رمان بازگشت دوباره
رمان بازگشت دوباره
قسمت:10
وقتی رسید می خواست سریع ماندانا رو از دستم بگیره ولی من دو قدم عقب رفتم و گفتم:
-هی هی !...تو کی هستی؟
خاله مریم-سورن جان چیزی نیست!ایشون همسرمه علی...بابای ماندانا
پس این علی بابای ماندانا بود...اوکی
علی دوباره اومد سمتم که ماندانا رو بگیره ولی من دوباره گفتم:
هی هی! باباشی که باباشی. .به من چه!من ماندانا رو به شما نمیدم !
علی و خاله مریم غش غش خندیدن....از قیافشون معلوم بود که این حرف منو جدی نگرفتن ....نمیدونن من اگه یه حرفی رو بزنم تا آخرش هستم....
خاله مریم-باشه پسرم باشه ...فعلا اون ماله تو ولی علی میخواد یکم بغلش کنه .....یکم میدی بغلش....
ابرو سمت چپم رو بالا انداختم و داشتم نگاشون میکردم هیچ حرفی هم نمی زدم....علی که کلافه شده بود گفت:
علی-این یعنی میدی؟
-نه!
علی یه چشم غره رفت که من واسش یه پوزخند خوشگلمو تحویل دادم....وقتی دید پوزخند زدم چشماش اندازه یه نعلبکی شده بود...
علی-ببینم آقا پسر چند سالته؟
-چرا باید جواب بدم؟
علی -چون من بابای ماندانام!
- به من چه؟واسم مهم نیس
علی-یعنی تو ماندانا رو نمیخوای ؟باشه پس بدش به من
اینو گفت و دوباره اومد سمتم که بچه رو بگیره منم سریع گفتم:
-هفت سالمه ...حالا برو عقب....
علی -چرا اینقدر ماندانا رو میخوای ؟ابجی میخوای به مامان و بابات بگو یکی واست به دنیا بیارن!
اخمامو تو هم کشیدم و گفتم:
من مامان ندارم...در ضمن من ابجی نمیخوام....من میخوام با ماندانا ازدواج کنم...خیلی هم جدی هستم....
تا این حرفو زدم هر دوشون قهقه زدن ....علی از خنده قرمز شده بود.....خاله مریم هم که دلش و گرفته بود از خنده گفت:
بچه جون تو هفت سالته ....مانا هم یک سال....چطور میتونی ازدواج کنین...برو سر درس و مشقت .....
-ما که بزرگ میشیم ....نمیشیم؟ اونوقت به زور هم که شده اونو ازتون میگیرم
علی که یکم خندش کم تر شده بود گفت:
علی-چرا بزرگ میشین...ولی کو تا اون موقع؟شاید نشه؟هوم؟شاید نتونی؟شاید پشیمون شدی تو الان هفت سالته تا بزرگ شدنت معلوم نیست چند بار عاشق میشی. ..اصلا چرا من دارم به یه بچه هفت ساله اینارو میگم
-وقتی من یه چیز رو میخوام اون صد در صد انجام میشه!و قضیه عشق!من عاشق نمیشم ...فقط دوست دارم ماندانا رو داشته باشم
علی-باشه بچه جون هرچی تو بگی!
بابا که تازه تلفنش قطع شده بود...داشت سمت ما میومد. .با دیدن علی تعجب کرد ..آخه هنوز آشنا نشد بودن...وقتی صورت اخموی منو دید اخماشو توهم کشید ....
-بابا!من میخوام با ماندانا ازدواج کنم!وقتی اینو گفتم چشمای بابا از تعجب داشت میزد بیرون....فکر کردم الان اونم مثل بابا و مامان مانا بهم می خند ولی اون یه لبخند زد و گفت :
بابا-اره پسرم..اره... (اینو گفت و با چشمای سوالی نگاهی به بابای مانا انداخت)
بابای مانا دستشو آورد جلو و گفت علی هستم...پدر ماندانا ...
