قسمت پنجاهو پنج رمان آوازه زیره آب
قسمت پنجاهو پنج رمان آوازه زیره آب
یهو ی مرده اومد گف که پلیسه و باید باهاش برم و یه سری چیزا رو توضیح بدم...منم ک باز درنا رو دیدم...صورتش که یه طرفش خونی شده بود...
.....ساعت 8 شب بود..رو صندلیه یه پارکه نشسته بودیم...انقد داغون بودم ک نمیدونستم کجاییم اصن!!
-دارم میرم آب معدنی بخرم چیزی نمیخوای؟
-سیگار..
-چی؟
-سیگار...
-الان خر نشو شیطان..!!
-واقعن نیاز دارم!! خواهش میکنم...
-عاخه
-مهدی خفه شو...
-اوک چون داغونی!!
پاهامو گذاشتم روصندلی و اگه حالتون بهم نمیخوره وقتی ناراحتم بگم چیکار میکنم...
هر کی بدش میاد نخونه اینجاشو
《پشمای دستم که ماشالله بلنده...وقتی حوصله ندارم همینجوری بالبم میگیرم میکشمشون...اتو مو میزنم...》
بازم همونجوری داشتم میکردم...یه گربه هم همونجا بود...همه ی بدبختیام باهم ریختن سرم!! یه گربه داشتن چن سال پیش بابام داشت ماشین رو میاوورد تو حیاط زد لهش کرد...اونم یادم اومد واسه اونم ی قطره اشک ریختم...سریع پاکش کردم هرچند کسی هم اون دور و برا نبود که ببینه...ی نگا ب اطراف انداختم!! مهدی داشت از دور میومد...یه چیزه خیلی ناجور تو گلوم گیر کرده بود نمیزاشت نفس بکشم...اوتم داشت لبخند میزد!! حالا میخواس کلی شوخی کنه و چرت و پرت بگه ک بخندم..جونه عمم!! اومد ی دست کرد لای موهام..
-نکن لاشی میدونی بدم میاد...
-میگم از لاشی هم خوشت اومده ها!! هر سیم ثانیه ی یه بار میگی!!
-سیگااااررر...
-بیا!! خدا منو ببخشه جوون مردم معتاد کردم!!
-خاک تو سره گدا گشنت کنن یه نخ گرفتی؟
-پ ن پ یه پاکته رفته باشگا شکمش کوچیک شده...
-تو را به روحه امامه راحل ن*ک*ص....روشنش کو...
-امره بدی؟
بش محل ندادم...
-عه عه...نگا کو هدیه اس داده رفیقت خوب شد!! بگم چی؟
یه نگاه بش کردم کمتر گو بخوره گف
-پوکر جون یه عکس بفرستم واسش ازت؟!!
-بفرستی با همین آسفالته هم سطحت میکنم!!
آهرم ازم عکس گرفت فرستاد چون حاله کل کل نداشتم!!
...دره خونه رو ک باز کردم مامانم اومد جلوم...عه از خونه باباش اومده!!!یه نگاه ب کیا کردم اونم رو مبل نشسته بود داشت گریه میکرد...خاک توسرش جلو مامان و بابا؟؟؟
-خوبی پسرم؟؟
ی لبخند زدم بهش
-واس چی بد باشم؟ دارم میخندم!!
بابام اومد...میدونستم الان میخواد گیر بده سریع اومدم رد شم ک دستمو گرفت و گف
-ببین لبخند تکون دادنه چن تا ماهیچه از صورته!! اون لحنه صداست ک میزانه خستگی رو نشون میده!!
-بابا من خوبم جدی میگم!!
-خیلی خب!! فقد تو کیسه بوکست مشت بزن خواهشن!!
سرمو ب نشونه ی اوکی تکون دادم و اومدم رد شم ک باز بازومو گرفت
-و در ضمن...!
-ها...؟
-دهنت بوی سیگار میده...یه بار دیگه تکرار شه کاری میکنم که مزه ی خون بده!!!
