چهل شش
#چهل_شش
اومد بالاسر مون
نگاهی گزرا به نقاشیه من انداخت و رفت میز صندلی پشتیم که علیرضا بود
واقعا جای تعجب داشت
علیرضا و نقاشی؟
بار اوله میدیدم
حسینی تا خواست نقاشیه علیرضا رو برداره،خود علیرضا سریع نقاشیرو برداشت
حسینی+بدش ب من
+اخه استاد
حسینی با دست اشاره کرد
علیرضا ناچار برگرو داد به حسینی ودستشوتو صورتش کشید
حسینی برگرو یکم نگاه کرد و برگشت سمت دخترا و روی من موند
+خانوم فلاح میشه جلو رو نگاه کنین!
سرمو برگردوندم سمت تختهو بعد از ممنونی که از حسینی شنیدم سرمو برگردوندم سمتشون
برگرو گزاشت جلوشو دستشو زد رو شونش و رفت
گیج نگاشون کردم که
علیرضا عصبی نقاشی رو مچاله کردو گزاشت تو جیبش
حسینی هم رفت و تا لحظه اخر کلاس ور زد😐
یکی نیس خوبگه بتوچه بچه مردم چی کشیده والا بخدا😕 ✊
اولین استاد خسته نباشیدو که شنیدم
صدای زنگ گوشیمم بلند شد
به صفحش نگاه کردم و دیدم ارسامه
به این چارتا خلوچله کنارمم دیشب تو گروه پنج نفرمون گفته بودم قراره نامزد کنم
صبم ک رسیده بودم چنان تو گردنی ای از مارال خوردم که گردنم هیچ کمرمم رگ برگ شد
هیچی دیگه تا صدای زنگ گوشی اومد مثه قوم مغول حمله کردنو من دیگه گوشی ای توی دستم ندیدم
تو دسه ارغوان بود
ارغوان+بچا ارسامه😐
ساحل+جواب بده
رها که یکم خانوم تر بود گفت
+چی چیو جواب بده،بدین به خودش
بعدشم گوشیو کشیدو داد دستم
رها+برو خوشبگزره اجی
بوسش کردم و گفتم
-فناتم که
بعدم چشام قلب پرت کردن
گوشیو جواب دادم
-سلام
+سلام،هانا جلو درم کلاست تموم؟
-اره الان میام
گوشیو اوردم پایین
ساحل+گدا مارم بوس کن،اگه شوور کنی دیگه مارو یادت میره:(
صدای افتادن کتابی پشت سرم شنیدم
خواستم ساحلو بجای بوس گاز بگیرم ولی بجاش برگشتم سمت علیرضا که ناباورانه به من نگاه میکرد
تو این چن سال با خودشو اکیپ چهارنفرشون صمیمی شده بودیم
-خوبی علی؟
بزور اب دهنشو قورت داد که بالا پایین شدن سیبک گلوشو دیدم
با چشمای لرزون یه خوبم سرسری گفت و به سرعت از کلاس رفت بیرون
به کتابی که جلوی صندلیش افتاده بود نگاه کردم
سریع برش داشتم برگشتم سمتش تا صداش کنم ولی همون لحظه از دیدم خارج شد
مارال+چش بود این رها؟
علیرضا پسر خاله ی رهاهم هست که اینم باعث شده بخاطر بیشتر برخورد داشتن تو جمع های خونوادگیمون باهاش صمیمی تر باشم تا دوستای دیگش
رها+نمیدونم
گفت نمیدونه ولی چشماش چیز دیگه ای میگفتن
پیگیرش نشدم و با یه خدافطی کوله سورمه ایمو برداشتم کتاب ب دست از کلاس اومدم بیرون
تو راهرو و حیاط هرچی گشتم ندیدمش
بیخیالش شدمو رفتم بیرون
ماشین ارسام رو یکم جلوتر دیدم
درو باز کردم
داست با تلفن حرف میزد
منو ک دید به پشت خطی گفت
+باش هماهنگ کن اخرهفته،نه خدافظ
