★پارتـ ۴★
★پارتـ ۴★
تا شب که بابا بیاد کلی استرس داشتم شام رو همگی در سکوت خوردیم و بعد هم دور هم نشسته بودیم که بابا بالاخره این سکوت و شکست و گفت میخوام زندگیمو تعریف کنم خوب گوش میکنین حرف نمی زنین بعد حرفام هرچی خواستید میگم ولی قبل از ایین که شروع کنم تو اقا پسر و به کیان اشاره کرد خیلی وقته میدونم خاطر خواه دخترم شدی من چشای عاشق رو میشناسم و باید بگم با اینکه پسر خوبی هستی و من موافق صد در صد تو هستم ولی تا زمانیکه با پدرت اشتی نکردی یعنی تا زمانی که پدرت نیاد از دخترم خواستگاری کنه بهت دختر بده نیستم حالا هم میخوام زندگیمو تعریف کنم چون قولشو به ثنا و سینا داده بودم و هم میخوام دخترم قشنگ برای زندگیش تصمیم بگیره
تازه جنگ شروع شده بود ما ازون خانواده های پول داری بودیم که با شروع بمباران مثل هزار تا ادم خودخواه و مفت خور دیگه وطنمون رو ول کردیم و رفتیم یک کشور دیگه که از مردن فرار کنیم از کشوری که با غرور هشت سال جنگید و از خودش و حیثیتش دفاع کرد ما فرار کردیم به جای اینکه باشیم و مثل خیلیای دیگه حفظش کنیم نه ترکش
اینا رو گفتم که هیچوقت به فکر خارج رفتن نباشید من با کلی اصرار تو ایران موندم که بقیه املاک پدری رو پول کنم بعد برم ولی پدر م اینقدر هول بود که قبول کرد البته من یکی دو ماهی باهاشون رفته بودم و بعد هم برگشتم چون از اونجا خوشم نیومده بود ایران رو ترجیح میدادم با نبود پدر و مادر با دوستام رفتیم یللی تللی خوب یادمه تازه بیستو یک سالم تموم شده بود و زیاددی احساس بزرگی میکردم با دوستام رفتیم شمال کشور جایی که خیلی دوسش داشتم با بچه قرار گذاشتیم که شب رو توی ساحل بگذرونیم و طلوع افتاب رو از نزدیک ببینیم واقعا خیلی با شکوه بود کل شب رو بیدار بودیم و تازه سر صبح بود که خوابم برده بود که از صدای جیغ جیغ یک دختر بیدار شدم دیدم داره برای یک پسره خط و نشون میکشه که بریم خونه به مامان میگم و اله و بله
خلاصه پشتش بهم بود و صداش خیلی نازک بود و توی ذوق می زد توی دلم میگفتم اه....اه....چه صدایی وقتی دختره برگشت چشام چهار تا شد عین این ندید بدیدا زل زده بودم بهش دختره صورتش مثل بلور میموند با چشای درشت مشکی که بیشترین چیزی بود که خودنمایی میکرد دوستم رضا چنان لگدی به پهلوم زد که از شوک در اومدم گفت خاک بر سرت این چه وضعه جمع کن خودتو بابا این بار با احتیاط بیشتری نگاش کردم ازش خوشم اومده بود دلم میخواست همونجوری بهش زل بزنم صورتش مثل ماه بود مثل اهنربا به طرفش جذب میشدم هر جا می رفت پشت سرش بودم و به حرفای دوستام اهمیتی نمی دادم
تا جاییکه ادرس خونه و شماره تلفن منزلشون رو از بر بودم از بیست روز بیشتر بود که توی رامسر بودم ومن هنوز فرصت اینکه با دختر رویاهام حرف بزنمو پیدا نکرده بودم دوستام برگشتن تهران و من موندم و دل اسیرم حالا بابا هم هی زنگ می زد که دارم چه غلطی میکنم و بر نمی گردم و این منو کلافه تر میکرد هر روز کشیک خونشون رو میکشیدم ولی نمی شد چون کاملا اسکورت میشد خلاصه یک روز فرصت طلایی بدست اومد توی راه مدرسه باهاش هم قدم شدم اونم بهم بی محلی میکرد این فرصت طلایی هفته ای یکبار همون روز برام اتفاق می افتاد وقتی دیدم این طوری نمیشه از راه تلفن وارد شدم و زنگ زدم خونشون بعد از کلی بیچارگی با گذشت سه ماه موندن توی رامسر تازه باهاش حرف زدم و دلشو نرم کردم بهم گفت که دوست داداشش خواستگارشه و ازش خوشش نمیاد و منو به اون ترجیح میده
