خونه سکوت کامل بود و رو کاناپه دراز کشیده بودم و خیره به
خونه سکوت کامل بود و رو کاناپه دراز کشیده بودم و خیره به سقف...
یه دفعه دیدم واسه گوشیم پیام اومد
خودش بود...
نوشت سلام خوبی؟؟؟؟
تمام دست و پام لرزید
هیچوقت اصلا پیام نمیداد به من...
جواب دادم مرسی تو خوبی...
گفت خوبم،میخواستم بگم تو یه کانال یه قصه ای رو خوندم،دقیقا مثل یکی از خاطرات خودمون بود...
خیلی واسم جالب بود که نویسنده این داستان دقیقا اتفاقی که برای ما افتاده بود واسش اتفاق افتاده...
گفتم بفرست واسم....
متن رو فرستاد...
دیدم متن خودمه ولی اسم نویسنده رو نزده بودن...
گوشی از دستم افتاد....
دستم رو گرفتم جلو صورتم و شروع کردم به گریه کردن...
یه چند دقیقه ای گذشت...
پیام داد چی شد؟؟متن رو خوندی؟؟؟
گفتم آره....
بیچاره نویسندش چی کشیده نشسته خاطره خودش با عشقش رو نوشته...
گفت آره بیچاره ...
دیگه پیام ندادم و گوشی رو گذاشتم کنار و دوباره شروع کردم به گریه کردن...
چند دقیقه بعد گوشی رو برداشتم و پیام دادم راستی من یه کانال دیگه میشناسم اونم متناش خیلی شبیه خاطرات ماست...
گفت بفرست واسم...
آدرس کانال خودم رو براش فرستادم....
یه ده دقیقه ای خبری ازش نشد
دیدم زنگ زد...
جواب دادم...
معلوم بود انقدر اشک ریخته بود صداش گرفته بود...
گفت تو با خودت داری چیکار میکنی...
تو با زندگیت داری چیکار میکنی؟؟؟
گفتم خوندی متنای کانال رو؟؟؟
دیدی چقدر شبیه خاطرات ماست...
فقط داشت گریه میکرد و هیچی دیگه نمیگفت
گفتم راستی بیچاره نویسنده این همه متن چی کشیده تا اینارو نوشته...
دیدم داد زد ای خداااا....
قطع کرد...
دوباره چند دقیقه بعد پیام داد من دیگه طاقت ندارم،دارم دق میکنم،از کانالت میام بیرون...
گفتم تو خوندی طاقت نیاوردی
ببین خدا چه صبری به من داده که نشستم و اینارو نوشتم...
گفتم تو که از زندگیم رفتی بیرون
از کانالمم برو بیرون،عیبی نداره...
یه دفعه دیدم واسه گوشیم پیام اومد
خودش بود...
نوشت سلام خوبی؟؟؟؟
تمام دست و پام لرزید
هیچوقت اصلا پیام نمیداد به من...
جواب دادم مرسی تو خوبی...
گفت خوبم،میخواستم بگم تو یه کانال یه قصه ای رو خوندم،دقیقا مثل یکی از خاطرات خودمون بود...
خیلی واسم جالب بود که نویسنده این داستان دقیقا اتفاقی که برای ما افتاده بود واسش اتفاق افتاده...
گفتم بفرست واسم....
متن رو فرستاد...
دیدم متن خودمه ولی اسم نویسنده رو نزده بودن...
گوشی از دستم افتاد....
دستم رو گرفتم جلو صورتم و شروع کردم به گریه کردن...
یه چند دقیقه ای گذشت...
پیام داد چی شد؟؟متن رو خوندی؟؟؟
گفتم آره....
بیچاره نویسندش چی کشیده نشسته خاطره خودش با عشقش رو نوشته...
گفت آره بیچاره ...
دیگه پیام ندادم و گوشی رو گذاشتم کنار و دوباره شروع کردم به گریه کردن...
چند دقیقه بعد گوشی رو برداشتم و پیام دادم راستی من یه کانال دیگه میشناسم اونم متناش خیلی شبیه خاطرات ماست...
گفت بفرست واسم...
آدرس کانال خودم رو براش فرستادم....
یه ده دقیقه ای خبری ازش نشد
دیدم زنگ زد...
جواب دادم...
معلوم بود انقدر اشک ریخته بود صداش گرفته بود...
گفت تو با خودت داری چیکار میکنی...
تو با زندگیت داری چیکار میکنی؟؟؟
گفتم خوندی متنای کانال رو؟؟؟
دیدی چقدر شبیه خاطرات ماست...
فقط داشت گریه میکرد و هیچی دیگه نمیگفت
گفتم راستی بیچاره نویسنده این همه متن چی کشیده تا اینارو نوشته...
دیدم داد زد ای خداااا....
قطع کرد...
دوباره چند دقیقه بعد پیام داد من دیگه طاقت ندارم،دارم دق میکنم،از کانالت میام بیرون...
گفتم تو خوندی طاقت نیاوردی
ببین خدا چه صبری به من داده که نشستم و اینارو نوشتم...
گفتم تو که از زندگیم رفتی بیرون
از کانالمم برو بیرون،عیبی نداره...
۱۲.۹k
۱۳ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.