گوشیو قطع کرد
-سلام
+به به خسته نباشی دلاور،کلاس خوش گذشت؟
پست چشم نازک کردمو بالحن حرص دراری گفتم
-ایش،من ک همش هشت ترم میخونم اونکه دوسال هنر و پنج سال معماری خونده شمایی نه من..خوش گزشت درس خوندن؟:)
ماشین و روشن کردو همونطوری که با لبخندی دنده رو عوض میکرد چوابمو داد
+درس ما که دوسه سالی هست تموم شده...فعلا تویی که که داری مخونی امتحانات نزدیکن
همینجوری داشت میرفت
به کتابی که برای علیرضا بود داشتم نگاه میکردم
توش دست نوشته هاو شعرایی نوشته بود که شبیه خط پرفکت علیرضا بود
تهش صفحه هایی خالی داشت
نقشی گنبدی افقی مثل پرانتز تو هر صفحه ها بود
برام جالب بود که اینا خوده علیرضا نوشته یانه
ارسام+کجا بریم؟
کتابو بستم و گزاشتم تو کولم
-بریم اسکی امروز برف اوله
سرشو تکون دادو ادامه داد
یه اهنگم گزاشت که حوصلمون سر نره.
اهنگ نرو از ماکان بند👌 🏻 😻
بعد از یه اسکی که خاطره ی خیلی خوبی شد تو کافه ی نزدیک به پیست جلوی یه شومینه نشستیم و دوتا هات چاکلت سفارش دادیم
وقتی تو سکوت به اتیش شومینه که شعله میکشید و زل زده بودم و با گرمایی که از ماگ توی دستم به بدنم سرازیر میشد،به اینده ی نامعلومم کنار ارسام فکر میکردم
یعنی ارسام همیشه اینطوره؟ چون از بلایی که سرم اومده باخبره با ترحم باهام رفتار میکنه؟
اومد بالاسر مون
نگاهی گزرا به نقاشیه من انداخت و رفت میز صندلی پشتیم که علیرضا بود
واقعا جای تعجب داشت
علیرضا و نقاشی؟
بار اوله میدیدم
حسینی تا خواست نقاشیه علیرضا رو برداره،خود علیرضا سریع نقاشیرو برداشت
حسینی+بدش ب من
+اخه استاد
حسینی با دست اشاره کرد
علیرضا ناچار برگرو داد به حسینی ودستشوتو صورتش کشید
حسینی برگرو یکم نگاه کرد و برگشت سمت دخترا و روی من موند
+خانوم فلاح میشه جلو رو نگاه کنین!
سرمو برگردوندم سمت تختهو بعد از ممنونی که از حسینی شنیدم سرمو برگردوندم سمتشون
برگرو گزاشت جلوشو دستشو زد رو شونش و رفت
گیج نگاشون کردم که
علیرضا عصبی نقاشی رو مچاله کردو گزاشت تو جیبش
حسینی هم رفت و تا لحظه اخر کلاس ور زد😐
یکی نیس خوبگه بتوچه بچه مردم چی کشیده والا بخدا😕 ✊
اولین استاد خسته نباشیدو که شنیدم
صدای زنگ گوشیمم بلند شد
به صفحش نگاه کردم و دیدم ارسامه
به این چارتا خلوچله کنارمم دیشب تو گروه پنج نفرمون گفته بودم قراره نامزد کنم
صبم ک رسیده بودم چنان تو گردنی ای از مارال خوردم که گردنم هیچ کمرمم رگ برگ شد
هیچی دیگه تا صدای زنگ گوشی اومد مثه قوم مغول حمله کردنو من دیگه گوشی ای توی دستم ندیدم
تو دسه ارغوان بود
ارغوان+بچا ارسامه😐
ساحل+جواب بده
رها که یکم خانوم تر بود گفت
+چی چیو جواب بده،بدین به خودش
بعدشم گوشیو کشیدو داد دستم
