قسمت پانزدهم
#قسمت_پانزدهم
"راحیل"
لباس صورتی رنگ بلندم را مرتب کردم. دامن لباس مدام روی زمین کشیده می شد. شالی حریر پوست پیازی رنگ روی سرم، اسیر دست باد شده بود. از دور جمعیتی را دیدم که دست می زدند و شادی می کردند. به طرفشان رفتم و جمعیت را کنار زدم. عروس و دامادی پشت به جمعیت ایستاده بودند و به رو به رویشان نگاه می کردند. داماد دست عروسش را گرفت و با هم دور شدند. محو تماشای آنها بودم. جمعیت کل می کشیدند، دست می زدند و شادی می کردند. دستی قوی جلوی دهانم قرار گرفت. جیغ می کشیدم اما صدایم در دستان قوی یک مرد خفه می شد. دست و پا میزدم اما انگار کور شده بودند آن جمعیت! همچنان دست می زدند و شادی می کردند. نفسم بند آمده بود. ناگهان دستش را از روی دهانم برداشت. به سمتش چرخیدم. نه! نـــــه!
مهسا: اَه زهرمار چته اول صبحی نه نه راه انداختی!
_ پیمان
مهسا: پیمان دیگه کیه؟
_ ساعت چنده؟
مهسا بالشش را روی سرش گرفت و با صدای خواب آلودی گفت:
مهسا: نمیدونم
بی هیچ حرفی از جایم بلند شدم. دست و صورتم را شستم؛ موهایم را شانه زدم و با یک کلیپس جمعشان کردم. شالم را از روی صندلی مهسا برداشتم و سرم کردم. به طرف آشپزخانه رفتم. خاله مینا در آشپزخانه نبود. یادداشتی روی در یخچال توجهم را جلب کرد:
"سلام راحیل جان، من رفتم بیرون یکم خرید کنم. صبحانه رو براتون آماده کردم. مهسا رو هم بیدار کن. کلاسش دیر نشه عزیزم."
از آشپزخانه به ساعت دیواری روبه رویم نگاه کردم: ساعت نه و نیم بود.
بهتر بود مهسا را بیدار کنم. بالای سر مهسا ایستادم:
_ مهسا؟ دختر خاله جان؟
با دست تکانش دادم:
_ مهسا پاشو...دانشگاه نمیری امروز؟
تکانی خورد و با چشمان بسته گفت:
مهسا: چی میگی؟
راحیل: خواستگارت اومده، پسر حاج باقر
مثل فشنگ از جایش پرید. موهایش مثل سیم ظرف شویی در هم پیچ و تاب خورده بود. با یک چشمش که باز بود گفت:
مهسا: الان؟ این وقت صبح؟ این پسره چه وقت نشناسه ها! بابا تو خواب و خوراک نداری اول صبحی اومدی اینجا اَهههه!
با غرغر از جایش بلند شد و صورتش را شست و به موهای جنگلی اش سر و سامانی داد. من به آشپزخانه رفتم و منتظر مهسا ماندم. چقدر هم که به خودش رسیده بود. از دور اشاره کرد که دقیقا کجا نشسته؟ با بی خیالی چای کیسه ای را در لیوانم فرو برم. رنگ عسلی شفاف چای پخش شد در لیوان آب جوش:
_ بیا نیستش
مهسا: یعنی چی نیستش؟ رفته تو حیاط؟
_ نه نیومده اصلا
مهسا: مرض داری اول صبحی آدمو استرسی میکنی؟ منو بگو به اون بدبخت چقدر برچسب زدم!
وقت نشناسِ بی مسئولیتِ بیکار!
پنیر خامه ای را روی نان تستی که در دستم بود، مالیدم:
_ دیرت شد
مهسا: ها؟
_ دانشگاه! کلاست دیر شد.
مهسا: ساعت چنده؟
_ نمیدونم
مهسا: هین! خاک بر سرم یه ربع به دَهه! از یه کلاسم جا موندم. راحیل عشقم یه لقمه برام بگیر تا برم آماده شم بیام.
_ باشه
مهسا: الهی فدات
_ لوس نشو برو بپوش دیر شد.
