باورم نمیشد دوست داشتم فریاد بزنم وبه همه بگویم که چقدر خ
باورم نمیشد دوست داشتم فریاد بزنم وبه همه بگویم که چقدر خوشحالم او حرف دل مرا زده بود.. پس او دیروز تا الان حال مرا داشت. با خودم گفتم لادن! باید سنگین و رنگین باشین.مبادا شماره تلفن و آدرِست را به او بدهی.....بعد خنده ام گرفت ما که تلفن نداشتیم. تا صبح روز بعد هزاران فکر راه های مختلف به ذهنم رسید و عاقبت تصمیم گرفتم به او جواب مثبت دهم. بعد از ظهر که از مدرسه تعطیل شدم باز هم تنها به طرف خانه رفتم وشمیم را که اسرار داشت با من بیاید با کلک از سرم باز کردم. او که هنوز اسمش را نمیدانستم کنار همان درخت ایستاده بود. وقتی میخواستم از کنارش رد بشوم نامه را که شب قبل برایش نوشته بودم به دستش دادم:چرا اسمتان را ننوشته اید؟ اسم من لادن است.
میتوانید به خواستگاری ام بیایید. چون از دوستی های خیابانی اصلا خوشم نمیاید.موقع خواستگاری حرف هایمان را میزنیم. پدرم کارگر است وزندگی فقیرانه ای داریم. اینم آدرسمان... این نامه را بعد از چند بار نوشتن و پاره کردن پاکنویس کرده بودم ودلم میخواست همان لحظه می بودم و عکس العمل او را بعد از خواندن نامه میدیدم. سه روز گذشت و هیچ خبری از او نشد .دیگر کنار ان درخت نمی ایستاد. حالم گرفته شده بود. حدس میزدم به خاطر اینکه فقیرم عقب کشیده است. انتظار چنین برخوردی را داشتم. میتوانستم به دروغ چیزهایی را بنویسم که وجود خارجی نداشت ولی اخرش که چی؟ اینطور بهتر است پس او از من دل کنده بود. خب معلوم است اینکه یک پسر ثروتمند به خواستگاری یک دختر فقیر بیاید فقط مخصوص فیلم های هندی است.کم کم داشتم او را فراوش میکردم که دوباره سر وکله اش پیدا شد. غمگین بود.
به جای اینکه نامه ای به من بدهد ارام شانه به شانه من راه افتاد:متاسفم که دیر شد . پدر و مادرم مخالف ازدواج من وشما هستند. میگویند ما از لحاظ خانوادگی به هم نمیخوریم. اشک توی چشم هایم جمع شد به او گفتم :خب درست میگویند بهتر است من را فراموش کنید. جواب داد: نمیتوانم. به نظر من پول و ثروت اهمیتی ندارد. راضی شان میکنم. قول میدهید صبر کنید؟ داغ شدم دوباره امیدوار شدم. با صدایی لرزان گفتم چقدر صبر کنم؟ گفت: یک ماه. به من یک ماه مهلت بدهید.راضی شان میکنم. قبول کردم و او با خوشحالی رفت. یک ماه بعد خبر جالبی را به من داد: انها را راضی کردم به پدر ومادرت بگو اماده باشند. میخواهیم برای خواستگاری بیاییم. قبل از ان مادرم میخواهد تو را ببیند. نمیدانستم چه بگویم. از شادی داشتم بر در می اوردم. چند روز بعد با مادرش در یکی از پارک ها قرار گذاشتم،زن متشخص و مهربانی بود.مرا در آغوش گرفت و بوسید وبعد گفت:ببین دخترم! تو هیچ عیبی نداری . سعید از تو خیلی تعریف میکند. اما ازدواج شما عاقبت خوبی نخواهد داشت. ما برای سعید که پسر بزرگمان است نقشه های زیادی داریم. از لحاظ خانوادگی هم فاصله زیادی بین ماست.
