★پارتـ ۲★
★پارتـ ۲★
سال نو توی خونه کنار مامان بودن بدون داشتن پدری که باشه و به ادم تبریک بگه دعای خیر کنه و از لای قران عیدی بده سخت بود تصمیم داشتم هر جور شده از مامانم حرف بکشم و موفق هم شدم چیز هایی که مامن میگفت خیلی جزیی بود حالا فهمیدم که بابام ایران نیست حتی نمیدونستم کدوم کشور دلم گرفته بود اصلا عید حالیم نشد و بدون اینکه بهم خوش بگذره دوباره راهی تهران شدم روزای تکراری دوباره شروع شد یک روز با مهرناز بودم که گفت ساعت 9توی بیمارستان....کلاس داره اصرار کرد باهاش برم منم بدم نمیومد و رفتیم توی یکی از اتاقهای بیمارستان که شبیه کلاس بود نشستیم یک اقایی بلند قد با موهای یک دست سفید که بهش دکتر تاجیک می گفتند داشت حرف میزد در مورد بخش اعصاب و همه بهش زل زده بودند و گوش می دادند که یکهو منو نگاه کرد و ته کلاس رو نگاه کرد و به من گفت خانوم شما جدیدین؟گفتم خیر من همراه خانوم یوسفی هستم گفت اسمتون چیه؟جواب دادم ثنا مقدم به ته کلاس نگاه کرد و گفت سینا مقدم شما با خانوم نسبتی ندارید ؟خیر دکتر من تک فرزندم؟دکتر منو نگاه کرد منم گفتم منم تک فرزندم که کلاس یک هو کشید و به من گفت شما دو قلویین شک ندارم دارین شوخی میکنین که نسبت ندارین؟منم که حوصله ام سر رفته بود گفتم به نظر شما ما اینقدر بی ادبیم که با شما شوخی کنیم ویک تای ابروهامو بالا دادم دکتر تاجیک یک لبخند زد و گفت چه حاضر جواب و به من گفت دخترم اسم پدرت چیه؟
سعید
دوباره به ته کلاس نگاه کرد و گفت سینا اسم پدر تو چیه؟او هم کمی بهت زده بود و گفت سعید دوباره افراد کلاس هویی کشیدند و دکتر تاریخ تولد ونام مادرمون رو هم پرسید که باز جواب های ما یکی بود منم تعجب کرده بودم برگشتم که ان پسر را ببینم وای خا جون کپ منه در قالب یک مرد او هم زل زده بود به من دکتر گفت میخواین همینطور همدیگه رو نگاه کنید گفتم امکان نداره دکتر من خونمون رامسره و با مامانم زندگی میکنم دکتر گفت شاید...ولی سینا گفت منم با بابام زندگی میکنم و میدونم که از مامانم جدا شده و ادامه داد شاید و ساکت شد بعد کلاس با مهرناز اومدم بیرون و بهش گفتم مغزم داره میترکه او هم گفت بی خیال فکر کن این یک پیام بازرگانی بود تو یزندگیت منم با تکان دادن سرم باهاش رفتم خوابگاه.
اواسط اردیبهشته و هوای اینجا فوق العاده گرمه و افتابی انگار اینجا افریقاست تنها مزیتش به رامسر اینه که ادم عرق نمیکنه امروزم که حسابی خسته شدم ساعت 7 غروبه نا ندارم تا خوابگاه برم تو حال خودم بودم که یکی صدام زد خانوم مقدم برگشتم سینا رو دیدم چشمام 4تا شد اومد جلو و گفت سلام منم جواب دادم و گفتم مشکلی پیش اومده ؟
-میشه با هم صحبت کنیم؟
اره میشه ولی اینجا نمیشه بریم یک جا بشینیم من خیلی خستم
-باشه این اطراف یک پارک هست و با هم رفتیم پارک کوچک وخلوتی بود او رفت و با دو ابمیوه خنک برگشت منم بلافاصله خوردم و تشکر کردم و در نهایت هم یک اخیش گفتم
-رک حرف بزنم
اره بابا بگو من خستم
-من مطمئنم تو خواهر منی
نگاهش کردمو گفتم سرتون به جایی نخورده
-من با بابام صحبت کردم من و شما دو قلو هستیم به بخاطر همسان بودنمونه که خیلی معلومه موقع جداشدن مامان تو رو برداشت و بابا هم منو فردا میای بابا نو رو ببینه؟
اقا پسر چرت نگو من حوصله ندارم و بلند شدم
اومد دنبالم
و گفت ثنا راست میگم به خدا اصلا من فردا با بابا میام دم خوابگاه .....
