سطله یخ هم رو خودم خالی میکردم تا دیه مشکلاتم حل شه...فقط تنها عیبش اینه که الان مامان بابام دارن دعوا میکنن صدای داد و بیدادشون رو اعصابه..پاشدم لباسام پوشیدم رفتم تو سالن
-دوباره چتونه؟
مامانم از خدا خواسته اومد یقه ی منو گرفت..
۹.۶k
۰۴ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.