حالا همه روزه میدیدمش و فحش های بابامو برای برگشتن به جون می خریدم عشق من زیاد و زیادتر میشد نمیخوام از جزییات بگم فقط اینقدر بگم که وقتی بابام فهمید برای چی بر نمیگردم بعد از کلی ناسزا و نفرین وکالتی به یکی از دوستاش داد و منم برای عشق بازی خیالم راحتتر زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنم اوضاع بهم ریخت داداشش فهمید و میخواستند به زور عقد ش کنن با دوست داداشش با هم فرار کردیم احمقانه ترین کار دنیا رو کردیم و بعد کلی بدبختی عقد شدیم وقتی ما رو پیدا کردن کلی کتک خوردیم با اینحال ناهید ازم دست نکشید ما با ابروی خانواده ناهید بازی کردیم و شاید بخاطر همین بود که خیلی زود از هم فاصله گرفتیم بابام با اینکه دل خوشی ازم نداشت ولی اونقدر برام گذاشته بود که بدبختی نکشم چون ناهیدم میخواست رامسر بمونه قبول کردم یک مغازه تو رامسر باز کردم کارخونه هم بود زندگی خوبی داشتیم مامانت عشقم بود وهست وقتی حامله شد هنوز یکسال از ازدواج ما نگذشته بود دیگه میخواستم براش بمیرم و این در حالی بود که بابام مریض بود و میخواست برم پیشش منو ببینه منم رفتم سه ماه بودم پدرم مرد وقتی اومدم تهران ناهید من دیگه اون ناهید قبلی نبود یعنی دیگه ناهید من نبود شماها تازه به دنیا اومده بودید نمیدونم چی شد خیلی سعی کردم بفهمم ولی هنوزم توی شوک حرفای ن
تا شب که بابا بیاد کلی استرس داشتم شام رو همگی در سکوت خوردیم و بعد هم دور هم نشسته بودیم که بابا بالاخره این سکوت و شکست و گفت میخوام زندگیمو تعریف کنم خوب گوش میکنین حرف نمی زنین بعد حرفام هرچی خواستید میگم ولی قبل از ایین که شروع کنم تو اقا پسر و به کیان اشاره کرد خیلی وقته میدونم خاطر خواه دخترم شدی من چشای عاشق رو میشناسم و باید بگم با اینکه پسر خوبی هستی و من موافق صد در صد تو هستم ولی تا زمانیکه با پدرت اشتی نکردی یعنی تا زمانی که پدرت نیاد از دخترم خواستگاری کنه بهت دختر بده نیستم حالا هم میخوام زندگیمو تعریف کنم چون قولشو به ثنا و سینا داده بودم و هم میخوام دخترم قشنگ برای زندگیش تصمیم بگیره
تازه جنگ شروع شده بود ما ازون خانواده های پول داری بودیم که با شروع بمباران مثل هزار تا ادم خودخواه و مفت خور دیگه وطنمون رو ول کردیم و رفتیم یک کشور دیگه که از مردن فرار کنیم از کشوری که با غرور هشت سال جنگید و از خودش و حیثیتش دفاع کرد ما فرار کردیم به جای اینکه باشیم و مثل خیلیای دیگه حفظش کنیم نه ترکش
اینا رو گفتم که هیچوقت به فکر خارج رفتن نباشید من با کلی اصرار تو ایران موندم که بقیه املاک پدری رو پول کنم بعد برم ولی پدر م اینقدر هول بود که قبول کرد البته من یکی دو ماهی باهاشون رفته بودم و بعد هم برگشتم چون از اونجا خوشم نیومده بود ایران رو ترجیح میدادم با نبود پدر و مادر با دوستام رفتیم یللی تللی خوب یادمه تازه بیستو یک سالم تموم شده بود و زیاددی احساس بزرگی میکردم با دوستام رفتیم شمال کشور جایی که خیلی دوسش داشتم با بچه قرار گذاشتیم که شب رو توی ساحل بگذرونیم و طلوع افتاب رو از نزدیک ببینیم واقعا خیلی با شکوه بود کل شب رو بیدار بودیم و تازه سر صبح بود که خوابم برده بود که از صدای جیغ جیغ یک دختر بیدار شدم دیدم داره برای یک پسره خط و نشون میکشه که بریم خونه به مامان میگم و اله و بله