به جون خودم راست میگم برگشتم و گفتم من بردار ندارم اگه داشتم مامانم بهم میگفت و راه افتادم پشت سرم میومد و غرغر میکرد که چقدر تو لجبازی من فردا بابابا میام منم محل ندادم و رفتم
وقتی رسیدم خوابگاه نای حرف زدن نداشتم پریدم تو تختم و خوابیدم شب هم هر چی بچه ها برای شام صدام کردن جوابشون رو ندادم وخوابیدم صبح که پا شدم کاملا سر حال بودم از بس خوابیده بودم چشامام پف داشت اینقدر اب سرد زدم تا کمی پفش خوابید لباس پوشیدم و بچه ها رو صدا کردم مهرناز یک نگاهی به ساعت انداخت و گفت اه.........ثنا ساعت 5/5که کور خوابمون کردی منم رفتم که صبحونه بخورم اب جوش اوردم وطبق معمول با نپتون یک چای شیرین خوردم و یک لقمه بزرگ هم نون پنیر درست کردم و رفتم تو اتاق که بخورم از قصد چایی رو هورت میکشیدم مهرناز باز بیدار شد گفت نه تو ادم نمیشی بابا باشه بیدارمون کردی اه... دختره لوس......مردم ازار.....و بلند شد یک لبخند شیطانی زدم و به خوردن لقمه ام پرداختم در حین خوردن به کتابامام هم نگاه میکردم وقتی سرم رو بالا کردم ساعت پنج دقیقه به هفت بود بچه همه اماده بودن منم را افتادم چون معمولا صبحا پیائه میرفتم دم در بودم که ماشینی که اونطرفتر پارک شده بود برام یم بوق زد و سینا زا توش پیاده شد اومد جلوم و گفت سلام خواهری کجا میری ؟
یک نگاه بهش کردم
-اول صبحی کی گازت گرفته
بازم نگاش
سال نو توی خونه کنار مامان بودن بدون داشتن پدری که باشه و به ادم تبریک بگه دعای خیر کنه و از لای قران عیدی بده سخت بود تصمیم داشتم هر جور شده از مامانم حرف بکشم و موفق هم شدم چیز هایی که مامن میگفت خیلی جزیی بود حالا فهمیدم که بابام ایران نیست حتی نمیدونستم کدوم کشور دلم گرفته بود اصلا عید حالیم نشد و بدون اینکه بهم خوش بگذره دوباره راهی تهران شدم روزای تکراری دوباره شروع شد یک روز با مهرناز بودم که گفت ساعت 9توی بیمارستان....کلاس داره اصرار کرد باهاش برم منم بدم نمیومد و رفتیم توی یکی از اتاقهای بیمارستان که شبیه کلاس بود نشستیم یک اقایی بلند قد با موهای یک دست سفید که بهش دکتر تاجیک می گفتند داشت حرف میزد در مورد بخش اعصاب و همه بهش زل زده بودند و گوش می دادند که یکهو منو نگاه کرد و ته کلاس رو نگاه کرد و به من گفت خانوم شما جدیدین؟گفتم خیر من همراه خانوم یوسفی هستم گفت اسمتون چیه؟جواب دادم ثنا مقدم به ته کلاس نگاه کرد و گفت سینا مقدم شما با خانوم نسبتی ندارید ؟خیر دکتر من تک فرزندم؟دکتر منو نگاه کرد منم گفتم منم تک فرزندم که کلاس یک هو کشید و به من گفت شما دو قلویین شک ندارم دارین شوخی میکنین که نسبت ندارین؟منم که حوصله ام سر رفته بود گفتم به نظر شما ما اینقدر بی ادبیم که با شما شوخی کنیم ویک تای ابروهامو بالا دادم دکتر تاجیک یک لبخند زد و گفت چه حاضر جواب و به من گفت دخترم اسم پدرت چیه؟
سعید
دوباره به ته کلاس نگاه کرد و گفت سینا اسم پدر تو چیه؟او هم کمی بهت زده بود و گفت سعید دوباره افراد کلاس هویی کشیدند و دکتر تاریخ تولد ونام مادرمون رو هم پرسید که باز جواب های ما یکی بود منم تعجب کرده بودم برگشتم که ان پسر را ببینم وای خا جون کپ منه در قالب یک مرد او هم زل زده بود به من دکتر گفت میخواین همینطور همدیگه رو نگاه کنید گفتم امکان نداره دکتر من خونمون رامسره و با مامانم زندگی میکنم دکتر گفت شاید...ولی سینا گفت منم با بابام زندگی میکنم و میدونم که از مامانم جدا شده و ادامه داد شاید و ساکت شد بعد کلاس با مهرناز اومدم بیرون و بهش گفتم مغزم داره میترکه او هم گفت بی خیال فکر کن این یک پیام بازرگانی بود تو یزندگیت منم با تکان دادن سرم باهاش رفتم خوابگاه.
