روایتی از همراهی با رهبر انقلاب در بازدید از مناطق زلزله
روایتی از همراهی با رهبر انقلاب در بازدید از مناطق زلزلهزدهی سرپل ذهاب و روستاهای اطرافش مهدی قزلی خبر کوتاه است: زلزله آمد. اتفاق هم کوتاه است؛ فقط چند ثانیه ولی تبعات زلزله زیاد است؛ بیش از یک کتاب، شاید یک کتابخانه؛ طولانی است، شاید به اندازهی یک عمر یا عوض شدن یک نسل. دیگر از این به بعد در خاطرات و قصههای سرپل ذهاب، زلزلهی ۲۱ آبان همیشه یک جای پا خواهد داشت؛ مثل زلزلهی رودبار و بم و ورزقان و ...
یک نفر از دوستان KHAMENEI.IR زنگ زد و گفت: تهران هستی؟ هروقت این سؤال را میپرسد، میفهمم باید تهران باشم! کمی مکث کردم و خودم به تجربه فهمیدم قضیه چیست؛ پرسیدم: بازدید سرزده؟ جواب نداد. فقط گفت: پس اسمت را رد میکنم. گفتم: شاید نتوانم بیایم؛ گفت: اسمت قبلاً رد شده! و تماس قطع شد.
اولین بار در بم با پدیدهی زلزله رخبهرخ شدم؛ فردای زلزله با رفقا نشستیم به زنگ زدن و جمع کردن امکانات و دارو و لباس و بعد با اولین پرواز رفتیم بم. بارها را همانجا دادیم به هلال احمر و خودمان رفتیم که مثلاً کمک بکنیم به زلزلهزدهها. آن روز فهمیدم از «امداد» هیچ نمیدانم و فقط باری هستم روی تلّ مشکلات امدادرسانان حرفهای. همان شب با یک هواپیمای باری برگشتیم تهران و این تجربهی سراسر شکست، چقدر تجربهی گرانبهایی شد.
یکشنبه صبح با هواپیمای آسمان پریدیم به سمت کرمانشاه. از بچهها پرسیدم قیمت بلیط را؛ از ۹۰ تا ۱۱۰ هزار تومان بود. معلوم بود هرکس مسئول این کار است، تعداد پروازهای کرمانشاه و قیمت بلیطش را کنترل کرده. فردای زلزله، قیمت میلیونی را برای بلیط کرمانشاه دیدیم و بیشتر از این را هم شنیدیم. در هواپیما جستجوهای قبلیام را نگاهی انداختم؛ آقا در امدادرسانی مناطق سیلزده و زلزلهزده سابقهی طولانی داشتهاند. حدود پنجاه سال پیش در زلزلهی شهر فردوس و دشت بیاض یک گروه ۷۰ نفره تشکیل میدهند و با برپایی چادر اصلی امداد در میدان اصلی شهر فردوس و بعد فرستادن کمکها به روستاهای اطراف و کمی بعدتر جورکردن پشم و نخ و دار قالی برای سرگرمی و اشتغال نسبتاً پایدار مردم، تجربهای حرفهای را در حدود ۳۰ سالگی از سر میگذرانند. درست ۱۰ سال بعد و در اوج پختگی و البته در دورهی مبارزات انقلاب و تبعید، امداد در سیل ایرانشهر و زلزلهی طبس را تجربه میکنند. بعد از انقلاب هم در زلزلههای رودبار و بم و ورزقان حضور مستقیم داشتند و پیگیریهای مجدّانه. همهی اینها نشان میدهد ایشان نسبت به مسئلهی بلایای طبیعی و تحمیلی، شناخت خوبی دارند. بعدتر در سخنرانی ایشان با مسئولین امداد و بازسازی کرمانشاه متوجه این شناخت شدم. شاید به همین خاطر هم هست که در حدود یک هفته بعد از زلزلهها، خودشان شخصاً برای سرکشی میروند و از منطقه بازدید میکنند. کسی که در زمان حکومت پهلوی با تمام توان در سیل و زلزله به مردم کمک میکرده، الان که مقدرات کشور را به دست دارد قطعاً نمیتواند بیتفاوت از کنار این حوادث بگذرد.
