| تماشای درخت خرمالو از پشت شیشه ها |
| تماشای درخت خرمالو از پشت شیشه ها |
اواخر پاییز بود ، هوا که رو به سردی میرفت دانشگاه زودتر خلوت میشد ، سلف غذاخوری در زمستان یک بوفه داشت که تا گرگ و میش غروب باز بود ، چیز زیادی هم نداشت ، برای ما همان چای و نسکافه اش می ارزید به کل دنیا. بین قسمت خانم ها و آقایان یک پرده ی پلاستیکی بزرگ نقش دیوار را ایفا میکرد. جلوی سلف مان کاملا شیشه بند بود و روبرویش یک باغچه ی زیبا با حصارهای چوبی.
وسط این باغچه یک درخت خرمالو بود ، نمیدانم چقدر تا به حال درخت خرمالو دیده اید اما بنظرم درخت خرمالو در هر حالتی غرور و زیبایی خودش را دارد ، چه در زمان طلوع و شکوفه دادنش و چه در زمان غروب و برگ ریزانش.
پنجشنبه ها کلاس اش دیر تمام میشد و من بهترین کار دنیا را میکردم ، انتهای سلف چسبیده به دیوار و بخاری با دو لیوان خالی که داخل اش یک چای کیسه ای بود مینشستم . صندلی ها را میچرخاندم به سمت شیشه بندی که روبرویش باغچه و درخت خرمالو بود .
آن روز کنارم نشسته بود و همانطور که دستانش را به لیوان مقوایی چای چسبانده بود درخت خرمالو را نشان داد و گفت ، چند ماه پیش اش چقدر فرق کرده است با الان اش ،
انگار پیر شده است ،
فکر میکنی چه چیز باعث پیری میشود ؟
بعد از این سوال نگاهم نکرد ، من هم نگاهش نکردم
و تنها سکوت بود که بین ما و درخت خرمالو حکمرانی میکرد.
میدانی گاهی اوقات ما آدم ها سوال هایی را از یکدیگر میپرسیم که به دنبال جوابش نیستیم ، انگار که جراتش را نداشته باشیم ، انگار که دلمان میخواهد آن سوال تا آخرین روزِ دنیا برایمان سوال بماند اما هرگز با جوابش روبرو نشویم ، انگار که میدانیم بعد از شنیدن جواب این سوال ها دیگر آدم سابق نمیشویم و هرگز نمیتوانیم مثل قبل به زندگی ادامه بدهیم .
انگار که دلمان میخواهد هیچکس در دنیا جواب این سوال ها را نداند حتی آنکس که عزیز تر از جانمان است . بنظرم وقتی آدم ها از کسی سوال میپرسند و بعدش جرات نگاه کردن به طرف مقابل را ندارند معنی اش آن است که برای آن سوال هرگز به دنبال جواب نبوده اند ،
و نخواهند بود.
تا مدت ها وقتِ چای گرفتن پول دو عدد چای را حساب میکردم ، به آن رقم عادت کرده بودم ، مدت ها همان رقم را به فروشنده داده بودم و انگار که ملکه ذهنم شده بود اما به مرور زمان همه چیز برگشت سر جای خودش و بالاخره نوبت آن روزهایی رسید که دیگر میدانستم تنهایم و تنهایی یعنی یک عدد چای و نه بیشتر .
مدت ها نمیتوانستم جلوی ویترین مغازه ها بایستم و چیزی را نگاه کنم حتی وقتی که صرفا برای خرید بیرون رفته بودم ، انگار که همیشه حضور و پیچش یک دست لابه لای بازوان و ساعدم را کم داشتم . یک روزی همه اینها هم برگشتند سرجای خودشان. این را آنجایی فهمیدم که جلوی آن مغازهِ سرِ میدان پانزده دقیقه به یک لیزر سه کاره چند هزار تومانی نگاه میکردم .
دیگر موقع خرید از سوپری آن دو برادر خوش اخلاق خوراکی ها را در اندازه های یکنفره میخریدم .
موقع بیرون رفتن برای کرایه تاکسی از کشوی میزم اندازه یکنفر پول خرد بر میداشتم .
دیگر دنده های ماشین را خودم عوض میکردم و شریکی رانندگی کردن را به دست فراموشی سپردم .
بعد از هجرت آدم ها از زندگیمان خیلی چیزها دیگر سر جای خودشان نیستند ، احساس کلافگی امانمان را میبرد ، کلافگی برای عادت به نوع دیگری از زندگی که دیگر نمیتوانی داشته باشی اش . اما گذر شلاقی زمان و روزها به مرور همه چیز را بر میگرداند سرجای خودش ، زمان آنقدر آرام و بیرحمانه این کار را انجام میدهد که آدمی در هیچکدام از این لحظات متوجه چیزی نخواهد شد.
میدانی به سوال ات فکر میکردم بَلامیسَر جان
همه چیز بعد از رفتن ات برگشت سر جای خودش
خرید چای و سرنوشت خالی کردن چای دوم درون باغچه
ناتوانی ایستادن در جلوی یک ویترین بی جان
حساب کردن کرایه تاکسی و نگاه راننده از آینه به چشمانم
میبینی؟ همه چیزها برگشتند سر جای خودشان
همه ی چیزها به جز خودِ خودت
و این جای خالی توست که آدمی را پیر میکند
پیرتر و پیرتر
کاش که آن روز همین جواب را به تو میدادم..
