سانحــه عِـــشق:
سانحــه عِـــشق:
#پارت15
رفتم تو اتاق خودم گوشیم داشت زنگ میخورد و عکس مهسا روش افتاده بود . جواب دادم
_الو سلام مهی
مهسا_سلام چطوری ، فردا برنامت چیه؟
_خوبم ، بیکارم کار خاصی ندارم
مهسا_خب پس منو ساناز میخوایم بریم بازار برای عروسی لباس بخریم این شد که گفتیم توام باهامون بیای
_ا شما هم دعوتین؟
مهسا_اره عروسی فامیلای سانازه منم به عنوان همراهش میرم ساناز تورو هم دعوت کرده؟
_نه بابا عروسی فامیلامونه ، حالا ساعت چند میرید؟
مهسا_ چه خوب پس باهم هستیم ، ساعت 7 دیگه دم در باش .
_باشه خودمم میخواستم خرید کنم برای دانشگاه و عروسی.
مهسا_ خوبه، خب عزیزم مزاحمت نمیشم ، تا بعد.
_میبینمت
یکدفعه برگشتم به گذشته . با اونم تو عروسی آشنا شدم .
افکارمو کنار گذاشتم و از توی قفسه کتابخونه رمانی بیرون کشیدم و خوندم ...
نمیدونم چند ساعت گذاشته بود که مامان صدام زد .
کتاب رو بستم و روی تخت گذاشتم. از اتاق بیرون اومدم
و به سمت مامان که توآشپز خونه بود رفتم
. _بله مامان جان
_شام آماده ست آرین و باباتو صدا کن
_چشم
بعد از تموم کردن شام تشکر کردمو ظرفامو تو سینک شستم و برگشتم تو اتاقم. پرده رو کنار کشیدم و پنجره رو باز کردم صندلی میز تحریرمو نزدیک به پنجره گذاشتمو نشستم
مثل هرشب به ماه خیره شدم و برگشتم به چند سال پیش تو عروسی پسر داییم باهاش آشنا شدم پسرخاله ، زن پسرداییم(نرگس) بود و بعد از چند ماه نرگس منو به خونه خودشون دعوت کرد و گفت که امیر من رو دوست داره و میخواد بیاد خواستگاریم و الان هم اونو دعوت کرده که باهم حرفامونو بزنیم .
اون موقع ها من سنی نداشتم و سال دوم دبیرستان بودم.
و من خیلی تعجب کردم ، اون شب امیر اومد و باهم صحبت کردیم پسر باکمالات و با شخصیتی بود و 8سال از من بزرگتر بود . وقتی صحبت کردیم . شماره خونه رو از پسر داییم گرفت که زنگ بزنن
بعد از یک هفته تلفن خونمون زنگ خورد و برای خواستگاری فردا شب اجازه گرفتن . ولی مامان بابام سخت مخالف بودن .
چون من بچه تر بودم و اصلا سنم مناسب ازدواج با مرد 25 ساله نبود .... با این حال پدرم برای احترام گفت بیان .
شب خواستگاری پدرم رو به امیر جواب رد داد ولی امیر اصرار داشت که مطمئنه خوشبختم میکنه.
#ادامه دارد...
برای خوندن پارت های بیشتر به کانال مراجعه کنید
اونجا جلوتریم.
https://t.me/romansaneheshgh
#پارت15
رفتم تو اتاق خودم گوشیم داشت زنگ میخورد و عکس مهسا روش افتاده بود . جواب دادم
_الو سلام مهی
مهسا_سلام چطوری ، فردا برنامت چیه؟
_خوبم ، بیکارم کار خاصی ندارم
مهسا_خب پس منو ساناز میخوایم بریم بازار برای عروسی لباس بخریم این شد که گفتیم توام باهامون بیای
_ا شما هم دعوتین؟
مهسا_اره عروسی فامیلای سانازه منم به عنوان همراهش میرم ساناز تورو هم دعوت کرده؟
_نه بابا عروسی فامیلامونه ، حالا ساعت چند میرید؟
مهسا_ چه خوب پس باهم هستیم ، ساعت 7 دیگه دم در باش .
_باشه خودمم میخواستم خرید کنم برای دانشگاه و عروسی.
مهسا_ خوبه، خب عزیزم مزاحمت نمیشم ، تا بعد.
_میبینمت
یکدفعه برگشتم به گذشته . با اونم تو عروسی آشنا شدم .
افکارمو کنار گذاشتم و از توی قفسه کتابخونه رمانی بیرون کشیدم و خوندم ...
نمیدونم چند ساعت گذاشته بود که مامان صدام زد .
کتاب رو بستم و روی تخت گذاشتم. از اتاق بیرون اومدم
و به سمت مامان که توآشپز خونه بود رفتم
. _بله مامان جان
_شام آماده ست آرین و باباتو صدا کن
_چشم
بعد از تموم کردن شام تشکر کردمو ظرفامو تو سینک شستم و برگشتم تو اتاقم. پرده رو کنار کشیدم و پنجره رو باز کردم صندلی میز تحریرمو نزدیک به پنجره گذاشتمو نشستم
مثل هرشب به ماه خیره شدم و برگشتم به چند سال پیش تو عروسی پسر داییم باهاش آشنا شدم پسرخاله ، زن پسرداییم(نرگس) بود و بعد از چند ماه نرگس منو به خونه خودشون دعوت کرد و گفت که امیر من رو دوست داره و میخواد بیاد خواستگاریم و الان هم اونو دعوت کرده که باهم حرفامونو بزنیم .
اون موقع ها من سنی نداشتم و سال دوم دبیرستان بودم.
و من خیلی تعجب کردم ، اون شب امیر اومد و باهم صحبت کردیم پسر باکمالات و با شخصیتی بود و 8سال از من بزرگتر بود . وقتی صحبت کردیم . شماره خونه رو از پسر داییم گرفت که زنگ بزنن
بعد از یک هفته تلفن خونمون زنگ خورد و برای خواستگاری فردا شب اجازه گرفتن . ولی مامان بابام سخت مخالف بودن .
چون من بچه تر بودم و اصلا سنم مناسب ازدواج با مرد 25 ساله نبود .... با این حال پدرم برای احترام گفت بیان .
شب خواستگاری پدرم رو به امیر جواب رد داد ولی امیر اصرار داشت که مطمئنه خوشبختم میکنه.
#ادامه دارد...
برای خوندن پارت های بیشتر به کانال مراجعه کنید
اونجا جلوتریم.
https://t.me/romansaneheshgh
۵.۰k
۱۴ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.