پارت 79
پارت 79
اومد جلو و با دستاش میزد به سینه برهنم برام درد نداشت ولی میدونستم دست اون درد میگیره میزد و میگفت ک
من عاشقتم منم گفتم :اگع عاشقم بودی بهم خیانت نمیکردی از کنارش بلندشدمو رفتم سمت در ک گفت:مهرداد من خیانت
نکردم نکردم بدون توجه رفتم بیرون هوووف رفتم اشپز خونه کنار لیلی _یه چایی بده_باشه
چایی واسم ریخت ک بعد نیم ساعت سعیده با حال زاری اومد بیرون نگرانش شدم ولی هیجی نگفتم داشت شمت در
میرفت :کجا میری بمون جایی بخور عشقم واسه خانوم محترم یه چایی بده و سعیده درو کوبید و رفت
بعد از خدافظی با لیلی و بیحالی روی تخت افتادم هیچکاری نکرده بودما ولی هیلی خسته بودم ساعت ۸شب با فکر سعیده خوابم برد
(سعیده)وقتی از خونه برگشتم داغون بودم رفتم خونه بدون سلام به کسی رفتم تو اتاقم زار زار گریه میکردم
سپیده اومد تو اتاقم و حالمو دید هراسون اومد سمتمو بغلم و هی میگفت چیشده منم بدون توجه به حرفاش گریه
میکرد و زجه میزدم چرا مهرداد؟؟؟ چرا؟؟؟اخرش همه چیو با گریه برای سپیده تعریف کردم با دهن باز نگام
میکرد و میگفت امکان نداره مهرداد اینطور ادم نی ولی من فقط و فقط گریه میکردم حالم به معنای کامل داغون بود
فقط گریه میکردم نگاهم جلوم بود و اروم بودم و اشگ از جشمام میومد اخرش سپیده بهم ارامبخش زد تا خوابم
برد (چندروز بعد)امروز با حال بد از خواب بلند شدم امروز روز دادگاه با سپیده یواشکی بدون خبر مامان و بابا
حاظر شدیمو راه افتادیم سمت دادگستری رفتیم طبقه و دوم من بیجون نشستم رو صندلی بعد 5 دقیقه مهرداد
هم اومد از زیر چشم حواسم بهش بود ولی نگاش نمیکردم تا اینکه صدامون کردن و رفتیم تو ک صدای قاضی
اومد :خب اقای مالکی و خانوم زمانی
چرا میخواین جداشین؟ _اقای قاضی من از زندگیم راضی نیستم دیگه نمیخوام
اومد جلو و با دستاش میزد به سینه برهنم برام درد نداشت ولی میدونستم دست اون درد میگیره میزد و میگفت ک
من عاشقتم منم گفتم :اگع عاشقم بودی بهم خیانت نمیکردی از کنارش بلندشدمو رفتم سمت در ک گفت:مهرداد من خیانت
نکردم نکردم بدون توجه رفتم بیرون هوووف رفتم اشپز خونه کنار لیلی _یه چایی بده_باشه
چایی واسم ریخت ک بعد نیم ساعت سعیده با حال زاری اومد بیرون نگرانش شدم ولی هیجی نگفتم داشت شمت در
میرفت :کجا میری بمون جایی بخور عشقم واسه خانوم محترم یه چایی بده و سعیده درو کوبید و رفت
بعد از خدافظی با لیلی و بیحالی روی تخت افتادم هیچکاری نکرده بودما ولی هیلی خسته بودم ساعت ۸شب با فکر سعیده خوابم برد
(سعیده)وقتی از خونه برگشتم داغون بودم رفتم خونه بدون سلام به کسی رفتم تو اتاقم زار زار گریه میکردم
سپیده اومد تو اتاقم و حالمو دید هراسون اومد سمتمو بغلم و هی میگفت چیشده منم بدون توجه به حرفاش گریه
میکرد و زجه میزدم چرا مهرداد؟؟؟ چرا؟؟؟اخرش همه چیو با گریه برای سپیده تعریف کردم با دهن باز نگام
میکرد و میگفت امکان نداره مهرداد اینطور ادم نی ولی من فقط و فقط گریه میکردم حالم به معنای کامل داغون بود
فقط گریه میکردم نگاهم جلوم بود و اروم بودم و اشگ از جشمام میومد اخرش سپیده بهم ارامبخش زد تا خوابم
برد (چندروز بعد)امروز با حال بد از خواب بلند شدم امروز روز دادگاه با سپیده یواشکی بدون خبر مامان و بابا
حاظر شدیمو راه افتادیم سمت دادگستری رفتیم طبقه و دوم من بیجون نشستم رو صندلی بعد 5 دقیقه مهرداد
هم اومد از زیر چشم حواسم بهش بود ولی نگاش نمیکردم تا اینکه صدامون کردن و رفتیم تو ک صدای قاضی
اومد :خب اقای مالکی و خانوم زمانی
چرا میخواین جداشین؟ _اقای قاضی من از زندگیم راضی نیستم دیگه نمیخوام
۹.۵k
۲۵ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.