★پارتـ آخر★
★پارتـ آخر★
شمار روزا از دستم در رفته فقط میدونم که اخر ترمه باید مثل همیشه بخونم بابا ی کیان بهم زنگ میزنه از کیان گله میکنه که ازش خبری نمیگیره با بابا هم تماس گرفته برای سوم عید قراره بطور رسمی من با کیان عقد کنم و یک جشن مفصل بگیریم البته کیان عجله داره ولی باباش میگه عید و نمیخواد دست کسی بهانه بده کیان هم انگار نه انگار که من مدام بهش غر میزنم که بیشتر با باباش مهربون باشه فقط یکبار برای اینکه منو ساکت نگه داره به باباش زنگ زد و به سردی احوالپرسی کرد که همونم زنگ نمیزد سنگین تر بود روزای سخت امتحان گذشته بود سینا اکثرا خونه شادی اینا هست کلی هم داداشم اب زیر پوستش رفته خیلی خوشگلتر شده شادی بهش ساخته روزای خوبی دارن منم روزای خوبی دارم ولی کاش کیان یکم باباباش مهربونتر باشه امروز بابای زنگ زد و حالش خوب نبود میخواست ما رو ببینه هر چی به کیان گفتم قبول نکرد بریم گریم بند نمیاد بعضی اوقات خیلی سنگدل میشه میترسم ازش ....
یک هفته از زنگ بابای کیان گذشته اواخر بهمن ماهه ومن هم یک هفته است دارم رو مخ کیان کار میکنم ولی نرود میخ اهنی در سنگ اخرش هم مجبور به تهدید شدم و گفتم اگه نیاد دیگه حق نداره اسممو بیاره میخوام تو عمل انجام شده قرار بگیره برای دو تامون بلیط گرفتم بهش ساعت پرواز رو خبر دادم اگه نیاد همچی بینمون تمومه دو ساعت دیگه به پرواز مونده هر چی به گوشیش زنگ میزنم خاموشه پس نمیخواد بیاد
براش مهم نیستم....
به زور حاضر شدم و یک اپانس گرفتم رفتم فرود گاه هنوزم امیدوارم بیاد
اگه نیاد...
فوری رفتم تو سالن انتظار یک ساعتی به پروازم مونده بود دلهره داشتم
اگه نیاد...
مدام چشمام دور تا دور سالن رو میکاوید ولی نا امیدتر میشد
اگه نیاد...
عقربه ثانیه شمار مدام تند و تند حرکت میکرد و یک ربع به پرواز رو نشون میداد
نیومد..
شکستم فرو ریختم نه تنها پدرش بلکه من هم مهم نبودم
حسی میگفت نه میاد امیدوار باش
به طرف باجه میرفتم ولی هنوز اطراف رو نگاه میکردم نه نبود که نبود
وقتی تو هواپیما نشستم بغضم شکست پیرزنی که بغل دستم نشسته بود جوری نگام میکرد که انگاری از خونه شوهرم قهر کردم بیخیال نشستم و تا فرود کامل تو فرودگاه شیراز فکر کردم که چقدر زود عشقم رو از دست دادم
بابام راست میگفت...
چه زود باختم ...
با یک تاکسی رفتم خونه پدر شوهرم مثلا...
بیشتر از اونچه که فکر میکردم مریض بود دل ریشم ریشتر شد
ای کیان سنگدل..
نه شب بود که صدای زنگ خونه به صدا در اومد
به بابای کیان نگفته بودم که کیان نمیاد
کاش کیان باشه...
تا در ورودی باز شد چهره خسته کیان پیدا شد
نفسی از اسودگی تازه کردم و با تموم وجودم بهش لبخند زدم که به گرمی جوابمو داد با هم پیش پدرش رفتیم در کما ل تعجب من با پدرش حسابی گرم گرفت و اونو بوسید
خوشحالی از چهره پدر کیان هویدا بود و نگاه های تشکر امیزش لحظه ای منو رها نمیکرد کیان چطور این همه سال این مرد را در حسرت محبت فرزندی گذاشته بود
پدر کیان خسته تر از ان بود که بخواد بیدار بمونه و شب نشینی کنه و داروهاش اثر بهش گذاشتن و به خواب رفت کیان دست منو گرفت و رفتیم تو اتاقش اتاق بزرگی بود تا در و بست گفت خانوم تنها یی مسافرت خوش گذشت لبخندی زدم که ادامه داد فکر نمیکردم بری وقتی رسیدم هواپیما رفته بود با پرواز بعدیش که یک ساعت نیمه دیگه بود اومدم ببخشید خانوم من
خواهش ولی دیگه داشتم ازت نا امید میشدما..
