پارت 91
پارت 91
بهش زنگ زدم بعد از چند بوق جواب داد:_الو...صداش خسته بود صداش پراز غم بود...زبونم بند اومده بود که خودش
ادامه داد:_سعیده تویی؟چشمهام پراز اشک شد دیگه نتونستم ادامه بدم و فورا تلفونو قطع کردم و شروع به زار زدن
کردم(مهرداد)بعد از اینکه سعیده ازم دور شد افسرده شدم سری از اونجا رفتم که باز با دیدن من حالش بدتر نشه یکم تو
خیابون قدم زدم و بعد از اون رفتم تو خونه...تو این مدت نبودن سعیده این خونه مثل خونه ی ارواح شده بود روی
کاناپه نشستم و به گذشته فکر کردم گذشته ی تلخ گذشته ی پراز درد و عذاب یادمه وقتی بچه بودم یه روز به مامانم
گفتم:خوشبحال این فیلما و رمان ها پایانش همیشه خوشه یعنی میشع زندگی منم یه پایان خوش داشته باشه...بعد از
گفتن این حرفا مامان منو محکم تو اغوش فرو کردو گفت:این زندگیه توعه پسرم...تو باید تصمیم بگیری که زندگیتو
چجور به پایان برسونی...از یاداوری این حرفا اهی از نهادم بلند شد مگه من غیر از سعیده چی میتونستم بخوام چی...توی فکر بودم که صدای زنگ
موبایلم به گوشم خورد به سمتش رفتمو نگاه به شماره کردم اینکه شماره سعیده
بود خوشحال جواب دادم:_الو...اما کسی
حرف نزد...کلافه از بی جوابیش خودم ادامه دادم:_سعیده تویی؟منتظر جوابش
شدم که چند ثانیه بعد از گفتن حرفم
تلفونو روم قطع کرد هنوز باورم نشده بود که سعیده تلفونو روی من قطع کرده
باشه با تعجب به گوشیم زل زده
بودم...بعد از چند مین خیره شدن به گوشیم چشمهام درد گرفت گوشی رو
روی میز گذاشتم و رفتم سمت یخچال تا
یه چیزی بخورم این مدت خوب غذا نخورده بودم...در یخچالو باز کردم اما
خالی بود پوفی کشیدم و زنگ زدم و یه
چلو کباب سفارش دادم بعد از نیم یا یه ساعت بعدش صدای زنگ ایفون اومد چلو کبابو گرفتمو بعد از تسویه حساب
خداحافظی کردمو وارد خونه شدم یکم از غذا روخوردم و بقیشو گزاشتم تو یخچال و بعد به سمت اتاقم رفتم تا یکم استراحت کنم
بهش زنگ زدم بعد از چند بوق جواب داد:_الو...صداش خسته بود صداش پراز غم بود...زبونم بند اومده بود که خودش
ادامه داد:_سعیده تویی؟چشمهام پراز اشک شد دیگه نتونستم ادامه بدم و فورا تلفونو قطع کردم و شروع به زار زدن
کردم(مهرداد)بعد از اینکه سعیده ازم دور شد افسرده شدم سری از اونجا رفتم که باز با دیدن من حالش بدتر نشه یکم تو
خیابون قدم زدم و بعد از اون رفتم تو خونه...تو این مدت نبودن سعیده این خونه مثل خونه ی ارواح شده بود روی
کاناپه نشستم و به گذشته فکر کردم گذشته ی تلخ گذشته ی پراز درد و عذاب یادمه وقتی بچه بودم یه روز به مامانم
گفتم:خوشبحال این فیلما و رمان ها پایانش همیشه خوشه یعنی میشع زندگی منم یه پایان خوش داشته باشه...بعد از
گفتن این حرفا مامان منو محکم تو اغوش فرو کردو گفت:این زندگیه توعه پسرم...تو باید تصمیم بگیری که زندگیتو
چجور به پایان برسونی...از یاداوری این حرفا اهی از نهادم بلند شد مگه من غیر از سعیده چی میتونستم بخوام چی...توی فکر بودم که صدای زنگ
موبایلم به گوشم خورد به سمتش رفتمو نگاه به شماره کردم اینکه شماره سعیده
بود خوشحال جواب دادم:_الو...اما کسی
حرف نزد...کلافه از بی جوابیش خودم ادامه دادم:_سعیده تویی؟منتظر جوابش
شدم که چند ثانیه بعد از گفتن حرفم
تلفونو روم قطع کرد هنوز باورم نشده بود که سعیده تلفونو روی من قطع کرده
باشه با تعجب به گوشیم زل زده
بودم...بعد از چند مین خیره شدن به گوشیم چشمهام درد گرفت گوشی رو
روی میز گذاشتم و رفتم سمت یخچال تا
یه چیزی بخورم این مدت خوب غذا نخورده بودم...در یخچالو باز کردم اما
خالی بود پوفی کشیدم و زنگ زدم و یه
چلو کباب سفارش دادم بعد از نیم یا یه ساعت بعدش صدای زنگ ایفون اومد چلو کبابو گرفتمو بعد از تسویه حساب
خداحافظی کردمو وارد خونه شدم یکم از غذا روخوردم و بقیشو گزاشتم تو یخچال و بعد به سمت اتاقم رفتم تا یکم استراحت کنم
۷.۸k
۲۵ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.