خلاصه پشتش بهم بود و صداش خیلی نازک بود و توی ذوق می زد توی دلم میگفتم اه....اه....چه صدایی وقتی دختره برگشت چشام چهار تا شد عین این ندید بدیدا زل زده بودم بهش دختره صورتش مثل بلور میموند با چشای درشت مشکی که بیشترین چیزی بود که خودنمایی میکرد دوستم رضا چنان لگدی به پهلوم زد که از شوک در اومدم گفت خاک بر سرت این چه وضعه جمع کن خودتو بابا این بار با احتیاط بیشتری نگاش کردم ازش خوشم اومده بود دلم میخواست همونجوری بهش زل بزنم صورتش مثل ماه بود مثل اهنربا به طرفش جذب میشدم هر جا می رفت پشت سرش بودم و به حرفای دوستام اهمیتی نمی دادم
تا جاییکه ادرس خونه و شماره تلفن منزلشون رو از بر بودم از بیست روز بیشتر بود که توی رامسر بودم ومن هنوز فرصت اینکه با دختر رویاهام حرف بزنمو پیدا نکرده بودم دوستام برگشتن تهران و من موندم و دل اسیرم حالا بابا هم هی زنگ می زد که دارم چه غلطی میکنم و بر نمی گردم و این منو کلافه تر میکرد هر روز کشیک خونشون رو میکشیدم ولی نمی شد چون کاملا اسکورت میشد خلاصه یک روز فرصت طلایی بدست اومد توی راه مدرسه باهاش هم قدم شدم اونم بهم بی محلی میکرد این فرصت طلایی هفته ای یکبار همون روز برام اتفاق می افتاد وقتی دیدم این طوری نمیشه از راه تلفن وارد شدم و زنگ زدم خونشون بعد از کلی بیچارگی با گذشت سه ماه موندن توی رامسر تازه باهاش حرف زدم و دلشو نرم کردم بهم گفت که دوست داداشش خواستگارشه و ازش خوشش نمیاد و منو به اون ترجیح میده
حالا همه روزه میدیدمش و فحش های بابامو برای برگشتن به جون می خریدم عشق من زیاد و زیادتر میشد نمیخوام از جزییات بگم فقط اینقدر بگم که وقتی بابام فهمید برای چی بر نمیگردم بعد از کلی ناسزا و نفرین وکالتی به یکی از دوستاش داد و منم برای عشق بازی خیالم راحتتر زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنم اوضاع بهم ریخت داداشش فهمید و میخواستند به زور عقد ش کنن با دوست داداشش با هم فرار کردیم احمقانه ترین کار دنیا رو کردیم و بعد کلی بدبختی عقد شدیم وقتی ما رو پیدا کردن کلی کتک خوردیم با اینحال ناهید ازم دست نکشید ما با ابروی خانواده ناهید بازی کردیم و شاید بخاطر همین بود که خیلی زود از هم فاصله گرفتیم بابام با اینکه دل خوشی ازم نداشت ولی اونقدر برام گذاشته بود که بدبختی نکشم چون ناهیدم میخواست رامسر بمونه قبول کردم یک مغازه تو رامسر باز کردم کارخونه هم بود زندگی خوبی داشتیم مامانت عشقم بود وهست وقتی حامله شد هنوز یکسال از ازدواج ما نگذشته بود دیگه میخواستم براش بمیرم و این در حالی بود که بابام مریض بود و میخواست برم پیشش منو ببینه منم رفتم سه ماه بودم پدرم مرد وقتی اومدم تهران ناهید من دیگه اون ناهید قبلی نبود یعنی دیگه ناهید من نبود شماها تازه به دنیا اومده بودید نمیدونم چی شد خیلی سعی کردم بفهمم ولی هنوزم توی شوک حرفای ن
۵۰۵.۵k
۲۴ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.