پارت 88
پارت 88
میشه ازت یه خواهشی کنم_اره
بگو...بعد از گفتن حرفام و موافقت سپیده خوشحال شدمو تماسو قطع کردم
امروز کاری میکنم که سعیده حتما حافظشو به دست بیاره(سعیده)بیحال روی مبل لم داده بودم و کانال
های تیوی رو زیرو رو میکردم اما هیچ چیز جالبی نداشت...حوصلم به شدت پوکیده بود...سپیده رو صدا کردم شاید
اون فکری داشته باشه...سپیده کجایی..._جانم وایسا دارم میام بعد از حدود چند مین سپیده هی و حاظر وارد
هال شد به سرتاپاش نگاه کردم این چرا اماده شده؟روبهش با تعجب گفتم:جایی میخوای بری؟_اره...کجا؟_خرید عروسی
دیگه خیر سرم اخر این هفته عروسیمه...عه پس چرا من یادم نبود..._خلی دیگه پاشو اماده شو باهم
بریم...پوفی کردمو و یه باشه زیر لب گفتمو به سمت اتاقم رفتم تا اماده بشم یه مانتوی گلبهی
رنگ و یه شلوار لی و یه شال مشکی رنگ اماده کردم و بعد از حاظر شدن یه رژ کم رنگ به لبم کشیدم تا یکم از
خشکیش کم بشه...سری پله هارو تا پایین طی کردم سپیده رو دیدم که با دیدنم از روی مبل بلند شدو به سمت در
رفت منم به تبعیت ازاون راه افتادم...رسیدیم به یه پاساژ لباس های شیکی داشت...با سپیده کل پاساژو
گشتیم و اخردست یه لباس مجلسی خوشگل من خریدم و سپیده هم چندتا لباس و مانتو برای خودش خرید...سوار
ماشین شدیم به ساعت نگاه کردم ساعت ۹ شب بود:_خب دیگه بریم خونه...با تعجب بهم نگاه کردو گفت:_چی میگی
سعیده من هنو حلقه نخریدم...عجبا
دیوونه حلقه رو باید با شوهرت بخری_نمیشه اون کار داشت گفت خودت
بخر پولشو کارت ب کارت کرده.باشه ای زیر لب گفتمو به راهش ادامه داد نزدیک یه طلا فروشی وایستاد به اون مغازه ی
طلافروشی نگاه کردم این مغازه چقدر اشنا بود صداهای نااشنایی توی ذهنم شنیده میشد:این چطوره
میشه ازت یه خواهشی کنم_اره
بگو...بعد از گفتن حرفام و موافقت سپیده خوشحال شدمو تماسو قطع کردم
امروز کاری میکنم که سعیده حتما حافظشو به دست بیاره(سعیده)بیحال روی مبل لم داده بودم و کانال
های تیوی رو زیرو رو میکردم اما هیچ چیز جالبی نداشت...حوصلم به شدت پوکیده بود...سپیده رو صدا کردم شاید
اون فکری داشته باشه...سپیده کجایی..._جانم وایسا دارم میام بعد از حدود چند مین سپیده هی و حاظر وارد
هال شد به سرتاپاش نگاه کردم این چرا اماده شده؟روبهش با تعجب گفتم:جایی میخوای بری؟_اره...کجا؟_خرید عروسی
دیگه خیر سرم اخر این هفته عروسیمه...عه پس چرا من یادم نبود..._خلی دیگه پاشو اماده شو باهم
بریم...پوفی کردمو و یه باشه زیر لب گفتمو به سمت اتاقم رفتم تا اماده بشم یه مانتوی گلبهی
رنگ و یه شلوار لی و یه شال مشکی رنگ اماده کردم و بعد از حاظر شدن یه رژ کم رنگ به لبم کشیدم تا یکم از
خشکیش کم بشه...سری پله هارو تا پایین طی کردم سپیده رو دیدم که با دیدنم از روی مبل بلند شدو به سمت در
رفت منم به تبعیت ازاون راه افتادم...رسیدیم به یه پاساژ لباس های شیکی داشت...با سپیده کل پاساژو
گشتیم و اخردست یه لباس مجلسی خوشگل من خریدم و سپیده هم چندتا لباس و مانتو برای خودش خرید...سوار
ماشین شدیم به ساعت نگاه کردم ساعت ۹ شب بود:_خب دیگه بریم خونه...با تعجب بهم نگاه کردو گفت:_چی میگی
سعیده من هنو حلقه نخریدم...عجبا
دیوونه حلقه رو باید با شوهرت بخری_نمیشه اون کار داشت گفت خودت
بخر پولشو کارت ب کارت کرده.باشه ای زیر لب گفتمو به راهش ادامه داد نزدیک یه طلا فروشی وایستاد به اون مغازه ی
طلافروشی نگاه کردم این مغازه چقدر اشنا بود صداهای نااشنایی توی ذهنم شنیده میشد:این چطوره
۵.۶k
۲۵ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.