پارت 103
پارت 103
دم ماشین ایستادیم با لبخند نگام کرد_سوار شو خانومی...یه قدم برداشت که خودمو عقب کشیدم...با تعجب نگام
کرد_سعیده چیکار میکنی بیا بریم
خونمون دیگه ...نگاهم رنگ غم گرفت_مهرداد فردا شب عروسیه
سپیدس میخام یه امشبم کنارش باشم...بابهت نگام میکرد که خودم ادامه
دادم:_اشکال نداره من این همه مدت
دوریتو تحمل کردم یه امشبم میکنم...سپیده خیلی کمکون کرد که رابطمون درست بشه دوست
ندارم تو این شب مهم تنهاش بزارم..._اما سعیده...مهرداد خواهش میکنم قول میدم این شب اخره که از هم جدا میشیم
از فردا مال همیم خب...انگار که اروم شده باشه محکم منو تو اغوشش گرفت دستامو دور کمرش حلقه کردم حس
خوبی داشتم..._باشه خانومی...باشنیدن کلمه ی خانومی لبخندی روی لبم اومد از اغوشش اومدم بیرون و به
چشمهاش زل زدم _مهرداد..._جانم..._دوستت دارم...باشنیدن این حرف چشمهاش برق
زد دستامو تو دستاش گرفت و خنده کنان گفت:_دیوونه خب منم دوستت دارم...از همدیگه خداحافظی کردیم و
سوار ماشین شدو به سمت خونه ی مشترکمون رفت و من به سمت خونه ی خودمون...بعد از چرخوندن کلید وارد
خونه شدم به سمت هال رفتم مامان و بابا و سپیده روی مبل نشسته بودن با دیدن من هرسه به سمتم اومدن:_سعیده
خوبی؟لبخند ارومی زدم و رو به سه تاشون گفتم:_نگران نباشید من حافظمو بدست اوردم همه چی یادم اومده...با
گفتن این حرفم همه لبخند زدن و زیرلب خدایا شکرت گفتنو محکم بغلم کردن...خوشحال بودم از این خانواده ی
خوشبختی که خدا نصیبم کرده بود...
امشب چون شب اخر من و سپیده تو این خونه بود پس تصمیم گرفتیم هردو تو یه
اتاق بخوابیم...تمام شب سپیده از
استرس نمیزاشت بخوابم و همش راجب شوهر ایندش حرف میزد و من فقط در جواب حرفاش میخندیدم و یاد مهرداد میفتادم
دم ماشین ایستادیم با لبخند نگام کرد_سوار شو خانومی...یه قدم برداشت که خودمو عقب کشیدم...با تعجب نگام
کرد_سعیده چیکار میکنی بیا بریم
خونمون دیگه ...نگاهم رنگ غم گرفت_مهرداد فردا شب عروسیه
سپیدس میخام یه امشبم کنارش باشم...بابهت نگام میکرد که خودم ادامه
دادم:_اشکال نداره من این همه مدت
دوریتو تحمل کردم یه امشبم میکنم...سپیده خیلی کمکون کرد که رابطمون درست بشه دوست
ندارم تو این شب مهم تنهاش بزارم..._اما سعیده...مهرداد خواهش میکنم قول میدم این شب اخره که از هم جدا میشیم
از فردا مال همیم خب...انگار که اروم شده باشه محکم منو تو اغوشش گرفت دستامو دور کمرش حلقه کردم حس
خوبی داشتم..._باشه خانومی...باشنیدن کلمه ی خانومی لبخندی روی لبم اومد از اغوشش اومدم بیرون و به
چشمهاش زل زدم _مهرداد..._جانم..._دوستت دارم...باشنیدن این حرف چشمهاش برق
زد دستامو تو دستاش گرفت و خنده کنان گفت:_دیوونه خب منم دوستت دارم...از همدیگه خداحافظی کردیم و
سوار ماشین شدو به سمت خونه ی مشترکمون رفت و من به سمت خونه ی خودمون...بعد از چرخوندن کلید وارد
خونه شدم به سمت هال رفتم مامان و بابا و سپیده روی مبل نشسته بودن با دیدن من هرسه به سمتم اومدن:_سعیده
خوبی؟لبخند ارومی زدم و رو به سه تاشون گفتم:_نگران نباشید من حافظمو بدست اوردم همه چی یادم اومده...با
گفتن این حرفم همه لبخند زدن و زیرلب خدایا شکرت گفتنو محکم بغلم کردن...خوشحال بودم از این خانواده ی
خوشبختی که خدا نصیبم کرده بود...
امشب چون شب اخر من و سپیده تو این خونه بود پس تصمیم گرفتیم هردو تو یه
اتاق بخوابیم...تمام شب سپیده از
استرس نمیزاشت بخوابم و همش راجب شوهر ایندش حرف میزد و من فقط در جواب حرفاش میخندیدم و یاد مهرداد میفتادم
۷.۷k
۲۵ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.