غاده جابر همسر شهید مصطفی چمران بود که با هم در لبنان آشن
غاده جابر همسر شهید مصطفی چمران بود که با هم در لبنان آشنا شدند و ازدواج کردند. این ازدواج اگر چه یک وصلت متعارف نبود اما خدا خواست که انجام شود و شد. غاده از دختران ثروتمند عرب بود که به لحاظ سنی هم بیست سال از دکتر چمران کوچکتر بود. اما بعد از پیشنهاد چمران غاده با همه مخالفت ها از جانب خانواده اش تصمیم به ازدواج با مردی گرفت که اگرچه زندگی شان سالها طول نکشید اما برای همیشه جاودان ماند.
آنچه می خوانید گوشه ای است از خاطرات همسر شهید چمران که میگوید:
*دکتر چمران در نظرم مردی آمیخته با خشونت و جنگ بود
روزی روحانی شهرمان (سیدمحمد غروی) از طرف امام موسی صدر از من برای همکاری در مدرسه صنعتی شهر صور دعوت نمود. امام موسی صدر با دیدن من پرسید: الان چه کار میکنید؟
گفتم: مشغول تدریس در دبیرستان هستم.
آقای صدر گفت: آن کار را رها کنید و بیایید در مدرسه صنعتی همکاری کنید.
گفتم: من هیچ ارتباط و علاقهای نسبت به جنگ ندارم و از این جنگ و خون و کشتار بیزارم.
ولی آقای صدر گفت: نزد دکتر چمران بروید و از نزدیک با مدرسه و کارهای آن آشنا شوید.
ولی من به لحاظ ذهنیتی که از دکتر چمران داشتم و آن تصویری آمیخته با خشونت و جنگ بود، از رفتن به آن مدرسه و دیدار با دکتر چمران سر باز زدم.
مدتی گذشت. پدرم به یک بیماری قلبی مبتلا شده بود و من نگران حالش بودم. روزی همان روحانی (سید محمد غروی) به دیدار پدرم آمد و در ضمن گفتوگو، یک تقویم را که توسط سازمان امل منتشر شده بود، به من هدیه کرد. شبهنگام تقویم را نگاه کردم، در هر صفحه نقاشی زیبایی کشیده شده بود. در یکی از این صفحات نقش شمع کوچکی در تاریکی رسم شده بود که توجهم را به خود جلب نمود. نور کوچکی از آن شمع میتابید و جملهای به این مضمون در زیر آن با خطی زیبا نوشته شده بود:
شاید من نتوانم با شعلههای کوچکم تاریکیهای نادانیها و کفر را بزدایم، ولی در مقابل آنها پایدار خواهم ماند.
این تصویر بر من تأثیر بسیار گذاشت و بسیار گریستم. نمیدانستم چرا، اما نور زیبای شمع مرا به شدت مورد تأثیر قرار داده بود. چند روز دیگر هم گذشت تا اینکه روزی دوستی را دیدم که به مدرسه صنعتی صور میرفت. من نیز با او همراه شدم و برای نخستینبار به آنجا رفتم. وقتی دکتر چمران را دیدم، لبخندی بر لب داشت و آرامش و پاکی در چشمانش موج میزد، در حالی که تصویر ذهنیام از او به خشونت و جنگ آمیخته بود. او چنان با تواضع و تبسم با ما سخن میگفت گو اینکه مدتهاست ما را میشناسد.
من ناباورانه و شگفتزده از دوست همراهم پرسیدم: آیا واقعاً او دکتر چمران است؟!
دوستم گفت: بله.
در ضمن صحبت دو سه ساعتهای که در مدرسه بودیم، دکتر چمران همان تقویم امل را به من داد که در آن به تعداد دوازده ماه سال، دوازده تصویر نیز نقاشی کشیده شده بود من گفتم: این تقویم را دیدهام.

دکتر چمران پرسید: از میان تصویرهای آن کدامیک را بیشتر دوست دارید؟
گفتم: تصویر «شمع»
پرسید: چرا؟
اشکم سرازیر شد و گفتم: نمیدانم چرا؟ ولی نور آن شمع همه وجودم را به خود جذب نموده و با دیدن آن بیاختیار گریستم.
سپس من از دکتر چمران پرسیدم: میخواهم بدانم چه کسی آن تصویر را نقاشی نموده است؟ چون میخواهم او را ببینم و با او آشنا شوم.
دکتر چمران به آرامی گفت: کار من بوده است.
من با شگفتی و ناباوری پرسیدم: شما؟! آیا خود شما آن تصویر را کشیدهاید؟
گفت: بله!
