من از اشکی که میریزد ز چشم یار میترسم
من از اشکی که میریزد ز چشم یار میترسم
از آن روزی که اربابم شود بیمار میترسم
همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس
من از خوابیدن منجی درون غار میترسم
رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم
همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن
از این که باز عاشورا شود تکرار میترسم
سحر شد آمده خورشید اما آسمان ابری ست
من از بی مهری این ابرهای تار میترسم
اللــهــم عــجــل لولیک الفــرج
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
از آن روزی که اربابم شود بیمار میترسم
همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس
من از خوابیدن منجی درون غار میترسم
رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم
همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن
از این که باز عاشورا شود تکرار میترسم
سحر شد آمده خورشید اما آسمان ابری ست
من از بی مهری این ابرهای تار میترسم
اللــهــم عــجــل لولیک الفــرج
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
۱.۷k
۰۷ تیر ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.