پارت 13
پارت 13
میرم و درو محکم بست و رفت...دستمو روی دست سیاه و کبود شدم گزاشتم و یکم ماساژش دادم بعد ازاون رفتم تو
اتاقی که وسایلم توش بود و یه مانتو کرمی و یه شلوار مشکی پوشیدمو و
شالی که با مانتوم ست کنه سرم کردم و
بعد از اون یه کم رژ و ریمل زدم و اومدم بیرون...به سمت ماشینی رفتم که مهرداد بهش تکیه داده بود و منتظر من
بود...رفتم نزدیکش اما حتی نگاهمم نکرد فهمیدم رفته تو فکر اما فکر چی نکنه باز سپیده رو ببینه هوا برش داره و از این
بیشتر اذیتم کنه...تمام افکارمو کنار زدم و صداش زدم:_ مهرداد من اومدما میشه بریم...باگفتن این حرفم از افکارش دست
کشید و گفت:_اوکی بریم...توراه دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد...بعد از پارک ماشین به سمت خونه مامان و بابام
رفتیم...با دستای لرزون زنگ ایفونو زدم میترسیدم از اینکه با سپیده روبرو بشم...بعد از اون در باز شد و با مهرداد
وارد حیاط خونه شدیم و بعد از دراوردن کفشامون رفتیم داخل...مامان و بابا با
خوشحالی اومدن و بهمون سلام کردن
اما خبری از سپیده نبود...مهرداد روی مبل دونفره نشست و منم به تبعیت از اون کنارش نشستم مامان و بابا هم
روبرومون نشستن و شروع کردن به صحبت کردن با من و مهرداد اما من بی
توجه به حرفاشون فقط سرتکون میدادم
و منتظر اومدن سپیده بودم میخواستم واکنش مهردادو ببینم. باصدای مهرداد به خودم اومدم:_سعیده حالت
خوبه...باتعجب نگاش کردم...تو دلم گفتم کی تاحالا حال من واسش مهم شده که سرشو به سمت مامان و بابا تکون
داد.منظورشو فهمیدم.سرمو تکون دادم و ازجام بلند شدم و گفتم:_اره خوبم فقط
تشنمه برم یکم اب بخورم و بیام...که
صدای مامان به گوشم رسید:_چرا تو عزیزم بشین من خودم میارم...نه مامان خودم میرم...سری ازاون جا دور شدم و
به سمت اشپزخونه رفتم ی لیوانو پراز اب کردم و خوردم حس خیلی بدی داشتم میخواستم از اینجا برم
میخواستم چشم سپیده به من نیفته اما با چه بهونه ای میتونستم برم
میرم و درو محکم بست و رفت...دستمو روی دست سیاه و کبود شدم گزاشتم و یکم ماساژش دادم بعد ازاون رفتم تو
اتاقی که وسایلم توش بود و یه مانتو کرمی و یه شلوار مشکی پوشیدمو و
شالی که با مانتوم ست کنه سرم کردم و
بعد از اون یه کم رژ و ریمل زدم و اومدم بیرون...به سمت ماشینی رفتم که مهرداد بهش تکیه داده بود و منتظر من
بود...رفتم نزدیکش اما حتی نگاهمم نکرد فهمیدم رفته تو فکر اما فکر چی نکنه باز سپیده رو ببینه هوا برش داره و از این
بیشتر اذیتم کنه...تمام افکارمو کنار زدم و صداش زدم:_ مهرداد من اومدما میشه بریم...باگفتن این حرفم از افکارش دست
کشید و گفت:_اوکی بریم...توراه دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد...بعد از پارک ماشین به سمت خونه مامان و بابام
رفتیم...با دستای لرزون زنگ ایفونو زدم میترسیدم از اینکه با سپیده روبرو بشم...بعد از اون در باز شد و با مهرداد
وارد حیاط خونه شدیم و بعد از دراوردن کفشامون رفتیم داخل...مامان و بابا با
خوشحالی اومدن و بهمون سلام کردن
اما خبری از سپیده نبود...مهرداد روی مبل دونفره نشست و منم به تبعیت از اون کنارش نشستم مامان و بابا هم
روبرومون نشستن و شروع کردن به صحبت کردن با من و مهرداد اما من بی
توجه به حرفاشون فقط سرتکون میدادم
و منتظر اومدن سپیده بودم میخواستم واکنش مهردادو ببینم. باصدای مهرداد به خودم اومدم:_سعیده حالت
خوبه...باتعجب نگاش کردم...تو دلم گفتم کی تاحالا حال من واسش مهم شده که سرشو به سمت مامان و بابا تکون
داد.منظورشو فهمیدم.سرمو تکون دادم و ازجام بلند شدم و گفتم:_اره خوبم فقط
تشنمه برم یکم اب بخورم و بیام...که
صدای مامان به گوشم رسید:_چرا تو عزیزم بشین من خودم میارم...نه مامان خودم میرم...سری ازاون جا دور شدم و
به سمت اشپزخونه رفتم ی لیوانو پراز اب کردم و خوردم حس خیلی بدی داشتم میخواستم از اینجا برم
میخواستم چشم سپیده به من نیفته اما با چه بهونه ای میتونستم برم
۴.۸k
۲۴ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.