رمان وان دی لاو پارت ۵:
#رمان_وان_دی_لاو_پارت_۵:
(این متن ویرایش داده شده ست..حواستون باشه اگ آخرش نوشته بود پایان پارت پنجم,ینی کامله و اگ اینطور نبود صب کنین ویرایش تموم بشه...مرسی😀 😉 )
********************************
لیام:
سرمیز نشسته بودم...هری ک مث همیشه تند تند میخورد و اصن مجال نمیداد ک لقمه ع گلوش پایین بره سریع یکی دیگه میخورد..نایل و لویی هم واسه کنسرت آهنگ مشترکشون رفته بودن نیویورک و زینم ک طبق معمول..
تو اتاقش بود..
یهو یاد اون دختره افتادم که اونروز باش تصادف کردم...لبخندی روی لبم نقش بست...
هری سرشو بلند کرد و خندمو ک دید گف:ب چی میخندی دادا؟؟؟😃
گفتم:ب قیافه ی تو!چرا هیچ حرفی نمیزنی؟؟؟؟خسته شدم ع این سکوت 😓
هری:آدم با دهن پر حرف نمیزنه😏 😎
من:تو ک آدم نیسی راحت باش😂
هری: /:
هری:راسی..زین این چن روزه همش تو اتاقشه..چرا؟؟؟تو نمیدونی؟؟؟
من:ب خاطره اون عوضیه..😒 😒
هری:ینی جیجی واقعا.....؟؟؟؟
سرمو آروم تکون دادم..هری با بهت گفت:پس اون چیزایی که میگفتن...
صدای زین اومد:آره راست بود!
سرمو بلند کردم و با زین مواجه شدم..گفتم:داداش..
لبخندی زد:جونم؟؟؟
سعی کردم فضا رو عوض کنم و گفتم:بشین ی دو لقمه غذا بخور بازوهات آب میشنااااا...بعدم دیگ هیچ دختری نگات نمیکنه!😄
زین روی ی صندلی نشستو با لبخند تلخی گفت:از اولشم هیچ دختری نگام نمیکرد...همشون زن بودن!
هیچی نگفتم و فقط نگاش کردم..هری هم ع غذا دست کشیده بود و به ی نقطه ی کور خیره شده بود..
زین سرشو پایین انداخته بود و با غذاش بازی می کرد..هری ی لحظه سرشو بلند کرد ک ی چیزی بگه اما من با حرکت لب بهش گفتم:ی لحظه میری اونور؟؟؟
هری ک فهمیده بود میخام زین و آروم کنم سرشو تکون داد..
از سر میز پاشد و با لحن شوخی ب من گفت:مرسی خانومی...خیلی خوشمزه بود دمت جیز!😉 😀
زین لبخند تلخی زد..
وقتی هری از آشپزخونه کاملا بیرون رفت گفتم:زین..
با لبخند همیشگیش گف:جونم داداش؟
من:ی چیزی نشونت بدم؟؟؟
سرشو تکون داد..
واسم سخت بود چون هنوز دردم میکرد..اما آستینمو ب سختی بالا زدم و گفتم :ببین..
**********
زین با تعجب داد زد :این چ کاریه که تو کردی؟؟؟😨
لبخند تلخی زدمو گفتم:درست ترین کاری بود ک تا حالا کردم!
بعد آستینمو دادم پایین..زین گفت :اگ میخواستی عکسش دیگه رو بازوت نباشه پاکش میکردی!چرا دستتو زخم کردی؟؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:ب نظرم پاک کردنش کافی نبود..
زین: ؟؟؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
میدونی..چرا ب جای اینکه فقط پاکش کنم زخمیشم کردم؟؟؟
زین:چرا؟
من_میدونی...اولین دختری که ب چشمم اومد اون بود...
رفتارش..
حرف زدناش...
برخوردش...
خل بازیاش...
حس میکردم با همه فرق داره!
تا چن وقت بعد فهمیدم عاشقش شدم...بهش گفتمو اونم قبول کرد...با هم خوشبخت بودیم...
من بدون اون خوابم نمی برد و اونم بدون من نفس نمی کشید...خودش که اینطور می گفت!
