دوستان تو تلگرام درخواست زیاد داشتیم که عکس آوا رو عوض کن
دوستان تو تلگرام درخواست زیاد داشتیم که عکس آوا رو عوض کنیم .
سانحــه عِـــشق:
#پارت16
(گذشته)
بعد از اینکه جواب رد رو شنیدن مادرش به زور امیر و برد. لبخندی زدم . وگرنه امیر تا صبح برای پدرم دلیل میاورد .
خانواده کلا مخالف بودن چون سنم مناسب ازدواج نبود ولی شرایط امیر برای ازدواج خوب بود ، البته با من نه.
بعد از چند هفته به گوشیم اس داد و من کم و بیش بهش جواب میدادم . امیر میگفت من مادرمو راضی میکنم که دوباره بیایم و من میگفتم تو که جواب رد رو از پدرم شنیدی و میدونی که اصلا اجازه نمیده ، پس تلاشت بی فایده ست .
برای بار دوم اومدن بازم نه شنیدن ، نظر من هرچی بود که بابام بگه .
ما همینطور باهم در ارتباط بودیم و امیر هر روز به کارخونه بابا میرفت و سعی میکرد راضیش کنه ، ولی بازم بی فایده بود.
خودمم کم کم بهش علاقه پیدا کرده بودم .
یه روز که با مهسا و ساناز توی پارک نشسته بودیم مادر امیر منو دید و با عصبانیت اومد طرفم و یکی خوابوند زیر گوشم و گفت از زندگی پسر من بکش بیرون . چیکارش کردی که شب و روزش تو شدی ؟ شده پوست استخون ، دیگه اون امیر قبلی نیست .
تو و خانوادت لیاقت پسر من رو ندارید .
خلاصه هر چی از دهنش در اومد بهم گفت . ولی من احترامش رو نگه داشتم و حرفی نزدم.
مهسا و ساناز هم خیلی تعجب کرده بودن و ساناز از من دفاع میکرد ، ولی مهسا جریان رو نمیدونست.
ولی بعدا براش تعریف کردم.
چند ماه گذشته بود و امیر خیلی اصرار میکرد که منو ببینه و من میگفتم نمیتونم .
تا اینکه بالاخره موقعیت جور شد و تو کافی شاپی قرار گذاشتیم و باهم صحبت کردیم و قهوه سفارش دادیم .
بعد از اینکه از کافی شاپ بیرون اومدیم ، اصرار داشت منو برسونه ولی من ترسیدم کسی مارو باهم ببینه و فکر بدی به سرش بزنه گفتم نه و این نزدیکی ها کار دارم.
به سمت ماشینش رفت و منم راهم و ازش جدا کردم .
چند قدم بیشتر نرفته بودم که با صدای وحشتناکی به عقب برگشتم .
امیر با سر و صورت خونی روی زمین افتاده بود و موتوری با سرعت ازش دور شد . اون مرد موتوری امیر رو زده بود.
اشکام راه گرفتن . توان راه رفتن نداشتم که حداقل به بیمارستان ببرمش مردم دورش جمع شده بودن و بالاخره یه نفر کمک کرد و توی ماشین گذاشتنش .
به کانال مراجعه کنید ... اونجا جلو تریم و عکس شخصیت هارو گذاشتم
https://t.me/romansaneheshgh
سانحــه عِـــشق:
#پارت16
(گذشته)
بعد از اینکه جواب رد رو شنیدن مادرش به زور امیر و برد. لبخندی زدم . وگرنه امیر تا صبح برای پدرم دلیل میاورد .
خانواده کلا مخالف بودن چون سنم مناسب ازدواج نبود ولی شرایط امیر برای ازدواج خوب بود ، البته با من نه.
بعد از چند هفته به گوشیم اس داد و من کم و بیش بهش جواب میدادم . امیر میگفت من مادرمو راضی میکنم که دوباره بیایم و من میگفتم تو که جواب رد رو از پدرم شنیدی و میدونی که اصلا اجازه نمیده ، پس تلاشت بی فایده ست .
برای بار دوم اومدن بازم نه شنیدن ، نظر من هرچی بود که بابام بگه .
ما همینطور باهم در ارتباط بودیم و امیر هر روز به کارخونه بابا میرفت و سعی میکرد راضیش کنه ، ولی بازم بی فایده بود.
خودمم کم کم بهش علاقه پیدا کرده بودم .
یه روز که با مهسا و ساناز توی پارک نشسته بودیم مادر امیر منو دید و با عصبانیت اومد طرفم و یکی خوابوند زیر گوشم و گفت از زندگی پسر من بکش بیرون . چیکارش کردی که شب و روزش تو شدی ؟ شده پوست استخون ، دیگه اون امیر قبلی نیست .
تو و خانوادت لیاقت پسر من رو ندارید .
خلاصه هر چی از دهنش در اومد بهم گفت . ولی من احترامش رو نگه داشتم و حرفی نزدم.
مهسا و ساناز هم خیلی تعجب کرده بودن و ساناز از من دفاع میکرد ، ولی مهسا جریان رو نمیدونست.
ولی بعدا براش تعریف کردم.
چند ماه گذشته بود و امیر خیلی اصرار میکرد که منو ببینه و من میگفتم نمیتونم .
تا اینکه بالاخره موقعیت جور شد و تو کافی شاپی قرار گذاشتیم و باهم صحبت کردیم و قهوه سفارش دادیم .
بعد از اینکه از کافی شاپ بیرون اومدیم ، اصرار داشت منو برسونه ولی من ترسیدم کسی مارو باهم ببینه و فکر بدی به سرش بزنه گفتم نه و این نزدیکی ها کار دارم.
به سمت ماشینش رفت و منم راهم و ازش جدا کردم .
چند قدم بیشتر نرفته بودم که با صدای وحشتناکی به عقب برگشتم .
امیر با سر و صورت خونی روی زمین افتاده بود و موتوری با سرعت ازش دور شد . اون مرد موتوری امیر رو زده بود.
اشکام راه گرفتن . توان راه رفتن نداشتم که حداقل به بیمارستان ببرمش مردم دورش جمع شده بودن و بالاخره یه نفر کمک کرد و توی ماشین گذاشتنش .
به کانال مراجعه کنید ... اونجا جلو تریم و عکس شخصیت هارو گذاشتم
https://t.me/romansaneheshgh
۳.۹k
۱۵ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.