اکبر آقا صاحب دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه مان بود. مهم تر
اکبر آقا صاحب دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه مان بود. مهم ترین و بروز ترین اتفاقات دهه ی هفتاد را باید از روزنامه ها و چند نوبت اخبار تلویزیون پیگیری میکردیم. نه شبکه ی خبری بود که بیست و چهار ساعته ریزترین اتفاقات دور ترین نقاط جهان را به گوش مردم برساند، و نه اینترنت و فضای مجازی.
اعلام کرده بودند نتایج کنکور صبح فردا در روزنامه چاپ می شود. آن شب تا صبح راحت نخوابیدم. این فکر که نتیجه ی زحمات چندین ساله و درس خواندن های شبانه روزی ام فردا مشخص می شود رهایم نمی کرد. نمیدانستم اگر قبول نشوم یا رتبه ی خوبی نیاورم با چه واکنشی از خانواده ام مواجه می شوم. جواب مادر که تمام سال اخیر پز حضور نداشتنم در مهمانی ها را با جمله ی “پسرم داره خودشو برا کنکور آماده میکنه” و پدر که تا چیزی نیاز به تعمیر داشت حواله به “آقای مهندس خانه” میداد را چه دهم؟ دلم روشن بود اما اضطراب رهایم نمی کرد. نفهمیدم کی خوابم برد…
صبح با صدای مادر بیدار شدم :
_ رضا! آقا رضا! مگه نتایج کنکور امروز نمیاد؟!
سراسیمه بلند شدم. ساعت هشت و نیم بود. بدون معطلی لباس پوشیدم و خودم را به دکه ی اکبر آقا رساندم. صف ملت مداد به دست تا یکی دو متر ادامه داشت. روزنامه تازه آمده بود و همهمه بین مردم پیچیده بود. این حجم از استرس را تا آن روز کمتر تجربه کرده بودم. شاید آخرین باری که انقدر اضطراب داشتم به دوسال قبل بر می گشت. وقتی مراقب سر امتحانات خرداد ماه تقلبم را گرفت و پس از احضار شدن به دفتر قرار شد خانواده ام به مدرسه بیایند. آن مساله با گرو گذاشتن ریش پدرم پیش مدیر حل شد، اما حالا اگر قبول نمی شدم چه می شد؟ چه کسی میخواست پیش پدرم ریش گرو بگذارد؟ نمیدانم… شاید هم رفتاری منطقی نشان میدادند.
در همین افکار بودم که کسی با چهره ی درهم کشیده روی شانه ام زد و گفت :
_ بیا داداش ما که شانس نداریم، تو یه نگاه بنداز ببین اسمتو پیدا می کنی.
روزنامه را گرفتم و تشکر کردم. از جمعیت فاصله گرفتم. دوست داشتم زودتر تکلیفم مشخص شود، اما از جستجو کردن اسمم میترسیدم. بالاخره دلم را به دریا زدم و دنبال اسمم گشتم.
الف… ح… احمدی… احمدی ایمان… احمدی بهروز… احمدی دانیال…
با آن همه استرس تمرکز کردن سخت بود. پیش خودم گفتم فامیلی از این زیادتر هم داریم؟! همینطور که پایین می آمدم و توی دلم غر میزدم ناگهان چشمم به اسم آشنایی خورد!
احمدی… رضا!!! شماره ی داوطلب را با شماره ی خودم تطبیق دادم، عدد به عدد، درست بود! خودم بودم! از زور شوق سرم گیج می رفت. بدون مکث به سراغ رتبه ام رفتم، خوب بود. میدانستم اگر درست انتخاب کنم میتوانم رشته ی خوبی قبول شوم. روزنامه را با خوشحالی به نفر بعد دادم و به شیرینی فروشی رفتم. یک کیلو شیرینی خریدم و به سرعت خودم را به خانه رساندم. همین که در را باز کردم مادرم آمد و با دیدن جعبه شیرینی مرا سفت در آغوش گرفت، فهمیده بود خبر خوشی دارم. شروع کرد به قربان صدقه رفتن و مهندس صدا زدنم. کم کم همه ی فامیل باخبر شدند، یکی یکی تماس گرفتند و تبریک گفتند.
خلاصه انتخاب رشته را با وسواس زیاد و به کمک عمو بهنام انجام دادم. عمو بهنام مشاور تحصیلی و دوست پدر بود. دایره ی وسیع دوستان پدرم تقریبا شامل تمام تخصص ها و رشته ها میشد. بیشتر این ارتباطات و آشنایی ها به واسطه روابط عمومی بالای پدر و شرایط کاری اش بود. چند صباحی به چشم انتظاری گذشت تا بالاخره نتایج انتخاب رشته آمد. حاصل زحمات و درس خواندن های این چند سال قبول شدن در رشته عمران دانشگاه تهران بود.
از آن روز تا شروع ترم هرشب با فکر دانشگاه به خواب می رفتم. از اینکه توانسته بودم رضایت خانواده ام را جلب کنم خوشحال بودم. میدانستم مهندس شدنم چقدر برای پدر و مادرم مهم است.
