قسمت یازدهم
#قسمت_یازدهم
مائده ماشینش را گوشه ای پارک کرد و همه پیاده شدیم. وارد پاساژ شدیم و مغازه ها را یکی یکی نگاه میکردیم. به پیشنهاد آیدا وارد یکی از بوتیک های لباس شب شدیم که اکثر لباس هایش پوشیده و بلند بودند. بنیتا از همه ی ما ذوق زده تر شده بود:
بنیتا:وای راحیل یه لحظه بیا
به طرف جایی که بنیتا ایستاده بود حرکت کردم. _بله؟
بنیتا:اینو نگاه کن
به لباس شب صورتی رنگی که بنیتا اشاره می کرد، نگاه کردم.آستین های بلندی داشت و بالا تنه ی لباس گلدوزی و منجوق کاری شده بود.طرح خیلی ساده ای داشت و این سادگی جذابیتش را بیشتر می کرد:
بنیتا:نظرت؟
لبخندی زدم و گفتم:
_قشنگه
بنیتا:به نظرت بگیرمش؟
_مگه تو هنوز لباس نگرفتی؟
بنیتا: نه قراره عصر با امیرعلی برم بگیرم
_آها پس آقاتون امیرعلیه اسمش؟
بنیتا: آره مگه نگفته بودم!؟
حوصله ی سوال و جواب های بنیتا را نداشتم.کلا این روزها حوصله ی هیچ چیز را نداشتم.دوست داشتم هرچه زوتر برگردم تهران. بنابراین بحث را عوض کردم و گفتم:
_به نظرم صبر کن با آقاتون بیا تا اونم نظر بده
بنیتا: واقعا؟پس بذار برم بگم واسم نگهش داره
بنیتا رفت و من مشغول تماشای بقیه ی لباس ها شدم.آیدا و فروغ کمی آن طرف تر ایستاده بودند و بر سر خرید یک کت و دامن پسته ای بحث می کردند. چشم چرخاندم و لباس ها را یکی یکی نگاه میکردم که صدای مائده را از پشت سرم شنیدم:
مائده: هنوز هیچی انتخاب نکردی؟
بدون اینکه چشم از لباس های روبه رویم بردارم گفتم:
_نه هرکدومشون یه جور مشکل دارن
مائده:چه مشکلی؟
به طرفش چرخیدم:
_ من لباس های باز دوست ندارم.یکی یقه اش خیلی بازه، اون یکی آستینش بلنده ولی خودش کوتاهه، یکی می بینی همه چیزش خوبه فقط آستیناش چاک داره.آخه این چه مدلاییه
مائده آرام خندید و لباس فیروزه ای رنگی را که انتخاب کرده بود، مقابلم گرفت:
مائده: ببین این مدلی دوست داری
آستین هایش با پارچه ی حریر و گیپور بود و مدل سه ربع دوخته شده بود و دامن ساتن بلندی داشت که توسط پارچه ی توری هم رنگش احاطه شده بود.حریر آستین هایش خیلی نازک نبود و این یک مزیت برای لباس به حساب می آمد.روی یقه لباس سنگ دوزی شده بود و بسیار زیبا.در نهایت ساده و شیک
_قشنگه
مائده: خب بیا بریم رنگ هاشو نشونت بدم
_وایسا کجا؟ من ساده تر میخوام
مائده: دیگه ساده تر از این؟
درمانده نگاهی به مائده انداختم.مائده لباسش روی دستش انداخت و رفت سمت پیشخوان مغازه.به سمت آیدا و فروغ رفتم که هنوز درگیر انتخاب رنگ همان کت و دامن بودند:
آیدا: خب همین رنگه خوبه دیگه
فروغ: نه مشکیشو میخوام
میان حرفشان پریدم و گفتم:
_به نظرم اون کِرِمیه که دستته قشنگ تره
فروغ از گشتن بین لباس ها دست کشید و گفت:
فروغ:جدا؟
_آره.میخوای برو پرو کن خودت ببین
آیدا: به نظر منم کِرِمی بهتره
فروغ: خب پس همینو برمی دارم
_ تو چی انتخاب کردی آیدا؟
آیدا: همون کت و دامن مثل فروغ ولی رنگ زرشکیش
_خیلی هم عالی
فروغ: تو چی انتخاب کردی راحیل؟
دهانم را باز کردم و خواستم بگویم هنوز چیزی انتخاب نکردم که پیراهن یقه حلزونی سفید رنگی به همراه شلوار مشکی که تن مانکن بود توجهم را جلب کرد. چشمانم برقی زدند و با خوشحالی به مانکن اشاره کردم و گفتم:
_اینو
فروغ و آیدا به مسیری که اشاره کردم، نگاه کردند:
فروغ: این که خیلی ساده اس
آیدا: مطمئنی که اینو میخوای راحیل؟
_آره
فروغ به طرف من چرخید و گفت:
فروغ: بهت میاد
همه به طرف پیشخوان رفتیم تا لباس ها را حساب کنیم.