---دلت میاد من پسر به این ماهی
اره خیلی ماهی اقای منی دیگه
--لوس نشو یک لقمه چپت میکنما
خیلی خوشحالم کیا میدونی دنیا رو بهم دادی با اومدنت
---الهی خب حالا جایزه بهم چی میدی
کوفت همین که منو داری خودش یک جایزه هست
--بله حالا خانم جایزه بگیر بخواب که داری منو وسوسه میکنی بابا بشما
بی ادب
صبح که پاشدم خونه در سکوت مطلق بود کیا ارو خواب بود گونشو بوسیدم و رفتم پایین خدمتکار کیا اینا داشت صبحونه اماده میکرد رفتم که به بابای کیا سر بزنم تقه ای به در زدم و رفتم تو اروم چشاشو بسته بود رفتم با سرش خواستم ببوسمش که سردی گونه اش منو مضطرب کرد
با دستا لرزون نبضشو گرفتم وای خدا نمیزد...
صدام در نمیومد دویدم تو اتاق و با جیغی از ته اعماقم کیان رو بیدار کردم
از ترس لکنت گرفته بودم و با هزار زحمت فقط کلمه پدرت از دهنم خارج شد کیان پرید بیرون منم از شوک بیهوش شدم
نمیدونم چی شد فقط یاد گونه سرد بابای کیان می افتم ....
من یک مرده رو بوسیده بودم..
حالم اصلا طبیعی نبود هیچی از مراسم پدرش یادم نمیاد باورم نمیشه مرده
چقدر ارزو داشت...
خدایا شکرت ....هزاران بار....
کیان هم تو شوکه اون نتونست زیاد به پدرش محبت ببخشه ولی بالاخره تونست ببخشدش توی خودشه کم حرف میزنه همش نگرانه...
نمیدونم چشه خودمم حالم خوب نیست که بخوام دلداریش ب
شمار روزا از دستم در رفته فقط میدونم که اخر ترمه باید مثل همیشه بخونم بابا ی کیان بهم زنگ میزنه از کیان گله میکنه که ازش خبری نمیگیره با بابا هم تماس گرفته برای سوم عید قراره بطور رسمی من با کیان عقد کنم و یک جشن مفصل بگیریم البته کیان عجله داره ولی باباش میگه عید و نمیخواد دست کسی بهانه بده کیان هم انگار نه انگار که من مدام بهش غر میزنم که بیشتر با باباش مهربون باشه فقط یکبار برای اینکه منو ساکت نگه داره به باباش زنگ زد و به سردی احوالپرسی کرد که همونم زنگ نمیزد سنگین تر بود روزای سخت امتحان گذشته بود سینا اکثرا خونه شادی اینا هست کلی هم داداشم اب زیر پوستش رفته خیلی خوشگلتر شده شادی بهش ساخته روزای خوبی دارن منم روزای خوبی دارم ولی کاش کیان یکم باباباش مهربونتر باشه امروز بابای زنگ زد و حالش خوب نبود میخواست ما رو ببینه هر چی به کیان گفتم قبول نکرد بریم گریم بند نمیاد بعضی اوقات خیلی سنگدل میشه میترسم ازش ....
یک هفته از زنگ بابای کیان گذشته اواخر بهمن ماهه ومن هم یک هفته است دارم رو مخ کیان کار میکنم ولی نرود میخ اهنی در سنگ اخرش هم مجبور به تهدید شدم و گفتم اگه نیاد دیگه حق نداره اسممو بیاره میخوام تو عمل انجام شده قرار بگیره برای دو تامون بلیط گرفتم بهش ساعت پرواز رو خبر دادم اگه نیاد همچی بینمون تمومه دو ساعت دیگه به پرواز مونده هر چی به گوشیش زنگ میزنم خاموشه پس نمیخواد بیاد
براش مهم نیستم....
به زور حاضر شدم و یک اپانس گرفتم رفتم فرود گاه هنوزم امیدوارم بیاد
اگه نیاد...