برایم عجیب بود. گفتم: شما که در جنگ و خون شناورید، چگونه توانستهاید این اثر هنری را به وجود بیاورید؟
پس از آن دکتر چمران از نوشتههای من که در روزنامهها و مجلات منتشر شده بود یاد کرد. در حین سخن گفتن، اشک چشمانش را دربرگرفته بود.
آنچه می خوانید گوشه ای است از خاطرات همسر شهید چمران که میگوید:
*دکتر چمران در نظرم مردی آمیخته با خشونت و جنگ بود
روزی روحانی شهرمان (سیدمحمد غروی) از طرف امام موسی صدر از من برای همکاری در مدرسه صنعتی شهر صور دعوت نمود. امام موسی صدر با دیدن من پرسید: الان چه کار میکنید؟
گفتم: مشغول تدریس در دبیرستان هستم.
آقای صدر گفت: آن کار را رها کنید و بیایید در مدرسه صنعتی همکاری کنید.
گفتم: من هیچ ارتباط و علاقهای نسبت به جنگ ندارم و از این جنگ و خون و کشتار بیزارم.
ولی آقای صدر گفت: نزد دکتر چمران بروید و از نزدیک با مدرسه و کارهای آن آشنا شوید.
ولی من به لحاظ ذهنیتی که از دکتر چمران داشتم و آن تصویری آمیخته با خشونت و جنگ بود، از رفتن به آن مدرسه و دیدار با دکتر چمران سر باز زدم.
مدتی گذشت. پدرم به یک بیماری قلبی مبتلا شده بود و من نگران حالش بودم. روزی همان روحانی (سید محمد غروی) به دیدار پدرم آمد و در ضمن گفتوگو، یک تقویم را که توسط سازمان امل منتشر شده بود، به من هدیه کرد. شبهنگام تقویم را نگاه کردم، در هر صفحه نقاشی زیبایی کشیده شده بود. در یکی از این صفحات نقش شمع کوچکی در تاریکی رسم شده بود که توجهم را به خود جلب نمود. نور کوچکی از آن شمع میتابید و جملهای به این مضمون در زیر آن با خطی زیبا نوشته شده بود:
شاید من نتوانم با شعلههای کوچکم تاریکیهای نادانیها و کفر را بزدایم، ولی در مقابل آنها پایدار خواهم ماند.
این تصویر بر من تأثیر بسیار گذاشت و بسیار گریستم. نمیدانستم چرا، اما نور زیبای شمع مرا به شدت مورد تأثیر قرار داده بود. چند روز دیگر هم گذشت تا اینکه روزی دوستی را دیدم که به مدرسه صنعتی صور میرفت. من نیز با او همراه شدم و برای نخستینبار به آنجا رفتم. وقتی دکتر چمران را دیدم، لبخندی بر لب داشت و آرامش و پاکی در چشمانش موج میزد، در حالی که تصویر ذهنیام از او به خشونت و جنگ آمیخته بود. او چنان با تواضع و تبسم با ما سخن میگفت گو اینکه مدتهاست ما را میشناسد.
من ناباورانه و شگفتزده از دوست همراهم پرسیدم: آیا واقعاً او دکتر چمران است؟!
دوستم گفت: بله.
در ضمن صحبت دو سه ساعتهای که در مدرسه بودیم، دکتر چمران همان تقویم امل را به من داد که در آن به تعداد دوازده ماه سال، دوازده تصویر نیز نقاشی کشیده شده بود من گفتم: این تقویم را دیدهام.

دکتر چمران پرسید: از میان تصویرهای آن کدامیک را بیشتر دوست دارید؟
گفتم: تصویر «شمع»
پرسید: چرا؟
اشکم سرازیر شد و گفتم: نمیدانم چرا؟ ولی نور آن شمع همه وجودم را به خود جذب نموده و با دیدن آن بیاختیار گریستم.
سپس من از دکتر چمران پرسیدم: میخواهم بدانم چه کسی آن تصویر را نقاشی نموده است؟ چون میخواهم او را ببینم و با او آشنا شوم.
دکتر چمران به آرامی گفت: کار من بوده است.
من با شگفتی و ناباوری پرسیدم: شما؟! آیا خود شما آن تصویر را کشیدهاید؟
گفت: بله!
برایم عجیب بود. گفتم: شما که در جنگ و خون شناورید، چگونه توانستهاید این اثر هنری را به وجود بیاورید؟
پس از آن دکتر چمران از نوشتههای من که در روزنامهها و مجلات منتشر شده بود یاد کرد. در حین سخن گفتن، اشک چشمانش را دربرگرفته بود.
۲.۰k
۰۱ تیر ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.