هواپیما نشست. بیرون سالن فرودگاه، جوانی آمد پیش ما دو سه نفر و پرسید: شما میدونید چطوری بروم سرپل ذهاب؟
شاید از حرفهایمان دربارهی زلزله، حس کرده بود راهمان به آن سمت است؛ گفتیم نمیدانیم و رفت. در انتظار آمدن ماشین، کنجکاویام گل کرد. رفتم سمت صف تاکسیهای فرودگاه. زن جوانی داشت سؤالات کنجکاوی من را میپرسید. خلاصه اینکه تاکسیها با ۱۰۰ هزار تومان میبردند تا سرپل ذهاب، و ترمینال شهر کرمانشاه حرکتی به سمت سرپل ندارد. زن جوان ترجیح داد برود تا دانشگاه علوم پزشکی. به نظرم پزشک آمد؛ از این پزشکهایی که داوطلبانه میخواهند بروند منطقهی زلزلهزده. هم پسر جوان و هم این زنی که به نظرم پزشک آمد، هر دو تنها بودند و معلوم نبود در یک سازماندهی قرار گرفته باشند. درست اشتباهی که ما در بم کردیم؛ وقتی رسیدیم آنجا هرکدام یک لباس فرم هلالاحمر پوشیدیم و چون احساس گرسنگی میکردیم، اول نهار خوردیم و بعد با ماشینی رفتیم داخل شهر. اجساد هنوز کنار خیابان بودند؛ اجسادی که رویشان پتو کشیده شده بود. حال یکی دو تایمان به هم خورد. در یکی از جاهایی که خانهها خراب شده بود، خیلی کور شروع کردیم به آواربرداری. بعد از یک ساعت فهمیدیم روی کوچه داریم آواربرداری میکنیم و اصلاً برای چه داشتیم آوار را حدود ۱۰ متر جابهجا میکردیم؟ دو ساعت که گذشت دستهایمان تاول زد و درد در پا و کمرمان پخش شد و خودمان تبدیل شدیم به کسانی که احتیاج به کمک و آب و... داشتند.
آدمی که میرود برای امداد باید بداند دقیقاً برای چه کاری میرود و در چه سازماندهیای قرار است فعالیت کند. تازه آنجا فهمیدیم در چنین شرایطی بهترین جاها برای کمک، ستادهای نظامیهاست؛ چون منظم هستند، فرماندهی دارند، بیسیم و ارتباط دارند، برنامهی مشخص دارند و...
آن
یک نفر از دوستان KHAMENEI.IR زنگ زد و گفت: تهران هستی؟ هروقت این سؤال را میپرسد، میفهمم باید تهران باشم! کمی مکث کردم و خودم به تجربه فهمیدم قضیه چیست؛ پرسیدم: بازدید سرزده؟ جواب نداد. فقط گفت: پس اسمت را رد میکنم. گفتم: شاید نتوانم بیایم؛ گفت: اسمت قبلاً رد شده! و تماس قطع شد.
اولین بار در بم با پدیدهی زلزله رخبهرخ شدم؛ فردای زلزله با رفقا نشستیم به زنگ زدن و جمع کردن امکانات و دارو و لباس و بعد با اولین پرواز رفتیم بم. بارها را همانجا دادیم به هلال احمر و خودمان رفتیم که مثلاً کمک بکنیم به زلزلهزدهها. آن روز فهمیدم از «امداد» هیچ نمیدانم و فقط باری هستم روی تلّ مشکلات امدادرسانان حرفهای. همان شب با یک هواپیمای باری برگشتیم تهران و این تجربهی سراسر شکست، چقدر تجربهی گرانبهایی شد.