بابا با هیچ کسی بجز خاله الیف و عمو سام دست نمیداد ولی در کمال تعجب دست علی رو گرفت و لبخند زد
بابا-منم شاهین هستم پدر سورن
عجب!بابای من چقدر زود با یه نفر صمیمی شد....خالقا این چیه؟
ماندانا رو گذاشتم زمین دستشو گرفتم و به سمت وسایل بازی راه افتادیم ...ماندانا رو سوار تاب کردم و اروم هلش میدادم...وقتی تا داشت تاب میخورد ماندانا داشت یه چیز های عجیب غریبی با خودش میگفت مثل...تا تا ....باز...تاتا..باز
-چی میگی تو جوجه کوچولو..
وقتی داشتم حرف میزدم اون همینطور زل زده بود به چشمام وقتی نگام میکرد من خندم گرفت ...داشتم میخندیدم که اونم یه لبخند ناناز زد...داشتیم بازی میکردم که ماندانا رو تاب بی تابی میکرد ...آوردمش پایین و گفتم:
-چی شده چرا ول میخوری؟
انگشت اشاره اشو به پشت سرم تکون میداد برگشتم ببینم چی میگه که دیدم داره به دکه پشمک فروشی اشاره میکنه....ای شکمو ...پس بگو این واسه چی بیتابی میکنه...دستشو گرفتم و به سمت دکه رفتیم...دوتا پشمک گرفتم واسه خودم سفید واسه مانا صورتی...روی چمنا نشستم و ماندانا رو روی پام گذاشتم..داشتم پشمک میزاشتم دهنش اونم میخورد و میخندید...یه تیکه پشمک برداشت و گرفت جلوی دهنم و دوباره یه چیزای عجیب میگفت...دهنمو باز کردم مانداناهم اون گذاشت تو دهنم که صدای "چیک"اومد برگشتم سمت صدا دیدم بابا با دوربینش دستشه و داره بهمون نگاه میکنه....
بابا-یه یادگاری کوچیک
****************
قسمت:10
وقتی رسید می خواست سریع ماندانا رو از دستم بگیره ولی من دو قدم عقب رفتم و گفتم:
-هی هی !...تو کی هستی؟
خاله مریم-سورن جان چیزی نیست!ایشون همسرمه علی...بابای ماندانا
پس این علی بابای ماندانا بود...اوکی
علی دوباره اومد سمتم که ماندانا رو بگیره ولی من دوباره گفتم:
هی هی! باباشی که باباشی. .به من چه!من ماندانا رو به شما نمیدم !
علی و خاله مریم غش غش خندیدن....از قیافشون معلوم بود که این حرف منو جدی نگرفتن ....نمیدونن من اگه یه حرفی رو بزنم تا آخرش هستم....
خاله مریم-باشه پسرم باشه ...فعلا اون ماله تو ولی علی میخواد یکم بغلش کنه .....یکم میدی بغلش....
ابرو سمت چپم رو بالا انداختم و داشتم نگاشون میکردم هیچ حرفی هم نمی زدم....علی که کلافه شده بود گفت:
علی-این یعنی میدی؟
-نه!
علی یه چشم غره رفت که من واسش یه پوزخند خوشگلمو تحویل دادم....وقتی دید پوزخند زدم چشماش اندازه یه نعلبکی شده بود...
علی-ببینم آقا پسر چند سالته؟
-چرا باید جواب بدم؟
علی -چون من بابای ماندانام!
- به من چه؟واسم مهم نیس
علی-یعنی تو ماندانا رو نمیخوای ؟باشه پس بدش به من
اینو گفت و دوباره اومد سمتم که بچه رو بگیره منم سریع گفتم:
-هفت سالمه ...حالا برو عقب....
علی -چرا اینقدر ماندانا رو میخوای ؟ابجی میخوای به مامان و بابات بگو یکی واست به دنیا بیارن!
