قسمت 2 رمان باز گشت دوباره
قسمت 2 رمان باز گشت دوباره
شاهین:
همراه سورن بیشتر بازی هارو رفتیم
سورن-پدر من بستنی میخوام
یه مرد بود که بستنی میفروخت کنارش یه زن بود که فال بقیه رو میگرفت هه همشون خرافاتی هستن
با پوزخندم دست سورن رو گرفتم و رفتیم کنار بستنی فروشه
وقتی داشتم از کنار فالگیره رد میشدم چشم فالگیره به من افتاد فکر کنم با پوزخند و تمسخر فهمیده باشه به این چیزا اعتقادی ندارم ....وقتی از کنارش گذشتیم از پشت سرم صدایی شنیدم که با لحجه آلمانی میگفت:
صدا-آقا
برگشتم دیدم زن فالگیره صدام زده بود
-بله
اونم با پوزخندوتمسخر نگام کرد تعجب کردم اون چرا به من پوزخند میزنه چرا با تمسخر نگام میکنه
فالگیر-فکر میکنی میتونی با سرنوشت بجنگی هه فکر میکنی با قدرت خلاف و قاچاقچی
بودن میتونی سرنوشت رو عوض کنی ....یه خنده بلند کرد و ادامه داد
فالگیر-از چیزی که میترسی سرت میاد ...سرنوشت رو نمیشه عوض کرد!
سعی کردم دو باره تو جلد سرد و بی تفاوت خودم برم
-هه من به خرافات باور ندارم بروبه کسایی این حرفارو بزن که احمق باشه!
داشتم به راحم ادامه میدادم که دوباره صدای نکرش بلند شد ولی ایندفعه با چیزی که گفت غرق سرد رو کمرم نشست
فالگیر-شاهین خان قدرت عشق زیاده خیلی زیاد اینقدر زیاد که هیچ کس نمیتونه جلوش رو بگیره هیچ کس..
سورن رو بغل کردم و با سرعت از اونجا دور شدم و به حرفای سورن که میگفت :پدر من بستنی میخوام بستنی میخوام گوش ندادم سوار ماشین شدم و با تمام سرعت از اونجا دور شدم ....
-باید یه کاری کنیم جان حتما چیزی هست که از این اتفاق جلو گیری کنه ...جان رفت توی فکر بعد چند گفت:
-قربان...
منتظر نگاهش کردم
جان- نه قربان فکر نکنم ایده خوبی باشه
کلافه نگاهش کردم
-بگو
جان-امممم راستش.....فکر میکنم باید از الان دست و بال جناب سورن رو ببندین
-یعنی چی؟...درست بگو ببینم
جان-یعنی اون باید از الان ازدواج کنه و بعد از ازدواج باید از جنس مخالف دور باشه یا کاری کنیم که از همه اون ها متنفر شه ولی امکان این که عاشق همسرش بشه زیاده پس باید تا وقتی که جناب سورن از همه دخترا بیزار شدن یا زمان مناسب همسر اونو براش بیارین ولی کسی که با جناب سورن باید ازدواج کنه باید یه غریبه باشه مثلا از ایران یه شهر کوچیک جایی که کسی شما رو نشناسه و شما اوناهم نشناسین کسی که تازه به این دنیا اومده باشه نوزاد یا کوچیک باشه که به کسی علاقه نداشته باشه .
من یه شهر کوچیک رو به شما تو ایران معرفی میکنم با یه خانواده کوچیک و معمولی
فکر بدی نبود ولی 60 درصد موفقیت آمیز بود همین راهشه اره خودشه
یک هفته بعد......
از هواپیما شخصیم اومدم بیرون یکی از بادیگارد ها عینک رو جلوم گرفت برداشتمش گذاشتم چشمم کراواتم رو صاف کردم یکی از خدمه های هواپیما گفت :امیدوارم سفر خوبی برای شما بوده باشه قربان
فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم و به راهم ادامه دادم....
یه ون مشکی جلوم ترمز کرد سوار شدم جان هم نشسته بود
جان-امیدوارم سفر خوبی بوده باشه قربان!
و با چشم به پشت سرم نگاه کرد انگار داشت دمبال کسی میگشت
-سورن نیومد
جان-نیومد یا نیاوردینش....چرا نزاشتین همسر آینده اش رو ببینه؟
-باید به تو جواب پس بدم!؟
جان-ببخشید قربان....
سورن خیلی دوست داشت بیاد ولی مغرور تر از این حرفا بود که با خواهش و التماس منو راضی کنه!
پیپم رو روشن کردم گذاشتم رو لبم یه پک محکم زدم دودشو اروم فرستادم بیرون و گفتم:
-چی شد ....
جان-توی رشت بیمارستان هایی زیاد بود که....
پریدم وسط حرفش و گفتم:
این شهر نه یه شهر دور افتاده تر.
جان-اطراف شیراز شهر های....
-شیراز هم نه
جان-شهری مد نظرتونه؟
یه پک محکم دیگه هم زدم و دودشو فرستادم تو صورت جان و گفتم:
-ایلام چطوره؟
و یه لبخند معروفمو زدم که وقتی یه ایده خوب به ذهنم میرسه میزنم
جان هم به تبعید از من لبخند زد ....جان یه پسر مو بور و چشم سبز بود ازدواج نکرده بود هنوز و عشقو باور نداشت نمیدونه عشق بد دردیه...