یکشنبه صبح با هواپیمای آسمان پریدیم به سمت کرمانشاه. از بچهها پرسیدم قیمت بلیط را؛ از ۹۰ تا ۱۱۰ هزار تومان بود. معلوم بود هرکس مسئول این کار است، تعداد پروازهای کرمانشاه و قیمت بلیطش را کنترل کرده. فردای زلزله، قیمت میلیونی را برای بلیط کرمانشاه دیدیم و بیشتر از این را هم شنیدیم. در هواپیما جستجوهای قبلیام را نگاهی انداختم؛ آقا در امدادرسانی مناطق سیلزده و زلزلهزده سابقهی طولانی داشتهاند. حدود پنجاه سال پیش در زلزلهی شهر فردوس و دشت بیاض یک گروه ۷۰ نفره تشکیل میدهند و با برپایی چادر اصلی امداد در میدان اصلی شهر فردوس و بعد فرستادن کمکها به روستاهای اطراف و کمی بعدتر جورکردن پشم و نخ و دار قالی برای سرگرمی و اشتغال نسبتاً پایدار مردم، تجربهای حرفهای را در حدود ۳۰ سالگی از سر میگذرانند. درست ۱۰ سال بعد و در اوج پختگی و البته در دورهی مبارزات انقلاب و تبعید، امداد در سیل ایرانشهر و زلزلهی طبس را تجربه میکنند. بعد از انقلاب هم در زلزلههای رودبار و بم و ورزقان حضور مستقیم داشتند و پیگیریهای مجدّانه. همهی اینها نشان میدهد ایشان نسبت به مسئلهی بلایای طبیعی و تحمیلی، شناخت خوبی دارند. بعدتر در سخنرانی ایشان با مسئولین امداد و بازسازی کرمانشاه متوجه این شناخت شدم. شاید به همین خاطر هم هست که در حدود یک هفته بعد از زلزلهها، خودشان شخصاً برای سرکشی میروند و از منطقه بازدید میکنند. کسی که در زمان حکومت پهلوی با تمام توان در سیل و زلزله به مردم کمک میکرده، الان که مقدرات کشور را به دست دارد قطعاً نمیتواند بیتفاوت از کنار این حوادث بگذرد.
هواپیما نشست. بیرون سالن فرودگاه، جوانی آمد پیش ما دو سه نفر و پرسید: شما میدونید چطوری بروم سرپل ذهاب؟
شاید از حرفهایمان دربارهی زلزله، حس کرده بود راهمان به آن سمت است؛ گفتیم نمیدانیم و رفت. در انتظار آمدن ماشین، کنجکاویام گل کرد. رفتم سمت صف تاکسیهای فرودگاه. زن جوانی داشت سؤالات کنجکاوی من را میپرسید. خلاصه اینکه تاکسیها با ۱۰۰ هزار تومان میبردند تا سرپل ذهاب، و ترمینال شهر کرمانشاه حرکتی به سمت سرپل ندارد. زن جوان ترجیح داد برود تا دانشگاه علوم پزشکی. به نظرم پزشک آمد؛ از این پزشکهایی که داوطلبانه میخواهند بروند منطقهی زلزلهزده. هم پسر جوان و هم این زنی که به نظرم پزشک آمد، هر دو تنها بودند و معلوم نبود در یک سازماندهی قرار گرفته باشند. درست اشتباهی که ما در بم کردیم؛ وقتی رسیدیم آنجا هرکدام یک لباس فرم هلالاحمر پوشیدیم و چون احساس گرسنگی میکردیم، اول نهار خوردیم و بعد با ماشینی رفتیم داخل شهر. اجساد هنوز کنار خیابان بودند؛ اجسادی که رویشان پتو کشیده شده بود. حال یکی دو تایمان به هم خورد. در یکی از جاهایی که خانهها خراب شده بود، خیلی کور شروع کردیم به آواربرداری. بعد از یک ساعت فهمیدیم روی کوچه داریم آواربرداری میکنیم و اصلاً برای چه داشتیم آوار را حدود ۱۰ متر جابهجا میکردیم؟ دو ساعت که گذشت دستهایمان تاول زد و درد در پا و کمرمان پخش شد و خودمان تبدیل شدیم به کسانی که احتیاج به کمک و آب و... داشتند.
آدمی که میرود برای امداد باید بداند دقیقاً برای چه کاری میرود و در چه سازماندهیای قرار است فعالیت کند. تازه آنجا فهمیدیم در چنین شرایطی بهترین جاها برای کمک، ستادهای نظامیهاست؛ چون منظم هستند، فرماندهی دارند، بیسیم و ارتباط دارند، برنامهی مشخص دارند و...
آن
۳۶.۵k
۰۸ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.