چن وقت بعد بهم گف ک حاملس!از این که داشتم بابا میشدم حس خوبی داشتم..حس میکردم مرد شدمو از این ک چن وقت دیگع قراره بچمو تو بغلم بگیرمو بهش بگم نفس بابا!قند تو دلم آب می شد...
درسته ک من تو طول هفته ی بارم ب زور میدیدمش(ب خاطره این ک سرش شلوغه خانندس خو)ولی چن وقت بود ک اون ی بار رو هم نمی تونستم ببینمش..
بعد از چن وقت ک حسابی دلم واسه خودشو پسرم..هه😏 😂 پسرم....
داشتم می گفتم...دلم واسه خودشو پسرش تنگ شده بود تصمیم گرفتم ک یهویی برم خونش دیدنش و سورپرایزش کنم..براش کادو خریدمو رفتم خونش...کلیدشو داشتم واسه همین گفتم بهتره بدون اینکه بهش بگم برم که خوشحالتر بشه...😢
زین ک تا اون موقع ساکت مونده بود گف:داداش..دستمال...
گفتم:نه...حقمه!حقمه گریه کنم ب خاطره اینکه چار سال تموم فک میکردم عاشقمه!حقمه ...😢 😢 😢 😢
دستی ب چشام کشیدمو میون گریه م لبخندی زدم و گفتم:ولی جالبه ها...
گف:چی...جالبه؟؟
گفتم:اینکه ی نفر بتونه چارسال آدمو سر کار بزاره...😔
زین: .....(سکوت)
ادامه دادم: جالب اینجاس ک طوری رفتار میکرد ک انگار واااااقعا عاشقمه..😂
بلند زدم زیر خنده..خنده ای که کم کم..کمرنگ شد و جاشو به ی بغض سنگین تو گلوم داد..
گفتم:داشتم میگفتم...
وقتی رفتم خونش اول آیفون رو زدم ..کسی جواب نداد...درو با کلیدم باز کردمو صدا زدم:
خانوم خوشگلمممممم..کجایی؟؟😃
کسی جواب نداد!
تعجب کردم ولی بخاطره اینکه خیلی دوسش داشتم زیرلب گفتم:لابد باز رفته...ولی من ا
(این متن ویرایش داده شده ست..حواستون باشه اگ آخرش نوشته بود پایان پارت پنجم,ینی کامله و اگ اینطور نبود صب کنین ویرایش تموم بشه...مرسی😀 😉 )
********************************
لیام:
سرمیز نشسته بودم...هری ک مث همیشه تند تند میخورد و اصن مجال نمیداد ک لقمه ع گلوش پایین بره سریع یکی دیگه میخورد..نایل و لویی هم واسه کنسرت آهنگ مشترکشون رفته بودن نیویورک و زینم ک طبق معمول..
تو اتاقش بود..
یهو یاد اون دختره افتادم که اونروز باش تصادف کردم...لبخندی روی لبم نقش بست...
هری سرشو بلند کرد و خندمو ک دید گف:ب چی میخندی دادا؟؟؟😃
گفتم:ب قیافه ی تو!چرا هیچ حرفی نمیزنی؟؟؟؟خسته شدم ع این سکوت 😓
هری:آدم با دهن پر حرف نمیزنه😏 😎
من:تو ک آدم نیسی راحت باش😂
هری: /:
هری:راسی..زین این چن روزه همش تو اتاقشه..چرا؟؟؟تو نمیدونی؟؟؟
من:ب خاطره اون عوضیه..😒 😒
هری:ینی جیجی واقعا.....؟؟؟؟
سرمو آروم تکون دادم..هری با بهت گفت:پس اون چیزایی که میگفتن...
صدای زین اومد:آره راست بود!
سرمو بلند کردم و با زین مواجه شدم..گفتم:داداش..
لبخندی زد:جونم؟؟؟
سعی کردم فضا رو عوض کنم و گفتم:بشین ی دو لقمه غذا بخور بازوهات آب میشنااااا...بعدم دیگ هیچ دختری نگات نمیکنه!😄
زین روی ی صندلی نشستو با لبخند تلخی گفت:از اولشم هیچ دختری نگام نمیکرد...همشون زن بودن!
هیچی نگفتم و فقط نگاش کردم..هری هم ع غذا دست کشیده بود و به ی نقطه ی کور خیره شده بود..