جا خوردم چرا این حرف ها را زد؟مگر قرار نبود به خواستگاری من بیایند؟ پس برای دل خوشی سعید ان حرف را زده بودند. از من چه میخواهید؟ سه بسته اسکناس صد هزار تومنی از توی کیف دستس اش بیرون اورد . گفت: این را بگیر و خودت را کنار بکش! به سعید بگو دوستش نداری. دستش را پس زدم و گفتم: پول لازم نیست! درست است من فقیرم اما... گفت: معذرت میخواهم دخترم قصد توهین نداشتم. میدانی ... سعید احساساتی شده است. صدتا دختر پولدار حاضرند زن سعید بشوند... مادر سعید همه چیز را پول میسنجید. اشکهایم سرازیر شد . در حالی که از او دور میشدم گفتم:نگران نباشید به او جواب منفی میدهم. روز بعد که سعید را دیدم گفتم :میخواهم حقیقت را به ت. بگویم. برسید چه حقیقتی؟ تند گفتم از تو خوشم نمی اید. از قیافه ات متنفرم. تو یک بچه پولدار لوس وننر هستی ... سعید گیج شده بود وبا نا باوری به دهانم چشم دوخته بود. دوست ندارم به خواستگاری ام بیایی. سعید بغض کرد وگفت : این حرف اخر توست؟ گفتم: اره دیگر نمیخواهم ببینمت.
سعید رفت وروز های بعد پیغام های فراوانی داد اما جواب منفی بود. او را دوست داشتم اما چگونه میتوانستم بگویم مادرش مرا خرد کرد؟ ایا میتوانستم یک عمر طعنه ها و توهین وتحقیر مادرش را تحمل کنم؟ اینطور که مادر سعید میگفت شاید خود سعید هم رنگ عوض میکرد. به هر حال او را از ذهنم خارج کردم تا به قول مادرش مانع خوشبختی او نشوم. چهار ماه بعد سعید را به طور اتفاقی در خیابان دیدم. خیلی لاغر شده بود طوری که اول او را نشناختم. جلو امد وگفت: هلاکم کردی ... اگر حاضر نشوی با من ازدواج کنی خودم را میکشم گفتم: اگر هزار بار خودت را بکشی زنت نمیشم. چند ثانیه نگاهم کرد. نگاهش همان نگاه روز اول بود. دلم را لرزاند. سرخ شدم وقبل از اینکه چیز دیگری بگوید خداحافظی کوتاهی کردم و به راهم ادامه دادم. یک هفته بعد زنگ مدرسه خورد برای اینکه از فکر وخیال بیرون
میتوانید به خواستگاری ام بیایید. چون از دوستی های خیابانی اصلا خوشم نمیاید.موقع خواستگاری حرف هایمان را میزنیم. پدرم کارگر است وزندگی فقیرانه ای داریم. اینم آدرسمان... این نامه را بعد از چند بار نوشتن و پاره کردن پاکنویس کرده بودم ودلم میخواست همان لحظه می بودم و عکس العمل او را بعد از خواندن نامه میدیدم. سه روز گذشت و هیچ خبری از او نشد .دیگر کنار ان درخت نمی ایستاد. حالم گرفته شده بود. حدس میزدم به خاطر اینکه فقیرم عقب کشیده است. انتظار چنین برخوردی را داشتم. میتوانستم به دروغ چیزهایی را بنویسم که وجود خارجی نداشت ولی اخرش که چی؟ اینطور بهتر است پس او از من دل کنده بود. خب معلوم است اینکه یک پسر ثروتمند به خواستگاری یک دختر فقیر بیاید فقط مخصوص فیلم های هندی است.کم کم داشتم او را فراوش میکردم که دوباره سر وکله اش پیدا شد. غمگین بود.