رها+برو خوشبگزره اجی
بوسش کردم و گفتم
-فناتم که
بعدم چشام قلب پرت کردن
گوشیو جواب دادم
-سلام
+سلام،هانا جلو درم کلاست تموم؟
-اره الان میام
گوشیو اوردم پایین
ساحل+گدا مارم بوس کن،اگه شوور کنی دیگه مارو یادت میره:(
صدای افتادن کتابی پشت سرم شنیدم
خواستم ساحلو بجای بوس گاز بگیرم ولی بجاش برگشتم سمت علیرضا که ناباورانه به من نگاه میکرد
تو این چن سال با خودشو اکیپ چهارنفرشون صمیمی شده بودیم
-خوبی علی؟
بزور اب دهنشو قورت داد که بالا پایین شدن سیبک گلوشو دیدم
با چشمای لرزون یه خوبم سرسری گفت و به سرعت از کلاس رفت بیرون
به کتابی که جلوی صندلیش افتاده بود نگاه کردم
سریع برش داشتم برگشتم سمتش تا صداش کنم ولی همون لحظه از دیدم خارج شد
مارال+چش بود این رها؟
علیرضا پسر خاله ی رهاهم هست که اینم باعث شده بخاطر بیشتر برخورد داشتن تو جمع های خونوادگیمون باهاش صمیمی تر باشم تا دوستای دیگش
رها+نمیدونم
گفت نمیدونه ولی چشماش چیز دیگه ای میگفتن
پیگیرش نشدم و با یه خدافطی کوله سورمه ایمو برداشتم کتاب ب دست از کلاس اومدم بیرون
تو راهرو و حیاط هرچی گشتم ندیدمش
بیخیالش شدمو رفتم بیرون
ماشین ارسام رو یکم جلوتر دیدم
درو باز کردم
داست با تلفن حرف میزد
منو ک دید به پشت خطی گفت
+باش هماهنگ کن اخرهفته،نه خدافظ
گوشیو قطع کرد
-سلام
+به به خسته نباشی دلاور،کلاس خوش گذشت؟
پست چشم نازک کردمو بالحن حرص دراری گفتم
-ایش،من ک همش هشت ترم میخونم اونکه دوسال هنر و پنج سال معماری خونده شمایی نه من..خوش گزشت درس خوندن؟:)
ماشین و روشن کردو همونطوری که با لبخندی دنده رو عوض میکرد چوابمو داد
+درس ما که دوسه سالی هست تموم شده...فعلا تویی که که داری مخونی امتحانات نزدیکن
همینجوری داشت میرفت
به کتابی که برای علیرضا بود داشتم نگاه میکردم
توش دست نوشته هاو شعرایی نوشته بود که شبیه خط پرفکت علیرضا بود
تهش صفحه هایی خالی داشت
نقشی گنبدی افقی مثل پرانتز تو هر صفحه ها بود
برام جالب بود که اینا خوده علیرضا نوشته یانه
ارسام+کجا بریم؟
کتابو بستم و گزاشتم تو کولم
-بریم اسکی امروز برف اوله
سرشو تکون دادو ادامه داد
یه اهنگم گزاشت که حوصلمون سر نره.
اهنگ نرو از ماکان بند👌 🏻 😻
بعد از یه اسکی که خاطره ی خیلی خوبی شد تو کافه ی نزدیک به پیست جلوی یه شومینه نشستیم و دوتا هات چاکلت سفارش دادیم
وقتی تو سکوت به اتیش شومینه که شعله میکشید و زل زده بودم و با گرمایی که از ماگ توی دستم به بدنم سرازیر میشد،به اینده ی نامعلومم کنار ارسام فکر میکردم
یعنی ارسام همیشه اینطوره؟ چون از بلایی که سرم اومده باخبره با ترحم باهام رفتار میکنه؟
۷.۵k
۲۹ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.