... این روزها
... این روزها
سایه ای پشت پنجره ی اتاقم
مردد و مبهوت به چشمهایم خیره می شود
به موهای طلایی ریخته روی شانه ام
ناخنهای لاک زده ام
به دامن کوتاه گلدارم،
که روی بند رخت
خودنمایی میکند
سایه ها مدام مرا دنبال می کنند
میان کشوی لباسهایم
لابه لای موهایم
به دنبال ردی از مرگ می گردد..!!
فردا پرده ی اتاقم را کنار میزنم
تا آفتاب از لابه لای موهای طلایی ام عبور کند
چه فرقی میکند
آفتاب تابستان باشد یا زمستان؟؟
وقتی که مرگ از پشت پنجره ی اتاقم
ناگهان می آید
و مرا در آغوش میگیرد...!!
سایه ای پشت پنجره ی اتاقم
مردد و مبهوت به چشمهایم خیره می شود
به موهای طلایی ریخته روی شانه ام
ناخنهای لاک زده ام
به دامن کوتاه گلدارم،
که روی بند رخت
خودنمایی میکند
سایه ها مدام مرا دنبال می کنند
میان کشوی لباسهایم
لابه لای موهایم
به دنبال ردی از مرگ می گردد..!!
فردا پرده ی اتاقم را کنار میزنم
تا آفتاب از لابه لای موهای طلایی ام عبور کند
چه فرقی میکند
آفتاب تابستان باشد یا زمستان؟؟
وقتی که مرگ از پشت پنجره ی اتاقم
ناگهان می آید
و مرا در آغوش میگیرد...!!
۲.۵k
۱۷ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.