پارت ۱۵
پارت ۱۵
از زبون متین
وای چرا این جا این طوریههههههههههههه اه حالم به هم خورد . دخترا که همون اول جیغ کشیدن . منو پسرا ام که کلا تو بهت بودیم
. یه یخچال بود که توش پر بود از کیسه های خون و میون اون همه کیسه خون یه سر ادم بود که توی مغزش خالی و پوچ بود .
انگار مغزش متلاشی شده .. چشمای طرف رو هم دراورده بودن . و جلوش گذاشته بودن . ولی این سر یه جوری بود ـ چون جای
مغزش یه جعبه گذشته بودن . ولی خب ما که دل برداشتنش رو نداشتیم .
رادوبن : میگم قرار نیست که اون جعبه ی توی اون سر رو برداریم ؟
آرشام : چرا
ترنم : چییییییییییییییییی . اه تو خودت این کارو بکن ما که نمیکنیم .
آرشام : منم که نمیخوام همینجوری بردارم که . یه دست کشی چیزی باید باشه وگرنه منم مث شماها .
نفس : میگم الان بیاین برگردیم . ساعت ۱۲ است
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از زبون ترنم
برگشتیم خونه و من بعد ناهار خوابیدم . حس کردم یکی داره با شدت به در میکوبه و میگه چرا جواب نمیدین . یکم که موقعیت رو
دیدم فهمیدم هر سه مون خواب بودیپ و در رو باز نکردیم و اینا نگران شدن .
فوری شالمو سرم کردم و رفتم دم در و باز کردم که یهو سه تا شون عین موغول ها ریختن تو . و با صدای پرت شدن اونا نفس و
هلیا ترسیده و تو تخت میخکوب شدن ـ یکم که موقعیت رو دیدن فهمیدن که الان باید جفت پا برن تو حلق این پسرا ولی نمیشه .
من : علیک . منم خوبم .
ارشام : حالا گیریم سلام .
من رو به رادوین و متین : شما هام که این جا مجسمه . بیاین بریم بشینیم این کتابا رو بخونیم .
نفس و هلیا ام از تخت دل کندن و اومدن تا کتابای خون اشام ها رو بخونیم .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از زبون هلیا
تقریبا نیم ساعت گذشته بود و همه غرق در کتاب بودی ولی نمیدونم چرا این ارشام دور کتابش یه روزنامه پیچیده بود .
یه سیخونک زدم تو پهلوی ترنم و گفتم : هی تری چرا این ارشام کتابش این مدلیه .
ترنم : منم برام سوال شد ولی ولش کردم .
من : خب تو که کنارشی . از دستش بکش و روی جلدش رو بخون .
ترنم : باش .
ترنم یکم خودشو جا به جا کرد و توی یک حرکت و در عرض یک چشم بهم زدن کتابو از دست ارشام کشید و روی جلدش رو خوند
ولی منم چون کنارش بودم تونستم روی جلدش رو بخونم : عمارت خون 😳 😳
آرشام : عههههههههه ترنم داشتم میخوندما .
ترنم : چرا دورش روزنامه پیچیدی ؟
آرشام : چون ......چون .....چون میخواستم جلدش کنده نشه .
یه حسی بهم میگفت دروغ میگه .
ترنم : هه . ارشام یه سوال . من گوشام مخملیه یا روی پیشونیم نوشته خر و اسکل ؟
آرشام : دروغم چیه باو .
ترنم : ارشام یا میگی این کتاب چیه یا خوم تمامشو میخونم .
آرشام : خو حالا باشه میگم . خب این کتاب مربوط و البته مخصوص اون خونه و اون خون اشامه . یکی که بر علیه اون بوده این
کتابو نوشته .تمام نقشه ها و راه کار ها توی این کتابه ـ
ترنم : خب چرا تا حالا نگفتی .؟
ارشام : چون میخواستم اول تا تهش و بخونم و مطمئن شم .
نفس : خب حالا چیزی ازش فهمیدی ؟
آرشام : اره . خیلی چیزا فهمیدم . میدونین تو اون سر چی بود ؟
رادوین : یه جعبه .
ارشام : خب تو جعبه چی بود ؟
متین : اینو دیگه نمیدونیم
ارشام : همون میخ چوبی که باید باهاش اون خون اشام و بکشیم ـ
نفس : دروغ نگو
ارشام : تو این کتاب نوشته .
ترنم : چیز دیگه این ام فهمیدی .؟
آرشام : مهم ترینش این بوده . تازه قطر این کتاب خیلی کمه . زود میشه کل شو خوند ولی من وقت نکردم .