صبحانه ام را خوردم و یک لقمه هم برای مهسا گرفتم:
مهسا: خداحافظ من رفتم.
_ کجا؟ صبر کن لقمه ات هم ببر
مهسا: ممنون عشقم. جایی نمیخوای بری برسونمت؟
_ نه امروز کلاس ندارم. در ضمن جایی هم بخوام برم با تو نمیرم، دیرت میشه
مهسا: باشه پس من رفتم خداحافظ عجقم
_ اَه بیا برو حالم بهم خورد! خداحافظ
با رفتن مهسا تصمیم گرفتم با ثمین تماس بگیرم. گوشی ام را برداشتم و شماره ی ثمین را گرفتم. یک بوق، دو بوق، سه بوق، چهار بوق...
"مشترک مورد نظر قادر به پاسخ گویی نیست، لطفا بعدا تماس بگیرید."
گوشی را قطع کردم. بلافاصله شماره ی رضا را گرفتم. به بوق دوم نرسیده جواب داد:
رضا: الو
_ سلام داداشم خوبی؟
رضا: سلام، راحیل تو خوبی؟
رضا از پشت تلفن داد می زد، من هم تحت تاثیر او قرار گرفتم و شروع کردم به بلند بلند صحبت کردن:
_ من خوبم. چرا داد میزنی؟
رضا: تو هلی کوپترم.
صدایی از پشت خط آمد:"رضا بهروش بیا این قسمت ، فرمانده کارت داره"
رضا: الو راحیل! من بعدا بهت زنگ میزنم آبجی.
راحیل: باشه منتظرم
رضا: خداحافظ
تا آمدم خداحافظی کنم، تلفن را قطع کرد.
امروز چهارشنبه بود و من شنبه امتحان داشتم.
کتاب بیولوژی سلولی ملکولی را برداشتم و شروع کردم به خواندن. حساب زمان از دستم در رفت و وقتی به خودم آمدم که صدای اذان ظهر به گوشم رسید. وضو گرفتم و قامت بستم برای راز و نیاز با عشق ترین، عشقِ هستی.
"راحیل"
لباس صورتی رنگ بلندم را مرتب کردم. دامن لباس مدام روی زمین کشیده می شد. شالی حریر پوست پیازی رنگ روی سرم، اسیر دست باد شده بود. از دور جمعیتی را دیدم که دست می زدند و شادی می کردند. به طرفشان رفتم و جمعیت را کنار زدم. عروس و دامادی پشت به جمعیت ایستاده بودند و به رو به رویشان نگاه می کردند. داماد دست عروسش را گرفت و با هم دور شدند. محو تماشای آنها بودم. جمعیت کل می کشیدند، دست می زدند و شادی می کردند. دستی قوی جلوی دهانم قرار گرفت. جیغ می کشیدم اما صدایم در دستان قوی یک مرد خفه می شد. دست و پا میزدم اما انگار کور شده بودند آن جمعیت! همچنان دست می زدند و شادی می کردند. نفسم بند آمده بود. ناگهان دستش را از روی دهانم برداشت. به سمتش چرخیدم. نه! نـــــه!
مهسا: اَه زهرمار چته اول صبحی نه نه راه انداختی!
_ پیمان
مهسا: پیمان دیگه کیه؟
_ ساعت چنده؟
مهسا بالشش را روی سرش گرفت و با صدای خواب آلودی گفت:
مهسا: نمیدونم
بی هیچ حرفی از جایم بلند شدم. دست و صورتم را شستم؛ موهایم را شانه زدم و با یک کلیپس جمعشان کردم. شالم را از روی صندلی مهسا برداشتم و سرم کردم. به طرف آشپزخانه رفتم. خاله مینا در آشپزخانه نبود. یادداشتی روی در یخچال توجهم را جلب کرد:
"سلام راحیل جان، من رفتم بیرون یکم خرید کنم. صبحانه رو براتون آماده کردم. مهسا رو هم بیدار کن. کلاسش دیر نشه عزیزم."
از آشپزخانه به ساعت دیواری روبه رویم نگاه کردم: ساعت نه و نیم بود.
