پارت 21
پارت 21
سریع من دستمو کشیدم دستاش
خیلی داغ بود و دست من سرد تضاد
عجیبی داشت(مهرداد)وقتـی داشتیم
بحث میکردیم باهاش ناخوداگاه بوسیدمش حس عجیبی داشت ولی خوب بود سریع از اتاق اومدم بیرون تا
حالم بهتر شه معلوم نبود چم بود یذره اب خوردمو به سعیده فکر میکردم سعیده ایی که من ازش متنفر بودم ولی
یه حسی داره عذابم میده حسی داره بهم میگه سعیده اشتباهی نکرده باید بهش یه فرصت بدم یه فرصت دوباره دیدم
سعیده اومد اشپزخونه باید یچی بهش بگم که هوا برش نداره...با جمله ای که گفتم دیدم دستاش مشت شد هه معلومه
خوشش نیومد ولی من واقعیتو گفتم ولی نمیدونم چرا خودمم از گفتن این جمله پشیمون شدم وقتی سعیده از
اشپزخونه رفت بیرون من همونجا نشستم و سرمو روی میز گزاشتم بعد نیم ساعت رفتم اتاقم تا گوشیمو
بردارم که دیدم سعیده از حموم اومد بیرون پوست سفیدش خیلی توی چشمام بود چشماش سرخ سرخ بود یهو یه قدم به سمتش رفتم دیدم که اون رفت عقب
یهو به خودم اومدم از اتاق اومدم بیرون هوووف چم شده از بیکاری نشستم تلوزیون نگا کردم دیدم صدای بلند شدن کتری اومد فهمیدم داره چایی میریزه
گفتم:واسه منم بیار بعد چند لحظه سعیده با سینی چایی اومد نشست مبل کناری اونم داشت تلوزیون میدید تمام حواسم به سعیده بود چایی برداشت منم
برداشتم خواستم قند بردارم که دستای منو سعیده به هم برخورد کرد مث همیشع سرد بود و من گرم...(سعیده)
بعد از اون برخورد مهرداد کلافه بلند شد و حاظر شد و رفت بیرون چاییمو خوردمو بلند شدم ساعت ۴بود و من
هنوز ناهار نخورده بودم حس درست کردنشم نداشتم نشستم با گوشیم بازی
میکردم بعد یه ساعت بازی دیدم صدای
چرخش کلید میاد و در باز شد مهرداد با دوتا پیتزا اومد تو از این کارش تعجب کردم مهرداد رفته بود غذا بگیره بیشتر
تعجبم این بود که واسه منم گرفته بود توی بهت بودم که صدای مهرداد اومد:تو سلام کردن بلد نیستی؟اروم بلند
سریع من دستمو کشیدم دستاش
خیلی داغ بود و دست من سرد تضاد
عجیبی داشت(مهرداد)وقتـی داشتیم
بحث میکردیم باهاش ناخوداگاه بوسیدمش حس عجیبی داشت ولی خوب بود سریع از اتاق اومدم بیرون تا
حالم بهتر شه معلوم نبود چم بود یذره اب خوردمو به سعیده فکر میکردم سعیده ایی که من ازش متنفر بودم ولی
یه حسی داره عذابم میده حسی داره بهم میگه سعیده اشتباهی نکرده باید بهش یه فرصت بدم یه فرصت دوباره دیدم
سعیده اومد اشپزخونه باید یچی بهش بگم که هوا برش نداره...با جمله ای که گفتم دیدم دستاش مشت شد هه معلومه
خوشش نیومد ولی من واقعیتو گفتم ولی نمیدونم چرا خودمم از گفتن این جمله پشیمون شدم وقتی سعیده از
اشپزخونه رفت بیرون من همونجا نشستم و سرمو روی میز گزاشتم بعد نیم ساعت رفتم اتاقم تا گوشیمو
بردارم که دیدم سعیده از حموم اومد بیرون پوست سفیدش خیلی توی چشمام بود چشماش سرخ سرخ بود یهو یه قدم به سمتش رفتم دیدم که اون رفت عقب
یهو به خودم اومدم از اتاق اومدم بیرون هوووف چم شده از بیکاری نشستم تلوزیون نگا کردم دیدم صدای بلند شدن کتری اومد فهمیدم داره چایی میریزه
گفتم:واسه منم بیار بعد چند لحظه سعیده با سینی چایی اومد نشست مبل کناری اونم داشت تلوزیون میدید تمام حواسم به سعیده بود چایی برداشت منم
برداشتم خواستم قند بردارم که دستای منو سعیده به هم برخورد کرد مث همیشع سرد بود و من گرم...(سعیده)
بعد از اون برخورد مهرداد کلافه بلند شد و حاظر شد و رفت بیرون چاییمو خوردمو بلند شدم ساعت ۴بود و من
هنوز ناهار نخورده بودم حس درست کردنشم نداشتم نشستم با گوشیم بازی
میکردم بعد یه ساعت بازی دیدم صدای
چرخش کلید میاد و در باز شد مهرداد با دوتا پیتزا اومد تو از این کارش تعجب کردم مهرداد رفته بود غذا بگیره بیشتر
تعجبم این بود که واسه منم گرفته بود توی بهت بودم که صدای مهرداد اومد:تو سلام کردن بلد نیستی؟اروم بلند
۱۶.۳k
۲۴ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.