زین سرشو پایین انداخته بود و با غذاش بازی می کرد..هری ی لحظه سرشو بلند کرد ک ی چیزی بگه اما من با حرکت لب بهش گفتم:ی لحظه میری اونور؟؟؟
هری ک فهمیده بود میخام زین و آروم کنم سرشو تکون داد..
از سر میز پاشد و با لحن شوخی ب من گفت:مرسی خانومی...خیلی خوشمزه بود دمت جیز!😉 😀
زین لبخند تلخی زد..
وقتی هری از آشپزخونه کاملا بیرون رفت گفتم:زین..
با لبخند همیشگیش گف:جونم داداش؟
من:ی چیزی نشونت بدم؟؟؟
سرشو تکون داد..
واسم سخت بود چون هنوز دردم میکرد..اما آستینمو ب سختی بالا زدم و گفتم :ببین..
**********
زین با تعجب داد زد :این چ کاریه که تو کردی؟؟؟😨
لبخند تلخی زدمو گفتم:درست ترین کاری بود ک تا حالا کردم!
بعد آستینمو دادم پایین..زین گفت :اگ میخواستی عکسش دیگه رو بازوت نباشه پاکش میکردی!چرا دستتو زخم کردی؟؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:ب نظرم پاک کردنش کافی نبود..
زین: ؟؟؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
میدونی..چرا ب جای اینکه فقط پاکش کنم زخمیشم کردم؟؟؟
زین:چرا؟
من_میدونی...اولین دختری که ب چشمم اومد اون بود...
رفتارش..
حرف زدناش...
برخوردش...
خل بازیاش...
حس میکردم با همه فرق داره!
تا چن وقت بعد فهمیدم عاشقش شدم...بهش گفتمو اونم قبول کرد...با هم خوشبخت بودیم...
من بدون اون خوابم نمی برد و اونم بدون من نفس نمی کشید...خودش که اینطور می گفت!
چن وقت بعد بهم گف ک حاملس!از این که داشتم بابا میشدم حس خوبی داشتم..حس میکردم مرد شدمو از این ک چن وقت دیگع قراره بچمو تو بغلم بگیرمو بهش بگم نفس بابا!قند تو دلم آب می شد...
درسته ک من تو طول هفته ی بارم ب زور میدیدمش(ب خاطره این ک سرش شلوغه خانندس خو)ولی چن وقت بود ک اون ی بار رو هم نمی تونستم ببینمش..
بعد از چن وقت ک حسابی دلم واسه خودشو پسرم..هه😏 😂 پسرم....
داشتم می گفتم...دلم واسه خودشو پسرش تنگ شده بود تصمیم گرفتم ک یهویی برم خونش دیدنش و سورپرایزش کنم..براش کادو خریدمو رفتم خونش...کلیدشو داشتم واسه همین گفتم بهتره بدون اینکه بهش بگم برم که خوشحالتر بشه...😢
زین ک تا اون موقع ساکت مونده بود گف:داداش..دستمال...
گفتم:نه...حقمه!حقمه گریه کنم ب خاطره اینکه چار سال تموم فک میکردم عاشقمه!حقمه ...😢 😢 😢 😢
دستی ب چشام کشیدمو میون گریه م لبخندی زدم و گفتم:ولی جالبه ها...
گف:چی...جالبه؟؟
گفتم:اینکه ی نفر بتونه چارسال آدمو سر کار بزاره...😔
زین: .....(سکوت)
ادامه دادم: جالب اینجاس ک طوری رفتار میکرد ک انگار واااااقعا عاشقمه..😂
بلند زدم زیر خنده..خنده ای که کم کم..کمرنگ شد و جاشو به ی بغض سنگین تو گلوم داد..
گفتم:داشتم میگفتم...
وقتی رفتم خونش اول آیفون رو زدم ..کسی جواب نداد...درو با کلیدم باز کردمو صدا زدم:
خانوم خوشگلمممممم..کجایی؟؟😃
کسی جواب نداد!
تعجب کردم ولی بخاطره اینکه خیلی دوسش داشتم زیرلب گفتم:لابد باز رفته...ولی من ا
۱۴۰.۶k
۲۹ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.