میدونستم فهمیده و دیه انکار کردنه من بی سود و فایدست!! بدونه اینکه نگاش کنم یا چیزی بگم رفتم تو اتاق و درو بستم و لامپو روشن نکردم...پشته در آروم با کمرم سر خوردم و رو زمین نشستم!! سرمو ب در تکیه دادم و به روبه روم خیره شدم...واقعن دیگه درنا نیست؟؟ نمیشد باورش کرد...همش ب خاطره من شد...ی بچه رو بی مادر کردم...من بهش گفتم اضافی!! خدا منو لعنت کنه!! خدامنو بکشه...دیگه بغضه داشت یواش یواش آب میشد و از چشمام میریخت...خدا منو بکشه بکشه بکشه!!!سرمو بینه دستام محکم فشار دادم جوری ک سر گیجه گرفتم... دیوونه داشتم میشدم زود حمله کردم ب پنجره و بازش کردم...نفسام بند اومده بود...نمیتونستم نفس بکشم..چشمام تار میدید!!یهو یکی در زد...میدونستم کیانوشه چون فقد اون در میزنه اونم تازه بضی وختا که یاده اون دعوای اون سالیمون میوفته که مث سگ همو لتو پار کردیم ک کسی در نمیزنه میاد تو اتاقم!!...بگذریم..من ک گ گریه نمیکردم فقد یکم چشمام خیس شده بود زود با پیرنم خشکشون کردم و گفتم بیا وقتی اومد تو دیدم بابامه...لامپو روشن کرد و گف
-بشین میخوام باهات حرف بزنم
-بگو...میشنوم!!
-تو پیشه اون زنیکه چیکار میکردی؟
خودمم نمی دونم راستش...
-رفته بودم همه چیو تموم کنم...
-چیو؟؟ مگه چیزی بوده..؟؟
-نه...همونایی ک بوده...
-کیا...!!
-به خدا!! ب جون مامانی!!
-کیااااا!!
سرم داد زد...منم دیه کپ کردم...بعد با فشار دادنه فکش رو هم گف
-داشتی باز یه غلطایی میکردی مگه نه..؟
-چی؟؟؟
-خیلی حرومزاده ای...!
-بابا من
میخواستم توضیح بدم واسش ک یهو داد زد
-خفه شووو!!! میگم ماله حروم بیاد ت خونه بچه از دست در میره..من چیکار کرده بودم ک تو نصیبم شدیییی؟؟
بغضه سنگین تر شده بود ولی سکوت کردم...بلند شدم از در زدم بیرون اومدم از سالنم بزنم بیرون ک سرم داد زد
-پاتو از در بیرون بزاری خون بپا میکنم!!
بعد دستم رو دستگیره ی در موند..با حرس گفتم
-از همتون متنفرم!!
رومو برگردوندم بهش و داد زدم
-شنیدی؟؟؟ازت متتفرممم!! هیچکس منو درک نمیکنههه!
یهو ی مرده اومد گف که پلیسه و باید باهاش برم و یه سری چیزا رو توضیح بدم...منم ک باز درنا رو دیدم...صورتش که یه طرفش خونی شده بود...
.....ساعت 8 شب بود..رو صندلیه یه پارکه نشسته بودیم...انقد داغون بودم ک نمیدونستم کجاییم اصن!!
-دارم میرم آب معدنی بخرم چیزی نمیخوای؟
-سیگار..
-چی؟
-سیگار...
-الان خر نشو شیطان..!!
-واقعن نیاز دارم!! خواهش میکنم...
-عاخه
-مهدی خفه شو...
-اوک چون داغونی!!
پاهامو گذاشتم روصندلی و اگه حالتون بهم نمیخوره وقتی ناراحتم بگم چیکار میکنم...
هر کی بدش میاد نخونه اینجاشو
《پشمای دستم که ماشالله بلنده...وقتی حوصله ندارم همینجوری بالبم میگیرم میکشمشون...اتو مو میزنم...》
بازم همونجوری داشتم میکردم...یه گربه هم همونجا بود...همه ی بدبختیام باهم ریختن سرم!! یه گربه داشتن چن سال پیش بابام داشت ماشین رو میاوورد تو حیاط زد لهش کرد...اونم یادم اومد واسه اونم ی قطره اشک ریختم...سریع پاکش کردم هرچند کسی هم اون دور و برا نبود که ببینه...ی نگا ب اطراف انداختم!! مهدی داشت از دور میومد...یه چیزه خیلی ناجور تو گلوم گیر کرده بود نمیزاشت نفس بکشم...اوتم داشت لبخند میزد!! حالا میخواس کلی شوخی کنه و چرت و پرت بگه ک بخندم..جونه عمم!! اومد ی دست کرد لای موهام..
-نکن لاشی میدونی بدم میاد...
-میگم از لاشی هم خوشت اومده ها!! هر سیم ثانیه ی یه بار میگی!!
-سیگااااررر...
-بیا!! خدا منو ببخشه جوون مردم معتاد کردم!!
-خاک تو سره گدا گشنت کنن یه نخ گرفتی؟
-پ ن پ یه پاکته رفته باشگا شکمش کوچیک شده...