شاهین:
همراه سورن بیشتر بازی هارو رفتیم
سورن-پدر من بستنی میخوام
یه مرد بود که بستنی میفروخت کنارش یه زن بود که فال بقیه رو میگرفت هه همشون خرافاتی هستن
با پوزخندم دست سورن رو گرفتم و رفتیم کنار بستنی فروشه
وقتی داشتم از کنار فالگیره رد میشدم چشم فالگیره به من افتاد فکر کنم با پوزخند و تمسخر فهمیده باشه به این چیزا اعتقادی ندارم ....وقتی از کنارش گذشتیم از پشت سرم صدایی شنیدم که با لحجه آلمانی میگفت:
صدا-آقا
برگشتم دیدم زن فالگیره صدام زده بود
-بله
اونم با پوزخندوتمسخر نگام کرد تعجب کردم اون چرا به من پوزخند میزنه چرا با تمسخر نگام میکنه
فالگیر-فکر میکنی میتونی با سرنوشت بجنگی هه فکر میکنی با قدرت خلاف و قاچاقچی
بودن میتونی سرنوشت رو عوض کنی ....یه خنده بلند کرد و ادامه داد
فالگیر-از چیزی که میترسی سرت میاد ...سرنوشت رو نمیشه عوض کرد!
سعی کردم دو باره تو جلد سرد و بی تفاوت خودم برم
-هه من به خرافات باور ندارم بروبه کسایی این حرفارو بزن که احمق باشه!
داشتم به راحم ادامه میدادم که دوباره صدای نکرش بلند شد ولی ایندفعه با چیزی که گفت غرق سرد رو کمرم نشست
فالگیر-شاهین خان قدرت عشق زیاده خیلی زیاد اینقدر زیاد که هیچ کس نمیتونه جلوش رو بگیره هیچ کس..
سورن رو بغل کردم و با سرعت از اونجا دور شدم و به حرفای سورن که میگفت :پدر من بستنی میخوام بستنی میخوام گوش ندادم سوار ماشین شدم و با تمام سرعت از اونجا دور شدم ....
-باید یه کاری کنیم جان حتما چیزی هست که از این اتفاق جلو گیری کنه ...جان رفت توی فکر بعد چند گفت:
-قربان...
منتظر نگاهش کردم
جان- نه قربان فکر نکنم ایده خوبی باشه
کلافه نگاهش کردم
-بگو
جان-امممم راستش.....فکر میکنم باید از الان دست و بال جناب سورن رو ببندین
-یعنی چی؟...درست بگو ببینم
جان-یعنی اون باید از الان ازدواج کنه و بعد از ازدواج باید از جنس مخالف دور باشه یا کاری کنیم که از همه اون ها متنفر شه ولی امکان این که عاشق همسرش بشه زیاده پس باید تا وقتی که جناب سورن از همه دخترا بیزار شدن یا زمان مناسب همسر اونو براش بیارین ولی کسی که با جناب سورن باید ازدواج کنه باید یه غریبه باشه مثلا از ایران یه شهر کوچیک جایی که کسی شما رو نشناسه و شما اوناهم نشناسین کسی که تازه به این دنیا اومده باشه نوزاد یا کوچیک باشه که به کسی علاقه نداشته باشه .
من یه شهر کوچیک رو به شما تو ایران معرفی میکنم با یه خانواده کوچیک و معمولی
فکر بدی نبود ولی 60 درصد موفقیت آمیز بود همین راهشه اره خودشه
یک هفته بعد......
از هواپیما شخصیم اومدم بیرون یکی از بادیگارد ها عینک رو جلوم گرفت برداشتمش گذاشتم چشمم کراواتم رو صاف کردم یکی از خدمه های هواپیما گفت :امیدوارم سفر خوبی برای شما بوده باشه قربان
فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم و به راهم ادامه دادم....
یه ون مشکی جلوم ترمز کرد سوار شدم جان هم نشسته بود
جان-امیدوارم سفر خوبی بوده باشه قربان!
و با چشم به پشت سرم نگاه کرد انگار داشت دمبال کسی میگشت
-سورن نیومد
جان-نیومد یا نیاوردینش....چرا نزاشتین همسر آینده اش رو ببینه؟
-باید به تو جواب پس بدم!؟
جان-ببخشید قربان....
سورن خیلی دوست داشت بیاد ولی مغرور تر از این حرفا بود که با خواهش و التماس منو راضی کنه!
پیپم رو روشن کردم گذاشتم رو لبم یه پک محکم زدم دودشو اروم فرستادم بیرون و گفتم:
-چی شد ....
جان-توی رشت بیمارستان هایی زیاد بود که....
پریدم وسط حرفش و گفتم:
این شهر نه یه شهر دور افتاده تر.
جان-اطراف شیراز شهر های....
-شیراز هم نه
جان-شهری مد نظرتونه؟
یه پک محکم دیگه هم زدم و دودشو فرستادم تو صورت جان و گفتم:
-ایلام چطوره؟
و یه لبخند معروفمو زدم که وقتی یه ایده خوب به ذهنم میرسه میزنم
جان هم به تبعید از من لبخند زد ....جان یه پسر مو بور و چشم سبز بود ازدواج نکرده بود هنوز و عشقو باور نداشت نمیدونه عشق بد دردیه...
۵.۱k
۱۵ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.