کاش ..
پویان_اوحدی
اواخر پاییز بود ، هوا که رو به سردی میرفت دانشگاه زودتر خلوت میشد ، سلف غذاخوری در زمستان یک بوفه داشت که تا گرگ و میش غروب باز بود ، چیز زیادی هم نداشت ، برای ما همان چای و نسکافه اش می ارزید به کل دنیا. بین قسمت خانم ها و آقایان یک پرده ی پلاستیکی بزرگ نقش دیوار را ایفا میکرد. جلوی سلف مان کاملا شیشه بند بود و روبرویش یک باغچه ی زیبا با حصارهای چوبی.
وسط این باغچه یک درخت خرمالو بود ، نمیدانم چقدر تا به حال درخت خرمالو دیده اید اما بنظرم درخت خرمالو در هر حالتی غرور و زیبایی خودش را دارد ، چه در زمان طلوع و شکوفه دادنش و چه در زمان غروب و برگ ریزانش.
پنجشنبه ها کلاس اش دیر تمام میشد و من بهترین کار دنیا را میکردم ، انتهای سلف چسبیده به دیوار و بخاری با دو لیوان خالی که داخل اش یک چای کیسه ای بود مینشستم . صندلی ها را میچرخاندم به سمت شیشه بندی که روبرویش باغچه و درخت خرمالو بود .
آن روز کنارم نشسته بود و همانطور که دستانش را به لیوان مقوایی چای چسبانده بود درخت خرمالو را نشان داد و گفت ، چند ماه پیش اش چقدر فرق کرده است با الان اش ،
انگار پیر شده است ،
فکر میکنی چه چیز باعث پیری میشود ؟
بعد از این سوال نگاهم نکرد ، من هم نگاهش نکردم
و تنها سکوت بود که بین ما و درخت خرمالو حکمرانی میکرد.
میدانی گاهی اوقات ما آدم ها سوال هایی را از یکدیگر میپرسیم که به دنبال جوابش نیستیم ، انگار که جراتش را نداشته باشیم ، انگار که دلمان میخواهد آن سوال تا آخرین روزِ دنیا برایمان سوال بماند اما هرگز با جوابش روبرو نشویم ، انگار که میدانیم بعد از شنیدن جواب این سوال ها دیگر آدم سابق نمیشویم و هرگز نمیتوانیم مثل قبل به زندگی ادامه بدهیم .
انگار که دلمان میخواهد هیچکس در دنیا جواب این سوال ها را نداند حتی آنکس که عزیز تر از جانمان است . بنظرم وقتی آدم ها از کسی سوال میپرسند و بعدش جرات نگاه کردن به طرف مقابل را ندارند معنی اش آن است که برای آن سوال هرگز به دنبال جواب نبوده اند ،
و نخواهند بود.
تا مدت ها وقتِ چای گرفتن پول دو عدد چای را حساب میکردم ، به آن رقم عادت کرده بودم ، مدت ها همان رقم را به فروشنده داده بودم و انگار که ملکه ذهنم شده بود اما به مرور زمان همه چیز برگشت سر جای خودش و بالاخره نوبت آن روزهایی رسید که دیگر میدانستم تنهایم و تنهایی یعنی یک عدد چای و نه بیشتر .
مدت ها نمیتوانستم جلوی ویترین مغازه ها بایستم و چیزی را نگاه کنم حتی وقتی که صرفا برای خرید بیرون رفته بودم ، انگار که همیشه حضور و پیچش یک دست لابه لای بازوان و ساعدم را کم داشتم . یک روزی همه اینها هم برگشتند سرجای خودشان. این را آنجایی فهمیدم که جلوی آن مغازهِ سرِ میدان پانزده دقیقه به یک لیزر سه کاره چند هزار تومانی نگاه میکردم .
دیگر موقع خرید از سوپری آن دو برادر خوش اخلاق خوراکی ها را در اندازه های یکنفره میخریدم .
موقع بیرون رفتن برای کرایه تاکسی از کشوی میزم اندازه یکنفر پول خرد بر میداشتم .
دیگر دنده های ماشین را خودم عوض میکردم و شریکی رانندگی کردن را به دست فراموشی سپردم .
بعد از هجرت آدم ها از زندگیمان خیلی چیزها دیگر سر جای خودشان نیستند ، احساس کلافگی امانمان را میبرد ، کلافگی برای عادت به نوع دیگری از زندگی که دیگر نمیتوانی داشته باشی اش . اما گذر شلاقی زمان و روزها به مرور همه چیز را بر میگرداند سرجای خودش ، زمان آنقدر آرام و بیرحمانه این کار را انجام میدهد که آدمی در هیچکدام از این لحظات متوجه چیزی نخواهد شد.
میدانی به سوال ات فکر میکردم بَلامیسَر جان
همه چیز بعد از رفتن ات برگشت سر جای خودش
خرید چای و سرنوشت خالی کردن چای دوم درون باغچه
ناتوانی ایستادن در جلوی یک ویترین بی جان
حساب کردن کرایه تاکسی و نگاه راننده از آینه به چشمانم
میبینی؟ همه چیزها برگشتند سر جای خودشان
همه ی چیزها به جز خودِ خودت
و این جای خالی توست که آدمی را پیر میکند
پیرتر و پیرتر
کاش که آن روز همین جواب را به تو میدادم..
کاش ..
پویان_اوحدی
۷.۹k
۳۰ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.