-تو را به روحه امامه راحل ن*ک*ص....روشنش کو...
-امره بدی؟
بش محل ندادم...
-عه عه...نگا کو هدیه اس داده رفیقت خوب شد!! بگم چی؟
یه نگاه بش کردم کمتر گو بخوره گف
-پوکر جون یه عکس بفرستم واسش ازت؟!!
-بفرستی با همین آسفالته هم سطحت میکنم!!
آهرم ازم عکس گرفت فرستاد چون حاله کل کل نداشتم!!
...دره خونه رو ک باز کردم مامانم اومد جلوم...عه از خونه باباش اومده!!!یه نگاه ب کیا کردم اونم رو مبل نشسته بود داشت گریه میکرد...خاک توسرش جلو مامان و بابا؟؟؟
-خوبی پسرم؟؟
ی لبخند زدم بهش
-واس چی بد باشم؟ دارم میخندم!!
بابام اومد...میدونستم الان میخواد گیر بده سریع اومدم رد شم ک دستمو گرفت و گف
-ببین لبخند تکون دادنه چن تا ماهیچه از صورته!! اون لحنه صداست ک میزانه خستگی رو نشون میده!!
-بابا من خوبم جدی میگم!!
-خیلی خب!! فقد تو کیسه بوکست مشت بزن خواهشن!!
سرمو ب نشونه ی اوکی تکون دادم و اومدم رد شم ک باز بازومو گرفت
-و در ضمن...!
-ها...؟
-دهنت بوی سیگار میده...یه بار دیگه تکرار شه کاری میکنم که مزه ی خون بده!!!
میدونستم فهمیده و دیه انکار کردنه من بی سود و فایدست!! بدونه اینکه نگاش کنم یا چیزی بگم رفتم تو اتاق و درو بستم و لامپو روشن نکردم...پشته در آروم با کمرم سر خوردم و رو زمین نشستم!! سرمو ب در تکیه دادم و به روبه روم خیره شدم...واقعن دیگه درنا نیست؟؟ نمیشد باورش کرد...همش ب خاطره من شد...ی بچه رو بی مادر کردم...من بهش گفتم اضافی!! خدا منو لعنت کنه!! خدامنو بکشه...دیگه بغضه داشت یواش یواش آب میشد و از چشمام میریخت...خدا منو بکشه بکشه بکشه!!!سرمو بینه دستام محکم فشار دادم جوری ک سر گیجه گرفتم... دیوونه داشتم میشدم زود حمله کردم ب پنجره و بازش کردم...نفسام بند اومده بود...نمیتونستم نفس بکشم..چشمام تار میدید!!یهو یکی در زد...میدونستم کیانوشه چون فقد اون در میزنه اونم تازه بضی وختا که یاده اون دعوای اون سالیمون میوفته که مث سگ همو لتو پار کردیم ک کسی در نمیزنه میاد تو اتاقم!!...بگذریم..من ک گ گریه نمیکردم فقد یکم چشمام خیس شده بود زود با پیرنم خشکشون کردم و گفتم بیا وقتی اومد تو دیدم بابامه...لامپو روشن کرد و گف
-بشین میخوام باهات حرف بزنم
-بگو...میشنوم!!
-تو پیشه اون زنیکه چیکار میکردی؟
خودمم نمی دونم راستش...
-رفته بودم همه چیو تموم کنم...
-چیو؟؟ مگه چیزی بوده..؟؟
-نه...همونایی ک بوده...
-کیا...!!
-به خدا!! ب جون مامانی!!
-کیااااا!!
سرم داد زد...منم دیه کپ کردم...بعد با فشار دادنه فکش رو هم گف
-داشتی باز یه غلطایی میکردی مگه نه..؟
-چی؟؟؟
-خیلی حرومزاده ای...!
-بابا من
میخواستم توضیح بدم واسش ک یهو داد زد
-خفه شووو!!! میگم ماله حروم بیاد ت خونه بچه از دست در میره..من چیکار کرده بودم ک تو نصیبم شدیییی؟؟
بغضه سنگین تر شده بود ولی سکوت کردم...بلند شدم از در زدم بیرون اومدم از سالنم بزنم بیرون ک سرم داد زد
-پاتو از در بیرون بزاری خون بپا میکنم!!
بعد دستم رو دستگیره ی در موند..با حرس گفتم
-از همتون متنفرم!!
رومو برگردوندم بهش و داد زدم
-شنیدی؟؟؟ازت متتفرممم!! هیچکس منو درک نمیکنههه!
۴۹.۱k
۰۴ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.