مائده: بنیتا جان حساب کن عزیزم
بنیتا: بله؟لباس های شماست من حساب کنم؟
آیدا:وقتی الان خبر میدی خودتم باید حساب کنی
_من خودم حساب می کنم
بنیتا: نه عزیزم شوخی کردم، خودم حساب میکنم.مال تو که از همه ارزون تره.
بنیتا پول همه ی لباس ها را حساب کرد.از پاساژ خارج شدیم و بعد از خوردن ساندویچ فلافلی که مائده زحمت خریدنش را کشید، سوار ماشین شدیم.
_خب دیگه منو برسون خونه ی خاله ام مائده
بنیتا: منم برسون خونمون مائده تا بیشتر از این خرج رو دستم نذاشتین
سوار ماشین مائده شدیم و حرکت کردیم.
جلوی خانه خاله ام پیاده شدم و از بچه ها خداحافظی کردم.با وجود کیسه های خرید، به زحمت گوشی موبایلم را از کیفم خارج کردم و با خاله تماس گرفتم.بعد از سه تا بوق خاله گوشی را برداشت:
خاله: الو
_سلام خاله درو باز میکنی من دستم پُره نمیتونم کلید بندازم
در با صدای تَقّی باز شد.
خاله: سلام عزیزم اف افو زدم باز شد؟
_آره باز شد.
گوشی را قطع کردم و وارد خانه شدم. بوی خورش قیمه ی خاله کل خانه را برداشته بود:
_به به چه بویی راه انداختی خاله من با اینکه غذا خوردم ولی باز گرسنه ام شد.
خاله با ملاقه ای که در دستش بود از آشپزخانه خارج شد:
خاله: خسته نباشی عزیزم.باز تو رفتی بیرون شکم خودتو سیر کردی؟ اینا چیه دستت؟
_ممنون.سیر نشدم خاله هنوز گرسنه امه.خری
مائده ماشینش را گوشه ای پارک کرد و همه پیاده شدیم. وارد پاساژ شدیم و مغازه ها را یکی یکی نگاه میکردیم. به پیشنهاد آیدا وارد یکی از بوتیک های لباس شب شدیم که اکثر لباس هایش پوشیده و بلند بودند. بنیتا از همه ی ما ذوق زده تر شده بود:
بنیتا:وای راحیل یه لحظه بیا
به طرف جایی که بنیتا ایستاده بود حرکت کردم. _بله؟
بنیتا:اینو نگاه کن
به لباس شب صورتی رنگی که بنیتا اشاره می کرد، نگاه کردم.آستین های بلندی داشت و بالا تنه ی لباس گلدوزی و منجوق کاری شده بود.طرح خیلی ساده ای داشت و این سادگی جذابیتش را بیشتر می کرد:
بنیتا:نظرت؟
لبخندی زدم و گفتم:
_قشنگه
بنیتا:به نظرت بگیرمش؟
_مگه تو هنوز لباس نگرفتی؟
بنیتا: نه قراره عصر با امیرعلی برم بگیرم
_آها پس آقاتون امیرعلیه اسمش؟
بنیتا: آره مگه نگفته بودم!؟
حوصله ی سوال و جواب های بنیتا را نداشتم.کلا این روزها حوصله ی هیچ چیز را نداشتم.دوست داشتم هرچه زوتر برگردم تهران. بنابراین بحث را عوض کردم و گفتم:
_به نظرم صبر کن با آقاتون بیا تا اونم نظر بده
بنیتا: واقعا؟پس بذار برم بگم واسم نگهش داره
بنیتا رفت و من مشغول تماشای بقیه ی لباس ها شدم.آیدا و فروغ کمی آن طرف تر ایستاده بودند و بر سر خرید یک کت و دامن پسته ای بحث می کردند. چشم چرخاندم و لباس ها را یکی یکی نگاه میکردم که صدای مائده را از پشت سرم شنیدم:
مائده: هنوز هیچی انتخاب نکردی؟
بدون اینکه چشم از لباس های روبه رویم بردارم گفتم:
_نه هرکدومشون یه جور مشکل دارن
مائده:چه مشکلی؟
به طرفش چرخیدم:
_ من لباس های باز دوست ندارم.یکی یقه اش خیلی بازه، اون یکی آستینش بلنده ولی خودش کوتاهه، یکی می بینی همه چیزش خوبه فقط آستیناش چاک داره.آخه این چه مدلاییه