نفس : واقعا ام اسم کتاب به اون عمارت میخوره . عمارت خون . هه
از زبون متین
وای چرا این جا این طوریههههههههههههه اه حالم به هم خورد . دخترا که همون اول جیغ کشیدن . منو پسرا ام که کلا تو بهت بودیم
. یه یخچال بود که توش پر بود از کیسه های خون و میون اون همه کیسه خون یه سر ادم بود که توی مغزش خالی و پوچ بود .
انگار مغزش متلاشی شده .. چشمای طرف رو هم دراورده بودن . و جلوش گذاشته بودن . ولی این سر یه جوری بود ـ چون جای
مغزش یه جعبه گذشته بودن . ولی خب ما که دل برداشتنش رو نداشتیم .
رادوبن : میگم قرار نیست که اون جعبه ی توی اون سر رو برداریم ؟
آرشام : چرا
ترنم : چییییییییییییییییی . اه تو خودت این کارو بکن ما که نمیکنیم .
آرشام : منم که نمیخوام همینجوری بردارم که . یه دست کشی چیزی باید باشه وگرنه منم مث شماها .
نفس : میگم الان بیاین برگردیم . ساعت ۱۲ است
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از زبون ترنم
برگشتیم خونه و من بعد ناهار خوابیدم . حس کردم یکی داره با شدت به در میکوبه و میگه چرا جواب نمیدین . یکم که موقعیت رو
دیدم فهمیدم هر سه مون خواب بودیپ و در رو باز نکردیم و اینا نگران شدن .
فوری شالمو سرم کردم و رفتم دم در و باز کردم که یهو سه تا شون عین موغول ها ریختن تو . و با صدای پرت شدن اونا نفس و
هلیا ترسیده و تو تخت میخکوب شدن ـ یکم که موقعیت رو دیدن فهمیدن که الان باید جفت پا برن تو حلق این پسرا ولی نمیشه .
من : علیک . منم خوبم .
ارشام : حالا گیریم سلام .
من رو به رادوین و متین : شما هام که این جا مجسمه . بیاین بریم بشینیم این کتابا رو بخونیم .
نفس و هلیا ام از تخت دل کندن و اومدن تا کتابای خون اشام ها رو بخونیم .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از زبون هلیا
تقریبا نیم ساعت گذشته بود و همه غرق در کتاب بودی ولی نمیدونم چرا این ارشام دور کتابش یه روزنامه پیچیده بود .
یه سیخونک زدم تو پهلوی ترنم و گفتم : هی تری چرا این ارشام کتابش این مدلیه .
ترنم : منم برام سوال شد ولی ولش کردم .
من : خب تو که کنارشی . از دستش بکش و روی جلدش رو بخون .
ترنم : باش .
ترنم یکم خودشو جا به جا کرد و توی یک حرکت و در عرض یک چشم بهم زدن کتابو از دست ارشام کشید و روی جلدش رو خوند
ولی منم چون کنارش بودم تونستم روی جلدش رو بخونم : عمارت خون 😳 😳
آرشام : عههههههههه ترنم داشتم میخوندما .
ترنم : چرا دورش روزنامه پیچیدی ؟
آرشام : چون ......چون .....چون میخواستم جلدش کنده نشه .
یه حسی بهم میگفت دروغ میگه .
ترنم : هه . ارشام یه سوال . من گوشام مخملیه یا روی پیشونیم نوشته خر و اسکل ؟
آرشام : دروغم چیه باو .
ترنم : ارشام یا میگی این کتاب چیه یا خوم تمامشو میخونم .
آرشام : خو حالا باشه میگم . خب این کتاب مربوط و البته مخصوص اون خونه و اون خون اشامه . یکی که بر علیه اون بوده این
کتابو نوشته .تمام نقشه ها و راه کار ها توی این کتابه ـ
ترنم : خب چرا تا حالا نگفتی .؟
ارشام : چون میخواستم اول تا تهش و بخونم و مطمئن شم .
نفس : خب حالا چیزی ازش فهمیدی ؟
آرشام : اره . خیلی چیزا فهمیدم . میدونین تو اون سر چی بود ؟
رادوین : یه جعبه .
ارشام : خب تو جعبه چی بود ؟
متین : اینو دیگه نمیدونیم
ارشام : همون میخ چوبی که باید باهاش اون خون اشام و بکشیم ـ
نفس : دروغ نگو
ارشام : تو این کتاب نوشته .
ترنم : چیز دیگه این ام فهمیدی .؟
آرشام : مهم ترینش این بوده . تازه قطر این کتاب خیلی کمه . زود میشه کل شو خوند ولی من وقت نکردم .
نفس : واقعا ام اسم کتاب به اون عمارت میخوره . عمارت خون . هه
۱۴.۶k
۰۵ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.