سایه غم
سایه غم
پارت ۱:
کتابامو جمع کردمو گذاشتم روی عسلی کنار تختم ، دیشب بعد از شام نتونستم درس بخونم اخه گوشتی که اقا سعید پخته بود خام بود و من دل درد گرفتم
یه چند مدتی میشه که سعید پسر عموم ، که استادم هم هست پیش من زندگی میکنه یعنی یه جورایی هم خونه ایم اما چون نمیخواد کسی بدونه فامیل هستیم فامیلیشو عوض کرده !
مانتوی ابی نفتی بلندم ، مقنعه و شلوار جینم رو پوشیدم ، نگاهم به کفشام افتاد ، این کفشا رو بابام برام خریده بود ، وای که چقد دلم تنگه واسه روزایی که من و مامان و بابا با همدیگه میرفتیم خرید !
اما بعد از اون اتفاق بد من دیگه هیچوقت نه سر قبر بابا رفتم نه پی مامان گشتم !
از روی تختم بلند شدم و رفتم پایین ، سعید کیفش دستش بود و داشت فوتبال میدید ، سریع کنترل رو قاپیدم و گفتم ، هوی استاد ، مگه الان کلاس نداری؟
خندید و شونه هاش لرزیدن ، وای که من چقد عاشق این خنده هاشم !
تلوزیون رو خاموش کردم و گفتم سعید شوخی ندارما !
بلند شد و گفت اخه دختر مگه خواستگاریته ؟
با این حرفش گفتم مسخره بازی در نیار استاد خردمنده من .
سوار ماشین شدم و منتظرش موندم ، سعید ۲۷سالش بود و من۲۴ سالم
اون موهای مشکی داشت ، منم همینطور
چشم و ابرو ها و فرم لبامونم عین همدیگه بود
همینجوری خیره پنجره بودم که تکونم داد و گفت سایه تو یه چیزیت میشه ها ، هزار بار گفتم نمیخوام بچه ها بدونن منو تو اشناییم
پیاده شو !
وا چه پرروعه ها ، یه خیابون قبل از دانشگاه پیادم کرد ، نامرد ، لابد میخواد دخترا دورش جمع بشن
وای سایه این چرت و پرتا دیگه چیه تو میگی
با قدم های بلند به دانشگاه نزدیک شدم که همزمان روشنا همکلاسیم هم از ماشین داداشش راهول پیاده شد و باهام سلام کرد، منم جواب سلامشو دادم.
روشنا یه دختر قد بلند و مهربونه که پدرش هندیه و مادرش ایرانی ، داداشش تو هند به دنیا اومده به همین خاطر اسم داداشش راهوله و روشنا که تو ایران به دنیا اومده هم ، که اسمش ایرانیه.
همراه با روشنا وارد کلاس شدیم و پیش همدیگه نشستیم ، این دخترهی جلف ، نازنین هم جلومون نشسته بود و هی با من حرف میزد.
نازنین همکلاسیمونه ، نازنین سرلک
یه دختر لوس و جلف و نچسب ، که من ازش حالم به هم میخوره
توی کلاس سعید داشت تند و تند توضیح میداد و منم الکی روی جزوهم نقاشی میکشیدم ، سعید با صدای بلند گفت : خانم حاجیانی با شما بودما ، گفتم درمورد دریچه قلب توضیح بدین
وقتی به خودم اومدم که فهمیدم همه دارن نگام میکنن حتی روشنا !
_امممم ببخشید استاد مصدق زاده میشه یه بار دیگه بگین
+خانم من چند بار تکرار کنم
_خب ببخشید
+این ترم که افتادین معنی بخشش رو میفهمین
_استاااااد
+لطفا با من اینجوری صحبت نکنید که هیچ خوشم نمیاد
بی حرف نشستم ، و کل کل های من با خودم شروع شد ، یه میندازمتی نشونت بدم اقا سعید ، بشین و تماشا کن!
