دلنوشته
دلنوشته
میدانم شب است
اما من خوابم نمی آید
البته دیریست که خوابم نمی آید
نپرس، نمیدانم چرا ...!
گاهی اوقات از آن هزاره های دور
یک چیزهایی می آید
من می بینمشان، اما دیده نمیشوند
خطوطی شکسته
خطوطی عجیب
مثل فرمانِ جبرئیل به فهمِ فرشته می مانند
بعد ... من میروم به فکر
آب از آب تکان نمیخورد
اما باد میآید
سَرْ خود و بی سوال می آید
پرده را میترساند
میرود ... دور میزند از بیراهیِ خویش،
بعد مثل آدمِ غمگینی، ناامید و خسته بَر میگردد
و من هیچ پیغامی برای شبِ بلند ندارم
فقط خوابم نمی آید
مثل همین حالا
مثل همین امشب میدانی
دوئل
برای هر دوی ما
بی فایده خواهد بود...
ما بارها با نگاه به هم مرده ایم!
میدانم شب است
اما من خوابم نمی آید
البته دیریست که خوابم نمی آید
نپرس، نمیدانم چرا ...!
گاهی اوقات از آن هزاره های دور
یک چیزهایی می آید
من می بینمشان، اما دیده نمیشوند
خطوطی شکسته
خطوطی عجیب
مثل فرمانِ جبرئیل به فهمِ فرشته می مانند
بعد ... من میروم به فکر
آب از آب تکان نمیخورد
اما باد میآید
سَرْ خود و بی سوال می آید
پرده را میترساند
میرود ... دور میزند از بیراهیِ خویش،
بعد مثل آدمِ غمگینی، ناامید و خسته بَر میگردد
و من هیچ پیغامی برای شبِ بلند ندارم
فقط خوابم نمی آید
مثل همین حالا
مثل همین امشب میدانی
دوئل
برای هر دوی ما
بی فایده خواهد بود...
ما بارها با نگاه به هم مرده ایم!
۱.۲k
۰۱ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.