فوری رفتم تو سالن انتظار یک ساعتی به پروازم مونده بود دلهره داشتم
اگه نیاد...
مدام چشمام دور تا دور سالن رو میکاوید ولی نا امیدتر میشد
اگه نیاد...
عقربه ثانیه شمار مدام تند و تند حرکت میکرد و یک ربع به پرواز رو نشون میداد
نیومد..
شکستم فرو ریختم نه تنها پدرش بلکه من هم مهم نبودم
حسی میگفت نه میاد امیدوار باش
به طرف باجه میرفتم ولی هنوز اطراف رو نگاه میکردم نه نبود که نبود
وقتی تو هواپیما نشستم بغضم شکست پیرزنی که بغل دستم نشسته بود جوری نگام میکرد که انگاری از خونه شوهرم قهر کردم بیخیال نشستم و تا فرود کامل تو فرودگاه شیراز فکر کردم که چقدر زود عشقم رو از دست دادم
بابام راست میگفت...
چه زود باختم ...
با یک تاکسی رفتم خونه پدر شوهرم مثلا...
بیشتر از اونچه که فکر میکردم مریض بود دل ریشم ریشتر شد
ای کیان سنگدل..
نه شب بود که صدای زنگ خونه به صدا در اومد
به بابای کیان نگفته بودم که کیان نمیاد
کاش کیان باشه...
تا در ورودی باز شد چهره خسته کیان پیدا شد
نفسی از اسودگی تازه کردم و با تموم وجودم بهش لبخند زدم که به گرمی جوابمو داد با هم پیش پدرش رفتیم در کما ل تعجب من با پدرش حسابی گرم گرفت و اونو بوسید
خوشحالی از چهره پدر کیان هویدا بود و نگاه های تشکر امیزش لحظه ای منو رها نمیکرد کیان چطور این همه سال این مرد را در حسرت محبت فرزندی گذاشته بود
پدر کیان خسته تر از ان بود که بخواد بیدار بمونه و شب نشینی کنه و داروهاش اثر بهش گذاشتن و به خواب رفت کیان دست منو گرفت و رفتیم تو اتاقش اتاق بزرگی بود تا در و بست گفت خانوم تنها یی مسافرت خوش گذشت لبخندی زدم که ادامه داد فکر نمیکردم بری وقتی رسیدم هواپیما رفته بود با پرواز بعدیش که یک ساعت نیمه دیگه بود اومدم ببخشید خانوم من
خواهش ولی دیگه داشتم ازت نا امید میشدما..
---دلت میاد من پسر به این ماهی
اره خیلی ماهی اقای منی دیگه
--لوس نشو یک لقمه چپت میکنما
خیلی خوشحالم کیا میدونی دنیا رو بهم دادی با اومدنت
---الهی خب حالا جایزه بهم چی میدی
کوفت همین که منو داری خودش یک جایزه هست
--بله حالا خانم جایزه بگیر بخواب که داری منو وسوسه میکنی بابا بشما
بی ادب
صبح که پاشدم خونه در سکوت مطلق بود کیا ارو خواب بود گونشو بوسیدم و رفتم پایین خدمتکار کیا اینا داشت صبحونه اماده میکرد رفتم که به بابای کیا سر بزنم تقه ای به در زدم و رفتم تو اروم چشاشو بسته بود رفتم با سرش خواستم ببوسمش که سردی گونه اش منو مضطرب کرد
با دستا لرزون نبضشو گرفتم وای خدا نمیزد...
صدام در نمیومد دویدم تو اتاق و با جیغی از ته اعماقم کیان رو بیدار کردم
از ترس لکنت گرفته بودم و با هزار زحمت فقط کلمه پدرت از دهنم خارج شد کیان پرید بیرون منم از شوک بیهوش شدم
نمیدونم چی شد فقط یاد گونه سرد بابای کیان می افتم ....
من یک مرده رو بوسیده بودم..
حالم اصلا طبیعی نبود هیچی از مراسم پدرش یادم نمیاد باورم نمیشه مرده
چقدر ارزو داشت...
خدایا شکرت ....هزاران بار....
کیان هم تو شوکه اون نتونست زیاد به پدرش محبت ببخشه ولی بالاخره تونست ببخشدش توی خودشه کم حرف میزنه همش نگرانه...
نمیدونم چشه خودمم حالم خوب نیست که بخوام دلداریش ب
۴۰.۰k
۲۶ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.