پارت 105
پارت 105
تو فقط ادرسو بده ببین تا ۵ دقیقه دیگه چطوری روبروتم...خنده ای کردمو بعد از گفتن ادرس تلفونو قطع کردم...بعد از
حدود ۵ ۶ دقیقه ماشینش جلوی ارایشگاه ظاهر شد شیشه رو پایین کشید و گفت:_خب خانوم خانوما دیدی گفتم
زود میام بیا سوار شو...در ماشینو باز کردم و سوار شدم:_خیلی خب انقدر مزه نریز راه بیفت که مراسم خیلی وقته
شروع شده...زیرلب چشمی گفتو راه افتاد دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد به باغ رسیدیم سری از ماشین پیاده
شدیم و وارد باغ شدیم...شلوغی باغ خبر از اومدن عروس و دوماد بود از مهرداد جدا شدمو به سمت مامان رفتم..._وای
دختر توکجا بودی چرا انقدر دیر کردی...حوصله ی نق زدن مامانو نداشتم برای همین زیرلب کار داشتمی گفتمو به
سمت دوستام رفتم باهمدیگه وارد بحث شده بودیم که نگاهم به مهرداد افتاد اونم داشت نگاهم میکرد لبخند کم جونی
بهش زدم و نگاهم به عروس و داماد افتاد با دیدنشون یاد عروسی خودم و مهرداد افتادم...عروسی که هیچ عشق و
علاقه ای توش نبود اما حالا هردوی ما عاشق شده بودیم،دلمون برای همدیگه پرمیزد دیگ نمیخواستم از امشب به بعد
بدون اون زندگی کنم..امشب یه شروع دوباره از زندگی من و مهرداد بود...شب خوبی میشد...اهنگ ملایمی گزاشته شد و
همه اومدن که برقصن بزور عروس و دامادم فرستادن وسط...مهرداد اومد نزدیکمو دستشو دراز کرد بدون هیچ
حرفی دستمو تو دستاش گزاشتم و باهم دیگه وارد مجلس رقص شدیم...دستاشو دور کمرم گزاشت و منو محکم
به خودش چسبوند زیرگوشم زمزمه کرد:_خب خانومی الان خوشحالی؟با تعجب نگاش کردم_از چی؟_از اینکه
امشب تمام جدایی ها تموم میشه از اینکه امشب هردومون به عشقامون میرسیم پوزخندی زدمو گفتم:_نخیرم
اشتباه فکر میکنی...من همیشه به عشقم رسیده بودم فقط عشقم یکم ناز میکرد مگه نه؟لباشو به لبام نزدیک کرد خواستم
تو فقط ادرسو بده ببین تا ۵ دقیقه دیگه چطوری روبروتم...خنده ای کردمو بعد از گفتن ادرس تلفونو قطع کردم...بعد از
حدود ۵ ۶ دقیقه ماشینش جلوی ارایشگاه ظاهر شد شیشه رو پایین کشید و گفت:_خب خانوم خانوما دیدی گفتم
زود میام بیا سوار شو...در ماشینو باز کردم و سوار شدم:_خیلی خب انقدر مزه نریز راه بیفت که مراسم خیلی وقته
شروع شده...زیرلب چشمی گفتو راه افتاد دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد به باغ رسیدیم سری از ماشین پیاده
شدیم و وارد باغ شدیم...شلوغی باغ خبر از اومدن عروس و دوماد بود از مهرداد جدا شدمو به سمت مامان رفتم..._وای
دختر توکجا بودی چرا انقدر دیر کردی...حوصله ی نق زدن مامانو نداشتم برای همین زیرلب کار داشتمی گفتمو به
سمت دوستام رفتم باهمدیگه وارد بحث شده بودیم که نگاهم به مهرداد افتاد اونم داشت نگاهم میکرد لبخند کم جونی
بهش زدم و نگاهم به عروس و داماد افتاد با دیدنشون یاد عروسی خودم و مهرداد افتادم...عروسی که هیچ عشق و
علاقه ای توش نبود اما حالا هردوی ما عاشق شده بودیم،دلمون برای همدیگه پرمیزد دیگ نمیخواستم از امشب به بعد
بدون اون زندگی کنم..امشب یه شروع دوباره از زندگی من و مهرداد بود...شب خوبی میشد...اهنگ ملایمی گزاشته شد و
همه اومدن که برقصن بزور عروس و دامادم فرستادن وسط...مهرداد اومد نزدیکمو دستشو دراز کرد بدون هیچ
حرفی دستمو تو دستاش گزاشتم و باهم دیگه وارد مجلس رقص شدیم...دستاشو دور کمرم گزاشت و منو محکم
به خودش چسبوند زیرگوشم زمزمه کرد:_خب خانومی الان خوشحالی؟با تعجب نگاش کردم_از چی؟_از اینکه
امشب تمام جدایی ها تموم میشه از اینکه امشب هردومون به عشقامون میرسیم پوزخندی زدمو گفتم:_نخیرم
اشتباه فکر میکنی...من همیشه به عشقم رسیده بودم فقط عشقم یکم ناز میکرد مگه نه؟لباشو به لبام نزدیک کرد خواستم
۵.۹k
۲۵ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.