به جای اینکه نامه ای به من بدهد ارام شانه به شانه من راه افتاد:متاسفم که دیر شد . پدر و مادرم مخالف ازدواج من وشما هستند. میگویند ما از لحاظ خانوادگی به هم نمیخوریم. اشک توی چشم هایم جمع شد به او گفتم :خب درست میگویند بهتر است من را فراموش کنید. جواب داد: نمیتوانم. به نظر من پول و ثروت اهمیتی ندارد. راضی شان میکنم. قول میدهید صبر کنید؟ داغ شدم دوباره امیدوار شدم. با صدایی لرزان گفتم چقدر صبر کنم؟ گفت: یک ماه. به من یک ماه مهلت بدهید.راضی شان میکنم. قبول کردم و او با خوشحالی رفت. یک ماه بعد خبر جالبی را به من داد: انها را راضی کردم به پدر ومادرت بگو اماده باشند. میخواهیم برای خواستگاری بیاییم. قبل از ان مادرم میخواهد تو را ببیند. نمیدانستم چه بگویم. از شادی داشتم بر در می اوردم. چند روز بعد با مادرش در یکی از پارک ها قرار گذاشتم،زن متشخص و مهربانی بود.مرا در آغوش گرفت و بوسید وبعد گفت:ببین دخترم! تو هیچ عیبی نداری . سعید از تو خیلی تعریف میکند. اما ازدواج شما عاقبت خوبی نخواهد داشت. ما برای سعید که پسر بزرگمان است نقشه های زیادی داریم. از لحاظ خانوادگی هم فاصله زیادی بین ماست.
جا خوردم چرا این حرف ها را زد؟مگر قرار نبود به خواستگاری من بیایند؟ پس برای دل خوشی سعید ان حرف را زده بودند. از من چه میخواهید؟ سه بسته اسکناس صد هزار تومنی از توی کیف دستس اش بیرون اورد . گفت: این را بگیر و خودت را کنار بکش! به سعید بگو دوستش نداری. دستش را پس زدم و گفتم: پول لازم نیست! درست است من فقیرم اما... گفت: معذرت میخواهم دخترم قصد توهین نداشتم. میدانی ... سعید احساساتی شده است. صدتا دختر پولدار حاضرند زن سعید بشوند... مادر سعید همه چیز را پول میسنجید. اشکهایم سرازیر شد . در حالی که از او دور میشدم گفتم:نگران نباشید به او جواب منفی میدهم. روز بعد که سعید را دیدم گفتم :میخواهم حقیقت را به ت. بگویم. برسید چه حقیقتی؟ تند گفتم از تو خوشم نمی اید. از قیافه ات متنفرم. تو یک بچه پولدار لوس وننر هستی ... سعید گیج شده بود وبا نا باوری به دهانم چشم دوخته بود. دوست ندارم به خواستگاری ام بیایی. سعید بغض کرد وگفت : این حرف اخر توست؟ گفتم: اره دیگر نمیخواهم ببینمت.
سعید رفت وروز های بعد پیغام های فراوانی داد اما جواب منفی بود. او را دوست داشتم اما چگونه میتوانستم بگویم مادرش مرا خرد کرد؟ ایا میتوانستم یک عمر طعنه ها و توهین وتحقیر مادرش را تحمل کنم؟ اینطور که مادر سعید میگفت شاید خود سعید هم رنگ عوض میکرد. به هر حال او را از ذهنم خارج کردم تا به قول مادرش مانع خوشبختی او نشوم. چهار ماه بعد سعید را به طور اتفاقی در خیابان دیدم. خیلی لاغر شده بود طوری که اول او را نشناختم. جلو امد وگفت: هلاکم کردی ... اگر حاضر نشوی با من ازدواج کنی خودم را میکشم گفتم: اگر هزار بار خودت را بکشی زنت نمیشم. چند ثانیه نگاهم کرد. نگاهش همان نگاه روز اول بود. دلم را لرزاند. سرخ شدم وقبل از اینکه چیز دیگری بگوید خداحافظی کوتاهی کردم و به راهم ادامه دادم. یک هفته بعد زنگ مدرسه خورد برای اینکه از فکر وخیال بیرون
۱۶.۵k
۰۳ مرداد ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.