بهتر بود مهسا را بیدار کنم. بالای سر مهسا ایستادم:
_ مهسا؟ دختر خاله جان؟
با دست تکانش دادم:
_ مهسا پاشو...دانشگاه نمیری امروز؟
تکانی خورد و با چشمان بسته گفت:
مهسا: چی میگی؟
راحیل: خواستگارت اومده، پسر حاج باقر
مثل فشنگ از جایش پرید. موهایش مثل سیم ظرف شویی در هم پیچ و تاب خورده بود. با یک چشمش که باز بود گفت:
مهسا: الان؟ این وقت صبح؟ این پسره چه وقت نشناسه ها! بابا تو خواب و خوراک نداری اول صبحی اومدی اینجا اَهههه!
با غرغر از جایش بلند شد و صورتش را شست و به موهای جنگلی اش سر و سامانی داد. من به آشپزخانه رفتم و منتظر مهسا ماندم. چقدر هم که به خودش رسیده بود. از دور اشاره کرد که دقیقا کجا نشسته؟ با بی خیالی چای کیسه ای را در لیوانم فرو برم. رنگ عسلی شفاف چای پخش شد در لیوان آب جوش:
_ بیا نیستش
مهسا: یعنی چی نیستش؟ رفته تو حیاط؟
_ نه نیومده اصلا
مهسا: مرض داری اول صبحی آدمو استرسی میکنی؟ منو بگو به اون بدبخت چقدر برچسب زدم!
وقت نشناسِ بی مسئولیتِ بیکار!
پنیر خامه ای را روی نان تستی که در دستم بود، مالیدم:
_ دیرت شد
مهسا: ها؟
_ دانشگاه! کلاست دیر شد.
مهسا: ساعت چنده؟
_ نمیدونم
مهسا: هین! خاک بر سرم یه ربع به دَهه! از یه کلاسم جا موندم. راحیل عشقم یه لقمه برام بگیر تا برم آماده شم بیام.
_ باشه
مهسا: الهی فدات
_ لوس نشو برو بپوش دیر شد.
صبحانه ام را خوردم و یک لقمه هم برای مهسا گرفتم:
مهسا: خداحافظ من رفتم.
_ کجا؟ صبر کن لقمه ات هم ببر
مهسا: ممنون عشقم. جایی نمیخوای بری برسونمت؟
_ نه امروز کلاس ندارم. در ضمن جایی هم بخوام برم با تو نمیرم، دیرت میشه
مهسا: باشه پس من رفتم خداحافظ عجقم
_ اَه بیا برو حالم بهم خورد! خداحافظ
با رفتن مهسا تصمیم گرفتم با ثمین تماس بگیرم. گوشی ام را برداشتم و شماره ی ثمین را گرفتم. یک بوق، دو بوق، سه بوق، چهار بوق...
"مشترک مورد نظر قادر به پاسخ گویی نیست، لطفا بعدا تماس بگیرید."
گوشی را قطع کردم. بلافاصله شماره ی رضا را گرفتم. به بوق دوم نرسیده جواب داد:
رضا: الو
_ سلام داداشم خوبی؟
رضا: سلام، راحیل تو خوبی؟
رضا از پشت تلفن داد می زد، من هم تحت تاثیر او قرار گرفتم و شروع کردم به بلند بلند صحبت کردن:
_ من خوبم. چرا داد میزنی؟
رضا: تو هلی کوپترم.
صدایی از پشت خط آمد:"رضا بهروش بیا این قسمت ، فرمانده کارت داره"
رضا: الو راحیل! من بعدا بهت زنگ میزنم آبجی.
راحیل: باشه منتظرم
رضا: خداحافظ
تا آمدم خداحافظی کنم، تلفن را قطع کرد.
امروز چهارشنبه بود و من شنبه امتحان داشتم.
کتاب بیولوژی سلولی ملکولی را برداشتم و شروع کردم به خواندن. حساب زمان از دستم در رفت و وقتی به خودم آمدم که صدای اذان ظهر به گوشم رسید. وضو گرفتم و قامت بستم برای راز و نیاز با عشق ترین، عشقِ هستی.
۴.۰k
۰۱ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.