✘ بعضی وقتا از همه چی سیر میشی ، نسبت به همه چی بی حوصله
✘ بعضی وقتا از همه چی سیر میشی ، نسبت به همه چی بی حوصله میشی
✘ چند ساعت یا چند روز شایدم چند ماه یا چند سال حوصله هیچ کاری رو نداری
✘ میخوای تنها باشی و به چیزایی که بهت گذشته فک کنی
✘ شاید دلیل آرمشتو ، تو گذشتت پیدا کنی
✘ دلت می گیره که تو این زمونه جایی واسه پنهان کردن دلتنگیات نداری
✘ دوست نداری یه لحظه هم به آیندت فک کنی
✘ بعضی وقتا هم حوصله نوشتن نداری ، دوست داری حرفات تو دلت بمونه که کسی نشنوه
✘ ترس از اینکه شاید مسخرت کنن
✘ ترس از اینکه همین نوشته هاتو سوژه کنن واسه روزایی که ...
✘ ترس از اینکه یکی پیدا شه و ادعا کنه منم مثه تو بودم
✘ همه اینا تو ذهنت میان و میرن
✘ سیر میشی از زندگی کردن جوری که دیگه حتی حوصله مرور خاطره ها رو هم نداری
✘ دوست داری یه اتفاقی بیوفته همه اینا تموم شه
✘ شک و تردید همه وجودتو فرا میگیره
✘ میشی یه آدمی که به همه چی شک میکنه حتی به خودش
✘ به نفس کشیدن خودش ، به زندگی کردن خودش
✘ فکر و خیال تو ذهنت قد علم میکنه ، دلتنگی رو قلبت میشینه
✘ بیخیالی دیدتو نسبت به چیزایی که میبینی و می شنوی کور میکنه
✘ ترس بدنتو به لرزه در میاره ، تنهایی یار همیشگیت میشه
✘ اینا همه دست به دست هم میدن که واست یه شب عالی بسازن
✘ از اون شبایی که بغض گلوتو میگیره و هی خودشو به گلوت فشار میده
✘ دلتو خون میکنه ، قلبتو میشکنه مقدمه میشه واسه شروع اشک ریختن
✘ واسه هق هق شبانه که باهاش میجنگی تا کسی نفهمه
✘ حوصلم کم شده ، بخدا دیگه حوصله مرور خاطرات رو ندارم
✘ یعنی میشه یه روز یه جایی با یه صحنه همه چی تموم شه ؟؟؟
✘ با یه صحنه کوچیک از همه کس و همه چی دل بکنی
✘ بری چند متر زیر همین خاک تا به همه چی پایان بدی
✘ شاید اون موقع کسایی باشن که دوستت داشته باشن ما الان که زنده ای هیچ خبری نیست
...!
✘ چند ساعت یا چند روز شایدم چند ماه یا چند سال حوصله هیچ کاری رو نداری
✘ میخوای تنها باشی و به چیزایی که بهت گذشته فک کنی
✘ شاید دلیل آرمشتو ، تو گذشتت پیدا کنی
✘ دلت می گیره که تو این زمونه جایی واسه پنهان کردن دلتنگیات نداری
✘ دوست نداری یه لحظه هم به آیندت فک کنی
✘ بعضی وقتا هم حوصله نوشتن نداری ، دوست داری حرفات تو دلت بمونه که کسی نشنوه
✘ ترس از اینکه شاید مسخرت کنن
✘ ترس از اینکه همین نوشته هاتو سوژه کنن واسه روزایی که ...
✘ ترس از اینکه یکی پیدا شه و ادعا کنه منم مثه تو بودم
✘ همه اینا تو ذهنت میان و میرن
✘ سیر میشی از زندگی کردن جوری که دیگه حتی حوصله مرور خاطره ها رو هم نداری
✘ دوست داری یه اتفاقی بیوفته همه اینا تموم شه
✘ شک و تردید همه وجودتو فرا میگیره
✘ میشی یه آدمی که به همه چی شک میکنه حتی به خودش
✘ به نفس کشیدن خودش ، به زندگی کردن خودش
✘ فکر و خیال تو ذهنت قد علم میکنه ، دلتنگی رو قلبت میشینه
✘ بیخیالی دیدتو نسبت به چیزایی که میبینی و می شنوی کور میکنه
✘ ترس بدنتو به لرزه در میاره ، تنهایی یار همیشگیت میشه
✘ اینا همه دست به دست هم میدن که واست یه شب عالی بسازن
✘ از اون شبایی که بغض گلوتو میگیره و هی خودشو به گلوت فشار میده
✘ دلتو خون میکنه ، قلبتو میشکنه مقدمه میشه واسه شروع اشک ریختن
✘ واسه هق هق شبانه که باهاش میجنگی تا کسی نفهمه
✘ حوصلم کم شده ، بخدا دیگه حوصله مرور خاطرات رو ندارم
✘ یعنی میشه یه روز یه جایی با یه صحنه همه چی تموم شه ؟؟؟
✘ با یه صحنه کوچیک از همه کس و همه چی دل بکنی
✘ بری چند متر زیر همین خاک تا به همه چی پایان بدی
✘ شاید اون موقع کسایی باشن که دوستت داشته باشن ما الان که زنده ای هیچ خبری نیست
...!
۱۹.۴k
۲۸ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.