مائده آرام خندید و لباس فیروزه ای رنگی را که انتخاب کرده بود، مقابلم گرفت:
مائده: ببین این مدلی دوست داری
آستین هایش با پارچه ی حریر و گیپور بود و مدل سه ربع دوخته شده بود و دامن ساتن بلندی داشت که توسط پارچه ی توری هم رنگش احاطه شده بود.حریر آستین هایش خیلی نازک نبود و این یک مزیت برای لباس به حساب می آمد.روی یقه لباس سنگ دوزی شده بود و بسیار زیبا.در نهایت ساده و شیک
_قشنگه
مائده: خب بیا بریم رنگ هاشو نشونت بدم
_وایسا کجا؟ من ساده تر میخوام
مائده: دیگه ساده تر از این؟
درمانده نگاهی به مائده انداختم.مائده لباسش روی دستش انداخت و رفت سمت پیشخوان مغازه.به سمت آیدا و فروغ رفتم که هنوز درگیر انتخاب رنگ همان کت و دامن بودند:
آیدا: خب همین رنگه خوبه دیگه
فروغ: نه مشکیشو میخوام
میان حرفشان پریدم و گفتم:
_به نظرم اون کِرِمیه که دستته قشنگ تره
فروغ از گشتن بین لباس ها دست کشید و گفت:
فروغ:جدا؟
_آره.میخوای برو پرو کن خودت ببین
آیدا: به نظر منم کِرِمی بهتره
فروغ: خب پس همینو برمی دارم
_ تو چی انتخاب کردی آیدا؟
آیدا: همون کت و دامن مثل فروغ ولی رنگ زرشکیش
_خیلی هم عالی
فروغ: تو چی انتخاب کردی راحیل؟
دهانم را باز کردم و خواستم بگویم هنوز چیزی انتخاب نکردم که پیراهن یقه حلزونی سفید رنگی به همراه شلوار مشکی که تن مانکن بود توجهم را جلب کرد. چشمانم برقی زدند و با خوشحالی به مانکن اشاره کردم و گفتم:
_اینو
فروغ و آیدا به مسیری که اشاره کردم، نگاه کردند:
فروغ: این که خیلی ساده اس
آیدا: مطمئنی که اینو میخوای راحیل؟
_آره
فروغ به طرف من چرخید و گفت:
فروغ: بهت میاد
همه به طرف پیشخوان رفتیم تا لباس ها را حساب کنیم.
مائده: بنیتا جان حساب کن عزیزم
بنیتا: بله؟لباس های شماست من حساب کنم؟
آیدا:وقتی الان خبر میدی خودتم باید حساب کنی
_من خودم حساب می کنم
بنیتا: نه عزیزم شوخی کردم، خودم حساب میکنم.مال تو که از همه ارزون تره.
بنیتا پول همه ی لباس ها را حساب کرد.از پاساژ خارج شدیم و بعد از خوردن ساندویچ فلافلی که مائده زحمت خریدنش را کشید، سوار ماشین شدیم.
_خب دیگه منو برسون خونه ی خاله ام مائده
بنیتا: منم برسون خونمون مائده تا بیشتر از این خرج رو دستم نذاشتین
سوار ماشین مائده شدیم و حرکت کردیم.
جلوی خانه خاله ام پیاده شدم و از بچه ها خداحافظی کردم.با وجود کیسه های خرید، به زحمت گوشی موبایلم را از کیفم خارج کردم و با خاله تماس گرفتم.بعد از سه تا بوق خاله گوشی را برداشت:
خاله: الو
_سلام خاله درو باز میکنی من دستم پُره نمیتونم کلید بندازم
در با صدای تَقّی باز شد.
خاله: سلام عزیزم اف افو زدم باز شد؟
_آره باز شد.
گوشی را قطع کردم و وارد خانه شدم. بوی خورش قیمه ی خاله کل خانه را برداشته بود:
_به به چه بویی راه انداختی خاله من با اینکه غذا خوردم ولی باز گرسنه ام شد.
خاله با ملاقه ای که در دستش بود از آشپزخانه خارج شد:
خاله: خسته نباشی عزیزم.باز تو رفتی بیرون شکم خودتو سیر کردی؟ اینا چیه دستت؟
_ممنون.سیر نشدم خاله هنوز گرسنه امه.خری
۴.۵k
۲۱ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.