پارت 85
پارت 85
بخورم...پس تصمیم گرفتم برم تو
اشپزخونه و یه چیزی بخورم پله هارو تا پایین طی کردم و رفتم سمت اشپزخونه
با مامان روبرو شدم سلام ارومی گفتم و رفتم سراغ یخچال یه ظرف کباب شامی
اونجا بود ظرفو اوردم بیرون و یکم از
کباب شامیارو ریختم تو بشقاب و بعد بشقابو گزاشتم تو ماکروفر تا داغ بشه و بعد مقابل مامان روی صندلی نشستم
_حالت چطوره عزیزم؟خوبم مامان_مطمئنی درد نداری؟نه خوبم باور کن...باشه عزیزم من یکم خستم میرم
بخوابم مواظب خودت باش..._چشم
بعد از رفتن مامان ظرفو از تو ماکروفر برداشتم و مشغول خوردنش شدم...بعد
از شصتن ظرفاش رفتم سمت اتاقم تا یکم دراز بکشم یکم حس کسالت داشتم
درو باز کردمو وارد اتاق شدم،روی تخت
دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم...همش یه چیز تو ذهنم تکرار میشد:سعیده خانومم...یعنی اون فرد کی میتونه باشه
یعنی ممکنه بازم اونو ببینم بیحال پشتیمو بغل کردم و به خواب عمیق رفتم...با صدای اس ام اس گوشیم
چشمهامو باز کردمو به صفحه ی گوشیم نگاه کردم:میخوام ببینمت...فرستندش یه فرد ناشناس بود...بدون اینکه جوابشو
بدم گوشیمو روی سایلنت گذاشتم و خواستم بخوابم که یه اس ام اس جدید اومد:بیا حیاط پشتی لطفا میخام
ببینمت حرفای مهمی دارم که باید بت بگم...حس کنجکاویم فعال شد چه حرفی مهمی داره که میخاد ب من بزنه
اصلا این فرد کیه...گفت حیاط پشتی پس یعنی اشناس...پاشدم و بعد از تعویض لباسام به سمت حیاط پشتی
رفتم...بعد از رسیدن به مقصد اطرافو نگاه کردم اما خبری از اون فرد نبود...اه حتما مزاحم تلفنی بوده...داشتم تو دلم
به اون فرد فوش میدادم که صداش
مانعم شد:_سلام...چقدر این صدا اشنا بود،خواستم قیافه ی این فردو یادم بیاد
اما هیچی تو ذهنم نبود انگار که اون فرد یه غریبه س هیچی ازاونو یادم نبود
سری روموبرگردوندم و از سرتاپاشو نگاه
بخورم...پس تصمیم گرفتم برم تو
اشپزخونه و یه چیزی بخورم پله هارو تا پایین طی کردم و رفتم سمت اشپزخونه
با مامان روبرو شدم سلام ارومی گفتم و رفتم سراغ یخچال یه ظرف کباب شامی
اونجا بود ظرفو اوردم بیرون و یکم از
کباب شامیارو ریختم تو بشقاب و بعد بشقابو گزاشتم تو ماکروفر تا داغ بشه و بعد مقابل مامان روی صندلی نشستم
_حالت چطوره عزیزم؟خوبم مامان_مطمئنی درد نداری؟نه خوبم باور کن...باشه عزیزم من یکم خستم میرم
بخوابم مواظب خودت باش..._چشم
بعد از رفتن مامان ظرفو از تو ماکروفر برداشتم و مشغول خوردنش شدم...بعد
از شصتن ظرفاش رفتم سمت اتاقم تا یکم دراز بکشم یکم حس کسالت داشتم
درو باز کردمو وارد اتاق شدم،روی تخت
دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم...همش یه چیز تو ذهنم تکرار میشد:سعیده خانومم...یعنی اون فرد کی میتونه باشه
یعنی ممکنه بازم اونو ببینم بیحال پشتیمو بغل کردم و به خواب عمیق رفتم...با صدای اس ام اس گوشیم
چشمهامو باز کردمو به صفحه ی گوشیم نگاه کردم:میخوام ببینمت...فرستندش یه فرد ناشناس بود...بدون اینکه جوابشو
بدم گوشیمو روی سایلنت گذاشتم و خواستم بخوابم که یه اس ام اس جدید اومد:بیا حیاط پشتی لطفا میخام
ببینمت حرفای مهمی دارم که باید بت بگم...حس کنجکاویم فعال شد چه حرفی مهمی داره که میخاد ب من بزنه
اصلا این فرد کیه...گفت حیاط پشتی پس یعنی اشناس...پاشدم و بعد از تعویض لباسام به سمت حیاط پشتی
رفتم...بعد از رسیدن به مقصد اطرافو نگاه کردم اما خبری از اون فرد نبود...اه حتما مزاحم تلفنی بوده...داشتم تو دلم
به اون فرد فوش میدادم که صداش
مانعم شد:_سلام...چقدر این صدا اشنا بود،خواستم قیافه ی این فردو یادم بیاد
اما هیچی تو ذهنم نبود انگار که اون فرد یه غریبه س هیچی ازاونو یادم نبود
سری روموبرگردوندم و از سرتاپاشو نگاه
۹.۶k
۲۵ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.