روز موعود فرا رسید و بعد از ثبت نام، اولین کلاسم آغاز شد. مادر با دود اسفند بدرقه ام کرد و پدر مرا تا جلوی دانشگاه رساند. بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم. و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم…
? نویسنده: فائزه ریاضی
منبع
pagefa.us
اعلام کرده بودند نتایج کنکور صبح فردا در روزنامه چاپ می شود. آن شب تا صبح راحت نخوابیدم. این فکر که نتیجه ی زحمات چندین ساله و درس خواندن های شبانه روزی ام فردا مشخص می شود رهایم نمی کرد. نمیدانستم اگر قبول نشوم یا رتبه ی خوبی نیاورم با چه واکنشی از خانواده ام مواجه می شوم. جواب مادر که تمام سال اخیر پز حضور نداشتنم در مهمانی ها را با جمله ی “پسرم داره خودشو برا کنکور آماده میکنه” و پدر که تا چیزی نیاز به تعمیر داشت حواله به “آقای مهندس خانه” میداد را چه دهم؟ دلم روشن بود اما اضطراب رهایم نمی کرد. نفهمیدم کی خوابم برد…
صبح با صدای مادر بیدار شدم :
_ رضا! آقا رضا! مگه نتایج کنکور امروز نمیاد؟!
سراسیمه بلند شدم. ساعت هشت و نیم بود. بدون معطلی لباس پوشیدم و خودم را به دکه ی اکبر آقا رساندم. صف ملت مداد به دست تا یکی دو متر ادامه داشت. روزنامه تازه آمده بود و همهمه بین مردم پیچیده بود. این حجم از استرس را تا آن روز کمتر تجربه کرده بودم. شاید آخرین باری که انقدر اضطراب داشتم به دوسال قبل بر می گشت. وقتی مراقب سر امتحانات خرداد ماه تقلبم را گرفت و پس از احضار شدن به دفتر قرار شد خانواده ام به مدرسه بیایند. آن مساله با گرو گذاشتن ریش پدرم پیش مدیر حل شد، اما حالا اگر قبول نمی شدم چه می شد؟ چه کسی میخواست پیش پدرم ریش گرو بگذارد؟ نمیدانم… شاید هم رفتاری منطقی نشان میدادند.
در همین افکار بودم که کسی با چهره ی درهم کشیده روی شانه ام زد و گفت :
_ بیا داداش ما که شانس نداریم، تو یه نگاه بنداز ببین اسمتو پیدا می کنی.
روزنامه را گرفتم و تشکر کردم. از جمعیت فاصله گرفتم. دوست داشتم زودتر تکلیفم مشخص شود، اما از جستجو کردن اسمم میترسیدم. بالاخره دلم را به دریا زدم و دنبال اسمم گشتم.
الف… ح… احمدی… احمدی ایمان… احمدی بهروز… احمدی دانیال…
با آن همه استرس تمرکز کردن سخت بود. پیش خودم گفتم فامیلی از این زیادتر هم داریم؟! همینطور که پایین می آمدم و توی دلم غر میزدم ناگهان چشمم به اسم آشنایی خورد!
احمدی… رضا!!! شماره ی داوطلب را با شماره ی خودم تطبیق دادم، عدد به عدد، درست بود! خودم بودم! از زور شوق سرم گیج می رفت. بدون مکث به سراغ رتبه ام رفتم، خوب بود. میدانستم اگر درست انتخاب کنم میتوانم رشته ی خوبی قبول شوم. روزنامه را با خوشحالی به نفر بعد دادم و به شیرینی فروشی رفتم. یک کیلو شیرینی خریدم و به سرعت خودم را به خانه رساندم. همین که در را باز کردم مادرم آمد و با دیدن جعبه شیرینی مرا سفت در آغوش گرفت، فهمیده بود خبر خوشی دارم. شروع کرد به قربان صدقه رفتن و مهندس صدا زدنم. کم کم همه ی فامیل باخبر شدند، یکی یکی تماس گرفتند و تبریک گفتند.
خلاصه انتخاب رشته را با وسواس زیاد و به کمک عمو بهنام انجام دادم. عمو بهنام مشاور تحصیلی و دوست پدر بود. دایره ی وسیع دوستان پدرم تقریبا شامل تمام تخصص ها و رشته ها میشد. بیشتر این ارتباطات و آشنایی ها به واسطه روابط عمومی بالای پدر و شرایط کاری اش بود. چند صباحی به چشم انتظاری گذشت تا بالاخره نتایج انتخاب رشته آمد. حاصل زحمات و درس خواندن های این چند سال قبول شدن در رشته عمران دانشگاه تهران بود.
از آن روز تا شروع ترم هرشب با فکر دانشگاه به خواب می رفتم. از اینکه توانسته بودم رضایت خانواده ام را جلب کنم خوشحال بودم. میدانستم مهندس شدنم چقدر برای پدر و مادرم مهم است.
روز موعود فرا رسید و بعد از ثبت نام، اولین کلاسم آغاز شد. مادر با دود اسفند بدرقه ام کرد و پدر مرا تا جلوی دانشگاه رساند. بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم. و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم…
? نویسنده: فائزه ریاضی
منبع
pagefa.us
۵.۹k
۱۱ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.