چوپانی بود که گوسفندان خود را سر کوه رها کرده و آمده بود
چوپانی بود که گوسفندان خود را سر کوه رها کرده و آمده بود به شهر، تا نان بخرد. در دکان نانوایی صف بود و چوپان مضطرب و ناراحت و نگران. مدام اینپا و آنپا میکرد. نانوا به او گفت: چرا اینقدر نگرانی؟ گفت: گوسفندانم را رها کردهام و آمدهام نان بخرم. میترسم گرگها شکم همه را پاره کنند. گفت: چرا گوسفندانت را به خدا نسپردهای؟ گفت: سپردهام، ولی مساله اینجاست که او خدای گرگها هم هست.
۲۶۳
۰۱ مرداد ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.