پارت 110
پارت 110
مهرداد یهو از جاش پرید- چی؟بچه ؟وای اومد !چکار کنم الان؟هابا صورتی جمع شده از درد با تعجب به
مهرداد نگاه کردم...از جاش بلند شدو گفت :چطوری سعیده...آروم باش الان میبریمت بیمارستان .با کلی درد
آماده شدیم و راهی بیمارستان شدیم
نمیدونم چند ساعت درد کشیدم و چقدر جیغ زدم ولی با شنیدم صدای جیغ دختر
کوچولوم دنیام پر از خوشی شد ... تمام دردی که کشیده بودم از یادم رفت . فقط
دختر کوچولو میدیم که دهنشو تا آخر باز
کرده بود و جیغ میزد . کم کم سست شدم و خوابم برد یا بهتره بگم بیهوش
شدم .با صدای مهرداد چشمامو باز کردم .
مهرداد در حالی که لبخند قشنگی روی لبهاش بود کنارم ایستاده بود - سلام
عزیز دلم بالاخر بیدار شدی.بعد هم خم
شد و پیشونیمو بوسید. مهرداد...بچم...دخترمون...- نگران نباش...دختر کوچولوی شیرینمون
حالش کاملا خوبه...منتظر بود مامانش
بیدار بشه تا بیاد شیر بخوره...سپیده رفته نوزادان دنبال دخترمون.چند
دقیقه بعد سپیده به همراه دختر
کوچولوم اومد تو .- سلام مامانی...ببین کی اومده...دخمر کوچولو اومده دیدن مامانش .با شوقی وصف ناپذیر دخترم
رو به آغوش کشیدم . حس زیبایی بود .
با کمک پرستار و سپیده به کوچولوم شیر دادم.دخترم فداش بشم چقدر ارومه. تا
ظهر خبر زایمان من پخش شد و ظهر
کلی آدم اومد ملاقاتم.همه از دیدن دختر کوچولوم خوشحال بودن .مهرداد
با کلی ذوق دخترمونو بغل کرده بود هر
کی می اومد نشونش میداد مامان که اومد دعای خیر برای هممون کرد و گفت :
-خوب حالا بگین ببینم ... اسم این عضو
جدید خاندان چیه ؟مهرداد لبخندی بهم زد که منم با لبخندم تاییدش کرد و گفت
خب چون دخترمون روشنایی رو به خونمون اورده و باعث خوشبختی خانوادمون شده اسمشو میزاریم مهتاب
مامان چند بار اسم مهتاب رو زیر لب
تکرار کرد و با لبخند گفت :- مهتاب! .. چه اسم قشنگی..همین موقع در باز شد و
مهرداد یهو از جاش پرید- چی؟بچه ؟وای اومد !چکار کنم الان؟هابا صورتی جمع شده از درد با تعجب به
مهرداد نگاه کردم...از جاش بلند شدو گفت :چطوری سعیده...آروم باش الان میبریمت بیمارستان .با کلی درد
آماده شدیم و راهی بیمارستان شدیم
نمیدونم چند ساعت درد کشیدم و چقدر جیغ زدم ولی با شنیدم صدای جیغ دختر
کوچولوم دنیام پر از خوشی شد ... تمام دردی که کشیده بودم از یادم رفت . فقط
دختر کوچولو میدیم که دهنشو تا آخر باز
کرده بود و جیغ میزد . کم کم سست شدم و خوابم برد یا بهتره بگم بیهوش
شدم .با صدای مهرداد چشمامو باز کردم .
مهرداد در حالی که لبخند قشنگی روی لبهاش بود کنارم ایستاده بود - سلام
عزیز دلم بالاخر بیدار شدی.بعد هم خم
شد و پیشونیمو بوسید. مهرداد...بچم...دخترمون...- نگران نباش...دختر کوچولوی شیرینمون
حالش کاملا خوبه...منتظر بود مامانش
بیدار بشه تا بیاد شیر بخوره...سپیده رفته نوزادان دنبال دخترمون.چند
دقیقه بعد سپیده به همراه دختر
کوچولوم اومد تو .- سلام مامانی...ببین کی اومده...دخمر کوچولو اومده دیدن مامانش .با شوقی وصف ناپذیر دخترم
رو به آغوش کشیدم . حس زیبایی بود .
با کمک پرستار و سپیده به کوچولوم شیر دادم.دخترم فداش بشم چقدر ارومه. تا
ظهر خبر زایمان من پخش شد و ظهر
کلی آدم اومد ملاقاتم.همه از دیدن دختر کوچولوم خوشحال بودن .مهرداد
با کلی ذوق دخترمونو بغل کرده بود هر
کی می اومد نشونش میداد مامان که اومد دعای خیر برای هممون کرد و گفت :
-خوب حالا بگین ببینم ... اسم این عضو
جدید خاندان چیه ؟مهرداد لبخندی بهم زد که منم با لبخندم تاییدش کرد و گفت
خب چون دخترمون روشنایی رو به خونمون اورده و باعث خوشبختی خانوادمون شده اسمشو میزاریم مهتاب
مامان چند بار اسم مهتاب رو زیر لب
تکرار کرد و با لبخند گفت :- مهتاب! .. چه اسم قشنگی..همین موقع در باز شد و
۶.۸k
۲۵ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.