دوستان امیدوارم از این رمان خوشتون بیاد ، دنبال کنید و لایک فراموش نشه چون من انرژی میخوام😊
و اینم بدونین که هرشب نمیزارم هفته ای دو یا سه پارت میزارم و سعی دارم زود تموم بشه ولی هرچی شما بیشتر انرژی بدین بهتر میتونم بنویسم و لطفا انتقادات خودتون رو کامنت کنید مرسی😉 😍 😚 😎
پارت ۱:
کتابامو جمع کردمو گذاشتم روی عسلی کنار تختم ، دیشب بعد از شام نتونستم درس بخونم اخه گوشتی که اقا سعید پخته بود خام بود و من دل درد گرفتم
یه چند مدتی میشه که سعید پسر عموم ، که استادم هم هست پیش من زندگی میکنه یعنی یه جورایی هم خونه ایم اما چون نمیخواد کسی بدونه فامیل هستیم فامیلیشو عوض کرده !
مانتوی ابی نفتی بلندم ، مقنعه و شلوار جینم رو پوشیدم ، نگاهم به کفشام افتاد ، این کفشا رو بابام برام خریده بود ، وای که چقد دلم تنگه واسه روزایی که من و مامان و بابا با همدیگه میرفتیم خرید !
اما بعد از اون اتفاق بد من دیگه هیچوقت نه سر قبر بابا رفتم نه پی مامان گشتم !
از روی تختم بلند شدم و رفتم پایین ، سعید کیفش دستش بود و داشت فوتبال میدید ، سریع کنترل رو قاپیدم و گفتم ، هوی استاد ، مگه الان کلاس نداری؟
خندید و شونه هاش لرزیدن ، وای که من چقد عاشق این خنده هاشم !
تلوزیون رو خاموش کردم و گفتم سعید شوخی ندارما !
بلند شد و گفت اخه دختر مگه خواستگاریته ؟
با این حرفش گفتم مسخره بازی در نیار استاد خردمنده من .
سوار ماشین شدم و منتظرش موندم ، سعید ۲۷سالش بود و من۲۴ سالم
اون موهای مشکی داشت ، منم همینطور
چشم و ابرو ها و فرم لبامونم عین همدیگه بود
همینجوری خیره پنجره بودم که تکونم داد و گفت سایه تو یه چیزیت میشه ها ، هزار بار گفتم نمیخوام بچه ها بدونن منو تو اشناییم
پیاده شو !
وا چه پرروعه ها ، یه خیابون قبل از دانشگاه پیادم کرد ، نامرد ، لابد میخواد دخترا دورش جمع بشن
وای سایه این چرت و پرتا دیگه چیه تو میگی
با قدم های بلند به دانشگاه نزدیک شدم که همزمان روشنا همکلاسیم هم از ماشین داداشش راهول پیاده شد و باهام سلام کرد، منم جواب سلامشو دادم.
روشنا یه دختر قد بلند و مهربونه که پدرش هندیه و مادرش ایرانی ، داداشش تو هند به دنیا اومده به همین خاطر اسم داداشش راهوله و روشنا که تو ایران به دنیا اومده هم ، که اسمش ایرانیه.
همراه با روشنا وارد کلاس شدیم و پیش همدیگه نشستیم ، این دخترهی جلف ، نازنین هم جلومون نشسته بود و هی با من حرف میزد.
نازنین همکلاسیمونه ، نازنین سرلک
یه دختر لوس و جلف و نچسب ، که من ازش حالم به هم میخوره
توی کلاس سعید داشت تند و تند توضیح میداد و منم الکی روی جزوهم نقاشی میکشیدم ، سعید با صدای بلند گفت : خانم حاجیانی با شما بودما ، گفتم درمورد دریچه قلب توضیح بدین
وقتی به خودم اومدم که فهمیدم همه دارن نگام میکنن حتی روشنا !
_امممم ببخشید استاد مصدق زاده میشه یه بار دیگه بگین
+خانم من چند بار تکرار کنم
_خب ببخشید
+این ترم که افتادین معنی بخشش رو میفهمین
_استاااااد
+لطفا با من اینجوری صحبت نکنید که هیچ خوشم نمیاد
بی حرف نشستم ، و کل کل های من با خودم شروع شد ، یه میندازمتی نشونت بدم اقا سعید ، بشین و تماشا کن!
دوستان امیدوارم از این رمان خوشتون بیاد ، دنبال کنید و لایک فراموش نشه چون من انرژی میخوام😊
و اینم بدونین که هرشب نمیزارم هفته ای دو یا سه پارت میزارم و سعی دارم زود تموم بشه ولی هرچی شما بیشتر انرژی بدین بهتر میتونم بنویسم و لطفا انتقادات خودتون رو کامنت کنید مرسی😉 😍 😚 😎
۷.۳k
۲۲ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.