اخمامو تو هم کشیدم و گفتم:
من مامان ندارم...در ضمن من ابجی نمیخوام....من میخوام با ماندانا ازدواج کنم...خیلی هم جدی هستم....
تا این حرفو زدم هر دوشون قهقه زدن ....علی از خنده قرمز شده بود.....خاله مریم هم که دلش و گرفته بود از خنده گفت:
بچه جون تو هفت سالته ....مانا هم یک سال....چطور میتونی ازدواج کنین...برو سر درس و مشقت .....
-ما که بزرگ میشیم ....نمیشیم؟ اونوقت به زور هم که شده اونو ازتون میگیرم
علی که یکم خندش کم تر شده بود گفت:
علی-چرا بزرگ میشین...ولی کو تا اون موقع؟شاید نشه؟هوم؟شاید نتونی؟شاید پشیمون شدی تو الان هفت سالته تا بزرگ شدنت معلوم نیست چند بار عاشق میشی. ..اصلا چرا من دارم به یه بچه هفت ساله اینارو میگم
-وقتی من یه چیز رو میخوام اون صد در صد انجام میشه!و قضیه عشق!من عاشق نمیشم ...فقط دوست دارم ماندانا رو داشته باشم
علی-باشه بچه جون هرچی تو بگی!
بابا که تازه تلفنش قطع شده بود...داشت سمت ما میومد. .با دیدن علی تعجب کرد ..آخه هنوز آشنا نشد بودن...وقتی صورت اخموی منو دید اخماشو توهم کشید ....
-بابا!من میخوام با ماندانا ازدواج کنم!وقتی اینو گفتم چشمای بابا از تعجب داشت میزد بیرون....فکر کردم الان اونم مثل بابا و مامان مانا بهم می خند ولی اون یه لبخند زد و گفت :
بابا-اره پسرم..اره... (اینو گفت و با چشمای سوالی نگاهی به بابای مانا انداخت)
بابای مانا دستشو آورد جلو و گفت علی هستم...پدر ماندانا ...
بابا با هیچ کسی بجز خاله الیف و عمو سام دست نمیداد ولی در کمال تعجب دست علی رو گرفت و لبخند زد
بابا-منم شاهین هستم پدر سورن
عجب!بابای من چقدر زود با یه نفر صمیمی شد....خالقا این چیه؟
ماندانا رو گذاشتم زمین دستشو گرفتم و به سمت وسایل بازی راه افتادیم ...ماندانا رو سوار تاب کردم و اروم هلش میدادم...وقتی تا داشت تاب میخورد ماندانا داشت یه چیز های عجیب غریبی با خودش میگفت مثل...تا تا ....باز...تاتا..باز
-چی میگی تو جوجه کوچولو..
وقتی داشتم حرف میزدم اون همینطور زل زده بود به چشمام وقتی نگام میکرد من خندم گرفت ...داشتم میخندیدم که اونم یه لبخند ناناز زد...داشتیم بازی میکردم که ماندانا رو تاب بی تابی میکرد ...آوردمش پایین و گفتم:
-چی شده چرا ول میخوری؟
انگشت اشاره اشو به پشت سرم تکون میداد برگشتم ببینم چی میگه که دیدم داره به دکه پشمک فروشی اشاره میکنه....ای شکمو ...پس بگو این واسه چی بیتابی میکنه...دستشو گرفتم و به سمت دکه رفتیم...دوتا پشمک گرفتم واسه خودم سفید واسه مانا صورتی...روی چمنا نشستم و ماندانا رو روی پام گذاشتم..داشتم پشمک میزاشتم دهنش اونم میخورد و میخندید...یه تیکه پشمک برداشت و گرفت جلوی دهنم و دوباره یه چیزای عجیب میگفت...دهنمو باز کردم مانداناهم اون گذاشت تو دهنم که صدای "چیک"اومد برگشتم سمت صدا دیدم بابا با دوربینش دستشه و داره بهمون نگاه میکنه....
بابا-یه یادگاری کوچیک
****************
۸.۸k
۱۵ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.