اواسط اردیبهشته و هوای اینجا فوق العاده گرمه و افتابی انگار اینجا افریقاست تنها مزیتش به رامسر اینه که ادم عرق نمیکنه امروزم که حسابی خسته شدم ساعت 7 غروبه نا ندارم تا خوابگاه برم تو حال خودم بودم که یکی صدام زد خانوم مقدم برگشتم سینا رو دیدم چشمام 4تا شد اومد جلو و گفت سلام منم جواب دادم و گفتم مشکلی پیش اومده ؟
-میشه با هم صحبت کنیم؟
اره میشه ولی اینجا نمیشه بریم یک جا بشینیم من خیلی خستم
-باشه این اطراف یک پارک هست و با هم رفتیم پارک کوچک وخلوتی بود او رفت و با دو ابمیوه خنک برگشت منم بلافاصله خوردم و تشکر کردم و در نهایت هم یک اخیش گفتم
-رک حرف بزنم
اره بابا بگو من خستم
-من مطمئنم تو خواهر منی
نگاهش کردمو گفتم سرتون به جایی نخورده
-من با بابام صحبت کردم من و شما دو قلو هستیم به بخاطر همسان بودنمونه که خیلی معلومه موقع جداشدن مامان تو رو برداشت و بابا هم منو فردا میای بابا نو رو ببینه؟
اقا پسر چرت نگو من حوصله ندارم و بلند شدم
اومد دنبالم
و گفت ثنا راست میگم به خدا اصلا من فردا با بابا میام دم خوابگاه .....
به جون خودم راست میگم برگشتم و گفتم من بردار ندارم اگه داشتم مامانم بهم میگفت و راه افتادم پشت سرم میومد و غرغر میکرد که چقدر تو لجبازی من فردا بابابا میام منم محل ندادم و رفتم
وقتی رسیدم خوابگاه نای حرف زدن نداشتم پریدم تو تختم و خوابیدم شب هم هر چی بچه ها برای شام صدام کردن جوابشون رو ندادم وخوابیدم صبح که پا شدم کاملا سر حال بودم از بس خوابیده بودم چشامام پف داشت اینقدر اب سرد زدم تا کمی پفش خوابید لباس پوشیدم و بچه ها رو صدا کردم مهرناز یک نگاهی به ساعت انداخت و گفت اه.........ثنا ساعت 5/5که کور خوابمون کردی منم رفتم که صبحونه بخورم اب جوش اوردم وطبق معمول با نپتون یک چای شیرین خوردم و یک لقمه بزرگ هم نون پنیر درست کردم و رفتم تو اتاق که بخورم از قصد چایی رو هورت میکشیدم مهرناز باز بیدار شد گفت نه تو ادم نمیشی بابا باشه بیدارمون کردی اه... دختره لوس......مردم ازار.....و بلند شد یک لبخند شیطانی زدم و به خوردن لقمه ام پرداختم در حین خوردن به کتابامام هم نگاه میکردم وقتی سرم رو بالا کردم ساعت پنج دقیقه به هفت بود بچه همه اماده بودن منم را افتادم چون معمولا صبحا پیائه میرفتم دم در بودم که ماشینی که اونطرفتر پارک شده بود برام یم بوق زد و سینا زا توش پیاده شد اومد جلوم و گفت سلام خواهری کجا میری ؟
یک نگاه بهش کردم
-اول صبحی کی گازت گرفته
بازم نگاش
۳۲۱.۱k
۰۹ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.